تعلیم و تربیت
پدر و مادرم از همون اول خلقتم بنای تربیتیشون بر این مبنا بود که من رو خودساخته و قوی بزرگ کنند. هیچوقت خواستههام به راحتی اجابت نمیشد. یادمه من مدتها در حسرت داشتن یه سیستم خوب بودم که قابلیت نصب بازیهای روز رو داشته باشه. و پس از سالها که به لپتاپ شخصی رسیدم، دیگه هیچ علاقهای برای بازی کردن با هیچ کنسولی رو نداشتم. در حالیکه پسرخالهی نُنُرَم همیشه از نعمت سیستم آپدیت بهرهمند بود و حالا هم با اینکه نرهخرِ رشیدی شده، ولی هنوز هم وقتی میرید توی اتاقش، حضرت رو مشغول بازی کردن با کامپیوتر میبینید. شما یادتون نمیاد یه زمانی گوشی داشتن خیلی چیز باکلاسی محسوب میشد. همینکه Nokia 3310 رو میذاشتی رو گوشِت و توی خیابون راه میرفتی، کلی میرفت رو قیافهت. ولی بعدترش گوشیهای بولوتوثدار و دوربیندار اومدند و Nokia 3310 دیگه اون شکوه و عظمت خودش رو از دست داد. خدا میدونه Sony Ericsson k750 چه پدری از ما درآورد. وقتی ابراز میکردیم که گوشی میخوایم، میگفتند خودت باید بخری، ما نمیتونیم برات بخریم. میخواستند جوری تربیتم کنند که مستقل بار بیام و بتونم رو چیزِ خودم بایستم. آخرش با کلی ریاضت و چسخوری تونستیم یه Motorola Razr V3 تهیه کنیم اما اون موقع دیگه سونی اریکسون K800 و نوکیا N73 اومده بودند و موتورولا با اینکه خیلی ناز و خانمی بود، ولی در برابر اونها حرفی واسه گفتن نداشت.
توی خرید دوچرخه، خرید کفش، خرید اسباببازی و حتی خرید خوراکیهای دلخواه هم این دستاندازیها وجود داشت. من همش رو با تلاش و سختی بدست میاوردم. این محدودیتها برای رفتارهای روزانه هم وجود داشت. نمیتونستم بیش از دو ساعت با سِگا بازی کنم، نمیتونستم بیش از دو ساعت توی کوچه بازی کنم و برای انجام تکالیفم هم قوانینی وضع شده بود. هیچکدوم از این رفتارهای تربیتی به خودی خود غلط و غیرمنطقی نبود. منتها اشکالش این بود که این رفتارها بر مبنای فرد دیگهای شکل گرفته بود. اینها همون رفتارهایی بود که برای تربیت داداشم به کار رفته بود. فرق من و داداشم این بود که اون رو اگه میزدند توی سرش، آروم میگرفت و میتمرگید یه گوشه٬ ولی من رو اگه میزدند تو سرم، بدتر میکردم و تا قیامِ قیامت درصددِ انتقام بودم. اون بچهی شلوغ و شاد و شیطونی بود و من بچهی خیلی آروم و یبسی بودم. توی دبیرستان وقتی اون رو تهدید کرده بودند که دیگه خونه راهش نمیدند، این تهدید کارساز اوفتاده بود. ولی وقتی این تهدید رو سوم دبیرستان برای من اعمال کردند، من دو روز نرفتم خونه و از نگرانی ذلهشون کردم. دعوامون سر این بود که من روزها یا مدرسه نمیرفتم، یا اگه میرفتم، بعدش به موقع خونه نمیومدم. آخرش هم اون سال به جدایی از اون مدرسه منجر شد. بالاخره بچه باید چیزی داشته باشه که مدرسه دلش رو بهش خوش کنه. لکن من هم دانشآموز کودنی محسوب میشدم و هم از نظر انضباطی کمیتم لنگ بود. به همین دلیل هم برای سال پیشدانشگاهی ثبت نامم نکردند و گفتند برو گم شو یه جا دیگه. منم رفتم گم شدم یه جای دیگه. از بحث دور نشیم، عرض میکردم که والدینم با من همونطوری رفتار میکردند که با برادرم. این در حالیه که من و برادرم دو گونهی جانوریِ کاملا متفاوت بودیم(هستیم). درسته که هر دو احمق، بیعرضه و بیشعور هستیم، ولی این صفات حسنه در زمینههای متفاوتی در ما به فعلیت رسیده. حتی از نظر چهره و ظاهر فیزیکی هم شباهتی به همدیگه نداریم.
مسئلهای که این چندوقت اخیر زیاد ذهنم رو درگیر کرده، تفاوت رفتار من و والدینم در مدیریت دخل و خرج زندگیه. با اینکه والدینم ۱۰ برابر من درآمد دارند، ولی همچنان خرجهای کوچیک زندگیشون رو به دقت یادداشت میکنند و حساب همه چیز رو دارند. برعکس اونها، من هیچ مدیریتی برای جیبم ندارم. پیتر میگه «تو خیلی گرون زندگی میکنی». و این گرون زندگی کردن هرگز به معنی پول زیاد داشتن و لاکچری بودن نیست. بیشتر به معنی درست خرج نکردن و حروم کردن پوله. راهی که پیش روم گذاشتند، این بود که تا حد امکان خودم رو درگیر وام و قسط و بدهی کنم تا مجبور به مدیریت جیبم بشم. حالا با یه درآمد جزئی، هر ماه بیش از یک میلیون قسط میدم و نکتهی جالب ماجرا اینه که فقط بیپول تر شدم و هنوز توجهی به مدل خرج کردنم ندارم. اینکه چجوری اون رفتارهای تربیتی والدینم یه همچین نتیجهای رو در پی داشته، واسه خودم هم قابل درک نیست. به هر حال باید گفت که رفتارم دقیقا نقطه مقابل همهی اون تعالیم ارزشمند شده و نکتهی جالب ماجرا اینه که هر قدر هم تلاش میکنم، نمیتونم مطابق اون تعالیم گام بردارم. انگار کاملن باهاش بیگانهام.