مجمعالجزایرِ جنون
[صحنهی اول]
قهرمان داستان به داستان جدیدی احتیاج داشت، نه برای قهرمان شدن، که برای داشتنِ احساسِ «بودن». راستیراستی فکر کرده بود که قهرمان داستانه، چیزی که هرگز نبوده رو آن چنان توی خیال خودش نشخوار کرده بود تا باورش شده بود. ولی گاهی نردبانِ این انکارِ روانپریشانه متلاشی میشد و خودش رو وسط این سیاهی، حتی شده برای یک لحظه تماشا میکرد. این بار اما شکافی که درون این «فراموشی تجزیهای» ایجاد شده بود، طولانیتر از یک لحظه بود: تونست به یاد بیاره که چطور به عنوان سیاهیلشکر وارد قصه شده بوده، و با این که همون اول کار باید طی حادثهای، صحنه رو وداع میگفته، اما امتناع کرده، گفته که «زوده هنوز، میخوام به بازی توی این نمایش ادامه بدم». و هر طوری بود، ادامه داده بود، بدون نقش، مستمع آزاد، آتشبهاختیار.
نمایش سالها پیش تمام شده بود، سالها پیش همهی بازیگرها صحنه رو ترک کرده بودند، ولی اون هنوز داشت بازی میکرد، بازی با نردبانهای بلندی که توی خیال خودش میساخت تا ازشون بالا بره و از سالن نمایش خارج بشه. حسابی مشغولِ نقش خودش شده بود، بی این که قصهای داشته باشه. گویی آخرِ قصهی قبلی گم شده بود، قصهی قبلی یک پایانِ بسته داشت؛
«... و قهرمان داستان تا ابد روی صحنه نشست، خیره به صندلیهای خالی، فضای تاریک سالن».
حالا تصمیم میگیره قصهی خودش رو بگه، تا کمی احساس «بودن» داشته باشه. برای شروع به کمی خیالپردازی آگاهانه و هدفمند نیاز داره.
[صحنهی دوم]
خیالپردازی هدفمند؟ بله، خودش رو به شکل گاوی میبینه که ادای چریدن رو در میاره، وانمود میکنه که گاوه، در عین حال و با وجود گاو بودنش، حتی هنگام نشخوار کردن، اطرافش رو خوب رصد میکنه و حواسش به همه چیز هست. هر علفی که به دندون میگیره، سعی میکنه جوری این کار رو انجام بده که کسی متوجهِ ادا بودنش نشه و به همین دلیله که هیچکس حتی ذرهای به گاو بودنش شک نکرده. در تمام این سالها، حتی یک لحظه هم از این نقش غافل نشده و دیگه در گاو بودن حرفهایه، گویی استعدادی ذاتی داشته برای گاو بودن، تا اونجا که حتی نمیدونه به جز گاو، چه چیز دیگهای میتونه باشه، تا جایی که گاهی، واقعا اینطور به نظرش میرسه که یک گاوه، بی هیچ وانمود و نمایشی. حتی گاهی خیال میکنه که این شک به «گاو نبودن» هم نقشیه که بهش گفته شده تا بازی کنه، حتی این که مدتیه از این نمایش خسته شده هم، میتونه جزوی از این نمایشِ مرموز باشه و «باید» وانمود کنه که در حال فکر کردن به خارج شدن از عرصهی بازیگری و گاو بودنه. برای روشنتر شدن تصویر و همچنین به این خاطر که از اینجا قراره ماجرا جدی بشه، بذار با لحن رسمیتر مرور کنیم موقعیت رو؛
گاوی داریم که وانمود میکند «گاو» است. در عین حال، خیالبافی جدیدش این است که چطور میتواند گاو نباشد، آیا در گاو بودنش مختار است؟ در وانمود کردنش چطور؟ و آیا این دو فرقی هم دارند؟ آیا از ابتدا واقعا یک گاو بوده یا.
این خیالبافیها با یک امر ناگزیر متوقف میشود، گویی چیزی درونش را متلاشی میکند؛
جنون،
مثل آشوبی درون سرش میجوشد، هر فکر تازهای، هر تصویر و هر احساسی، مثل انفجاری جدید، طوفان درونش را تشدید میکند. جنونی که تجربه میکند، نتیجهی متلاشی شدن جمجمهی این گاو تنومند است. جنونی که سالها درون پوستهای مدفون بوده و حالا ناگهان این زنجیر را گسسته است.
[صحنهی سوم]
آری،
آشکارگیِ جنون؛
دیگر نه گاوی در کار است و نه وانمودی، نه نشخواری و نه خیالِ گاو نبودن و نه هیچ چیز دیگری. جنونی که همیشه از آن میترسیدم، جنونی که در من، در گاوی زنجیر بوده، گاوی غمگین و خیالباف، ماغهای ساختگی، آرامشی نمادین، نمادهایی خیالی، خیالاتی نمادین...
