قهرمان داستان افتاده بود توی یه جزیرهی دور افتاده. یه چیزی مثه رابینسون کروزوئه یا مثه تام هنکس تو فیلم cast away. تک و تنها اونجا گیر افتاده بود.
روزها و شبها خیره میشد به افق به این امید که یه کشتی یا قایق یا نشونهای ببینه که به وسیلهی اون نجات پیدا کنه. قهرمان داستان ما مثه رابینسون کروزوئه و تام هنکس خفن نبود که خودش رو از اون جزیره خلاص کنه. تمرکز ذهن و کنترل روانش رو از دست داده بود. وقتایی که بیدار بود، همش به دوردست خیره بود و دورتا دور جزیره راه میرفت تا شاید اون تهِ افق چیزی ببینه. شبها هم نمیتونست بخوابه. هر چند دقیقه یه بار از خواب میپرید تا دریا رو نگاه کنه. مثه شما که هی میپرید رو گوشیتون تا ببینید دوسپسر/دخترتون کلام تازهای منعقد کرده یا نه.
رفته رفته سوی چشماش رو از دست میداد و روز به روز بیشتر در توهم اینکه کشتی یا قایقی از دوردست به سمتش میاد، غرق میشد.
انزوا، اگر واقعا انزوا باشه، کشندهست. مگر اینکه نوری وجود داشته باشه که اون فرد منزوی رو زنده نگه داره. متاسفانه داستان ما نور نداره. و اگر هم نوری داشته باشه، چشمای ما سوی دیدنش رو نداره.قهرمان داستان سر سه هفته از این مالیخولیا تباه شد. این توهم تا آخرین لحظه همراهش بود؛
لحظهی مرگش جزیره رو میدید که توسط ۱۰۰ ها کشتی بزرگ احاطه شده.
برو بابا: کلیک