دیشب بهرام رادان و سردار رادان و مسعود رایگان و افسانه بایگان اومده بودند پشت در اتاقم و گیر داده بودند که پاشو. منم حرص میخوردم که آخه اینا منو چیکارم دارند؟ چرا اصرار دارند بیدارم کنند؟
آخرش بیدارم کردند ولی وقتی در اتاق رو باز کردم، دیدم هیچکس پشت در نیست. دوباره خوابیدم. اینبار مهدی- پسرِ پسرعمهم- رو دیدم که نشسته بود یه گوشه و گریه میکرد. بار آخری که دیده بودمش، یه بچهی کوچولوی ۴-۵ ساله بود. اما دوهفته پیش که عکسش رو دیدم، با یه مرد بزرگ و بالغ (۱۴ سالهی ریش و پشمدار) روبهرو شدم و از شدت تعجب واژگون شدم. حالا در هیئت همون بچهی ۴ سالهی کوچولو داشت گریه میکرد. منو که دید بغضش ترکید و اومد بغلم. گفتم چی شده عزیزم، چرا داری گریه میکنی؟
دو خط اشک از روی گونههاش راه افتاده بود و زیر چونهش به هم پیوند میخورد. با انگشتهای کوچولو و تپلش اشکهاش رو پاک کرد. آب دهنش رو با مکث زیاد قورت داد و لابهلای نفسنفس زدنش گفت؛ «چندتا دختر جقی ماشینم رو دزدیدند». و بعد با همون دستای کوچولو و تپلش سوئیچ ماشینش رو نشونم داد. گفتم پناه بر خدا، و نشستم کنارش و با هم کلی گریه کردیم. اینبار ساعت ۳ صبح با گریه از خواب بیدار شدم. نصف صورتم خیس اشک شده بود. رفتم توی حمام تا دست و صورتم رو بشورم و مسواک بزنم.
از سر شب همینطور دمر دراز کشیده بودم پایین تخت و نه لباس عوض کرده بودم، نه مسواک. پنجره تا ته باز بود و کمر و شونههام روی این سرامیکای یخزده خشک شده بود. مسواکم رو زدم و برگشتم کنار تخت، لباسهای کثیفم رو در آوردم و انداختم زیر تخت. خواستم رو تخت بخوابم. ولی تخت پر از آتاآشغال بود. اومدم تو آشپزخونه آب بخورم، توی یخچال یه تیکه کیک دیدم و خوردمش. برگشتم کنار تخت، ملافهی نازکم رو کشیدم دور خودم و در حالی که یادم افتاده بود تازه مسواک زدم، بدون لباس روی سرامیکای پایین تخت خوابیدم.
پاورقی؛
۲- یادم نمیاد دوران طفولیت کسی بهم «شب به خیر عزیزم» گفته باشه. اگه اشتباه نکنم، هر شب آخرین چیزی که میشنیدم این بود که؛ «پاشو برو سر جات بخواب».
۳- تا ۱۷-۱۸ سالگی کارکرد بالش رو درک نمیکردم. روی کاغذ و به لحاظ تئوری میدونستم که واسه زیر سر ساخته شده لکن در مقام عمل واسم کاربردی نداشت. به همین دلیل معمولا سرم رو میکردم زیر بالش یا بالش رو میذاشتم رو سرم و میخوابیدم.
۴- چرا این دخترا ماشین مهدی رو دزدیدند؟