انگار که از پس یک عذاب طولانی، جنون، آن دَمنوشی باشد که خوب دَم کشیده باشد، شرابی که به نیکی رسیده باشد، بهمنی که فروریخته باشد، آتش زیر خاکستری که شعله کشیده باشد، جمجمهی گاوی که متلاشی شده باشد، و وحشت غیرقابل توصیفی که از این فروپاشی، لحظهای که جمجمهام تَرک برمیدارد، انفجاری که درونم، کابوسی واقعی... زبانم بند میآید.
محتویات مغز خودم را تماشا میکنم، زمانی که متلاشی شده است، زمانی که دیگر چیزی قابل بازیابی، پنهان یا انکار کردن نخواهد بود. زمانی که بالاخره همه چیز آشکار شده است، نور زیادی که چشمها را به درد، و هشیاری را به دیوانگی و ویرانی دعوت میکند. وحشتزده و برهنه در خیابانها سرگردان میشوم و از ترس جیغ میکشم، از نگاه وحشتزدهی مردم بیشتر وحشت میکنم، چرا که تاییدی است بر حقیقی بودن آنچه که این گاوِ وحشتزده، تجربه میکند، گاوی که گلویش از هم باز شده، حنجرهام که پارهپاره است و از دست هیچکس، هیچ کاری ساخته نیست، که هیچوقت نبوده است و چه بهتر که هرگز این گاو، خیالی از جنس امید را نشخوار نمیکرد.
[صحنهی چهارم]
تا پیش از این لحظه، لحظهی آشکارگی جنون، زندگی برایم مثل کنسرتی باشکوه بود، با رقص نورهای زیاد و کورکننده، صداهایی کرکننده، و در میان انبوهِ جمعیتی که در حال پایکوبی و شادی بود، کسی دستهایش را روی صورتش گرفته بود و هقهق میزد، صدای موزیک قلب آدم را از جا به دَر میکرد، و تمام سلولهای بدن به بالا و پایین پریدن دعوت میشدند.
اما من از رقصیدن با آن صداها و نورها ناتوان بودم، به میان جمعیت میرفتم تا کسی که گریه میکند را از نزدیک ببینم، شدت نورها، آدمهای اطرافم را تبدیل به اشباحی ناشناخته میکرد و من چیز زیادی نمیدیدم، جز تصویر مخدوشی از یک جمجمهی متلاشی، احساس میکردم که گم شدهام، که همیشه گم بودهام، ذهنم همزمان به چند جهت حرکت میکرد و فکرها فاقد آغاز و پایان، تنها مانند تصاویری بیربط آشکار میشدند، و بلافاصله فراموش. و این فراموشی مدام اینطور تداعی میکرد که هیچوقت وجود نداشتهام، که هر چه دیدهام، خیالی بیش نبوده است، خیالی فروپاشیده.
گاهی خودم را در حال رقصیدن مییافتم و گاهی در حالتی خیره، مبهوت، مات. تا این که پیشانیام گرم شد، گرمایی مطبوع و دلگرمکننده که هر لحظه شدت بیشتری پیدا میکرد تا این که به کلی مطلوبیت اولیه را از دست داد، مثل آتشی که جمجمهی یک گاو را میسوزاند، پیشانیام بدل به بیابانی داغ شد که از هیچ در حال سوختن است. در میان کنسرتی باشکوه، هیجانی بیامان، رقصنورهایی که تن را به تب و تابِ صدا پیوند میدادند، پیشانیام همچون بیابانی داغ در حال سوختن بود، چشمهایم میسوخت، صورتم میسوخت، دستهایم را روی صورتم گرفته بودم و هقهق میزدم، صدای موزیک قلب آدم را از جا به در میکرد و تمام سلولهای بدنم به بالا و پایین پریدن دعوت میشدند،
و این مواجهه، برای شکافتن جمجمهی یک گاو کافی بود.
[صحنهی پنجم]
چه راهی باقی میماند برای کسی که جمجمهی گاوی تنومند درون سرش متلاشی شده است؟
تنها بخشهایی از حافظه و ادراک وجود دارد که خارج از یک ساخت و جریان فکری منسجم دیده میشود، مثل جزیرههایی دور از هم، جداگانه، درست مثل بخشهای نامشخصی از یک جمجمهی متلاشیشده. هیچ چیز نمیتواند به شکلی کامل به یاد آورده شود، خیال (Fantast) ماهیت خیالگونهی خود را از دست میدهد، مثل موجهای دریا، سراسر ساحلِ واقعیت پخش میشود، و تو باید بدانی که هرگز نمیتوان از بیابانی داغ که از «هیچ» -یعنی از چیزی که نیست- در حال سوختن است، خلاص شد.
