قدیس داستان ما، اتفاقات عجیبی رو داره تجربه میکنه. همهچیز شکل رویاگونهای به خودش گرفته. انگار هیچچیز واقعی نیست. چون واقعیت بیش از حد غیرقابل باوره.
نصفه شب با لباس خونی روی زمین افتاده. بالش پر از خون به صورتش چسبیده. سعی میکنه صورتش رو از بالش جدا کنه. زخمها خشک شده. با هر عذابی که هست، جدا میکنه و صورتش دوباره خون میفته. زانو میزنه، سرش رو میاره پایین کنار زانوهاش. موهاش رو چنگ میزنه تا بتونه سرش رو نگه داره. موها به هم چسبیده و پر از خون خشکشده. گردنش تحمل نگهداشتن سر رو نداره. قطرههای نمکینِ اشک، وقتی از بین زخمها میگذره، پوست رو میسوزونه. نفسش سخت میشه.
پیامبر داستان ما، از مرز واقعیتهای دنیا عبور میکنه؛ صداهای عجیبی میشنوه. چیزهای عجیبی میبینه. که دیگران نمیبینمد و نمیشنوند. کسی در گوشش مدام تکرار میکنه؛ «شامورتی، شامورتی، شامورتی ...» یا صدای نوکزدنِ یه کلاغ که مدام میکوبه پشت پنجره. گاهی از پنجره میاد داخل و میشینه رو سینهی پیامبر خدا. منتظر میشینه تا پیامبر چشماشو باز کنه تا نوک بزنه تو چشمش. صدای محکم کوبیده شدن یه در و بلافاصله غرچغرچِ باز شدنش .... صدای جیغ کشیدن یه دختر بچه، دیدن سایهای که از اونطرف اتاق رد میشه. موشهای ریزی که زیر فرش و تخت قایم میشن و به محض خوابیدنِ پیامبر خدا، شروع میکنند به اینطرف و اونطرف دوییدن. روزی چند بار از ارتفاع پرت میشه پایین و وقتی چشماشو باز میکنه، میبینه همش توهم و خیال بوده.
[در این لحظه، راوی که رفته بود آشغالا رو بذاره لب در، برمیگرده تا قسمتهای بعد رو روایت کنه، صمیمانه از دانای کل تشکر میکنیم که در این روایت ما رو یاری رسانیدند]
وقتی راه میرم، مجبورم دستم رو بکنم توی جیبهام. اینطوری شلوار رو نگه میدارم که نیاد پایین. خیلی لاغر شدم. کاهش وزن ۱۰ کیلویی، در بازهی زمانی ۶ ماهه، برای کسی که اضافه وزن داشته باشه، کار فوقالعادهایه و معجزه نام داره. اما همین کاهش وزن، در همین بازهی زمانی، برای کسی که کمبود وزن داشته، اتفاق وحشتناکیه و فاجعه نام میگیره. خیلی ضعیف شدم. همش زمین رو نگاه میکنم و راه میرم. از بس به پایین نگاه کردم، قوز درآوردم. به پاچههای شلوارم نگاه میکنم که ریش ریش شده. فقط همین یه شلوار رو دارم. یه نفر ازم آدرس میخواد. بدون اینکه برگردم نگاهش کنم، به راهم ادامه میدم. وقتی تو آینه نگاه میکنم، از دیدن خودم شوکه میشم. لکنت گرفتم، نمیتونم درست حرف بزنم. دوست ندارم با کسی حرف بزنم. توی این شهر غریبم و هیچجا رو بلد نیستم. مدام با خودم حرف میزنم. بلند بلند با خودم حرف میزنم. دست خودم نیست. خجالت میکشم اگه کسی کنارم باشه و ببینه بلند بلند دارم با خودم حرف میزنم. گاهی حتی خودم هم نمیفهمم که دارم با خودم حرف میزنم. از تکون خوردن لبهام و متعاقبا نگاهی که دیگران بهم میکنند، میفهمم که داشتم با خودم حرف میزدم.
پیرمردی که پیشش هستم، روزی چندبار بهم میگه؛ بِچه عزیز دردونه، یا خُل مِرَ یا دیوونه.
دستام خیلی میلرزه. درست مثل یه پیرمرد. هیچ پولی ندارم. هیچکس هم خبر نداره که کجام. همه فکر میکنند که پیامبر خدا، مُرده.
[پنجسال بعد]
دیگه علت و چرایی هیچ چیز اهمیت نداره. جستوجو برای پیداکردن راه حل و دغدغهی حل مشکلات از بین رفته. انگار دیگه اون روح سرکش جوونی خودش رو باخته. تنها چیزی که نیاز داره، آرامشه.
راه میره... انقدر راه میره تا بالاخره رها میشه. از همه چیز. «رها از رهایی». انسان یه بیماریه که درمانش فناست.