فضای تاریک یک سالن نمایش، فرصتی بینظیر را برای مرور زندگی در اختیار آدمی قرار میدهد. فرصتی که روان چندان مایل به استفاده از آن نیست، چرا که ممکن است مرور گذشته دلآزار باشد، که دلآزار کلمهی عقیمی برای توصیف دلآزار بودن آن است، بنابراین گذشته در پیش چشم قهرمان داستان، دیگرگون مینماید. پس اولین واقعیت این است که واقعیتی از گذشته وجود ندارد، تنها تحریفی شخصیسازی شده از واقعیت و گذشته وجود دارد که از هیچ ثبات و منطقی جز منطقِ «روانی فروپاشیده» پیروی نمیکند؛ مجمعالجزایر جنون.
به یاد میآورد که هرگز در زندگیاش خوشحال نبوده، و حالا گذشت زمان، گویی مخمصه را تنگتر کرده، به نحوی که دیگر امکان دست یازیدن به امیدهای مرتبط با آیندهای ایدهآل، وجود ندارد. امید ترسوتر از آن است که بعد از 40 سال ناکامی بتواند دوباره پا به صحنهی چنین نمایش تاریکی بگذارد. پس برای اورگانیسمی که وقتی به عقب نگاه میکند، جز رد پای غولآسای رنج را نمیبیند، دقیقا چه دلیلی باقی میماند که همچنان صحنهی این نمایش تاریک را با حضورش آلوده کند؟ این پرسشی بود که گلوی قهرمان داستان را با طنابِ خاطراتِ ناقصش فشار میداد تا جایی که گاهی گمان میکرد گلویش پارهپاره شده است. و بعد که با دست دور گردن خودش را چک میکرد و از سالم بودن آن مطمئن میشد، گمان میبرد که نکند این رنج واقعی نباشد؟ مبادا مرور زندگیاش با عینکی سرشار از تحریف انجام بشود؟ مبادا این زندگی مربوط به خودش نباشد؟ «خود»ش کیست؟ تا قبل از وارد شدن به این صحنه، این «خود» چگونه بوده است؟ خودش را درون مخمصهای حس میکرد که 40 سال آن را زیسته. به نظرش رسید که شاید راه فرار، رهایی از امید برای فرار باشد. «رها از رهایی».
[صحنهی ششم]
در این تاریکی، تاریکیای که در صحنهی نمایش و برای نمایش است، «امید» شمایل خاصی را در ذهنش تداعی نمیکند. امید صرفا تلاشیست برای این گونه نبودن و حتی شاید صرفاً «نبودن». و فکر به چنین مخمصهای و حتی فکر به راه حل آن، در وهلهی اول، تهوعآور است و شاید تنها نکتهی دلگرمکننده، آن است که این نمایش هیچ بینندهای ندارد، و این فقدان تماشاچی، اضطراب ناشی از بالاآوردن روی صحنه را تسکین میدهد. البته که این تسکین بلافاصله با سوالی دیگر محو میشود که نکند تمام این مخمصه به خاطرِ فقدانِ حضورِ چشمی برای دیدن باشد؟ نمایشی که هیچ مخاطبی ندارد را میتوان همچنان به عنوان یک نمایش در نظر گرفت یا بهتر است با همان عنوان «مخمصه» به آن فکر کند؟ و بعد از آن سوال دیگری ظهور کرد: آیا میتواند خودش را به عنوان یک هنرمند در نظر بگیرد؟ و باز سوال بعدی: اثر هنریاش دقیقا چیست؟ نمایشی با یک نقش، بی هیچ طراح صحنه و کارگردان و نویسندهای، تاریکی مطلق، تا ابد، و ابد برای چنین نمایشی تنها میتواند به اندازهی عمر راوی یا همان قهرمان داستان باشد، چرا که بعد از آن، دیگر روایتی در کار نیست، بینندهای هم نیست. و این روایت هرگز نوشته نمیشود، داستانی که هرگز قرار نیست خوانده شود، نه فقط به این خاطر که داستان خوبی نیست، بلکه به این خاطر که هرگز نوشته نمیشود. داستانی که حتی قهرمان داستان آن، نمیداند قرار است تا کجا و چطور ادامه داشته باشد. و آیا نمیتوان گفت این دقیقا عالیترین شکل ظهور هنر است؟ چه خیالی.
فکری جدید با لشکری از غم و درد، افکارش را تهدید کرد: «چه داستان مزخرفی».
ظلمات اطرافش را نگاه کرد، و بعد از آن، به نقطهای نامعلوم در میان صندلیهای سالن نمایش چشم دوخت، سعی کرد در آن سیاهی، چشمهایی را تصور کند که به این داستانِ نانوشته خیره شدهاند.
وهم آور بود! چه خیالی؟