در جستوجوی پاسخِ از دسترفته
وقتی چیزی او را در ذهنم تداعی میکند، گویی درون رویایی از او غرق میشوم که یا تصور محالاتی از آینده است و یا مروری از گذشته و این خیالات آنچنان عمیقاند که از محیط اطراف غایبم میکنند، از آنچه در پیرامونم میگذرد، و گاه حتی بدنم را به واکنشی فیزیولوژیکی برمیانگیزاند، در ابتدا هیجانزده میشوم، خاطرات به صورت آبشاری بلند در ذهنم فرود میآیند، کلماتی که به او میگفتم و شکسپیر درونم مشغول ستایش کردن او میشد، جوری که با دو دست، یکی از دستهایش را میگرفتم (یک دست زیر، یک دست رو) یا اینکه حین حرف زدن هر چندثانیه یک بار از دیدنش جوری هیجانزده میشدم که نمیتوانستم جلوی بوسیدن یا بغلکردنش را بگیرم، یا این که حس میکردم وزنهی آهنی سنگینی درون سینهام وجود دارد و به سمت بزرگترین آهنربای جهان که او باشد، کشیده میشوم و...
حین نوشتن این خاطرات، سرعت نوشتنم چندبرابر میشود، چرا که همه چیز به هم پیوستهاست و همه به دنبال هم میآیند، گویی با مرور کردن، دوباره آنها را زیست میکنم.
بعد از آن، جایی که خودم نمیتوانم بفهمم کجاست، آبشار متوقف میشود، شاید خاطرات با لحظهی حال پیوند میخورند یا به سمت رویابافی در آینده پیش میروند، در هر صورت، به اینجا که میرسد، همه چیز آهسته میشود، شاید هر چند دقیقه یا حتی هر چند ساعت فقط یک جمله بنویسم، بدنم سست میشود، گاهی به اشک پیوند میخورد و گاهی به حساسیت بیشتر نسبت به احساس سرما، و اغلب هر دو با هم. ابروها و چشمهایم به پایین میافتند، پوست صورتم چروک میشود، گویی عضلات صورت از کار افتاده باشند، تصویر خودم را در سالهای آینده تصور میکنم که همچنان زندانی این خیالبافیها هستم. سالهایی که هر لحظهاش بسیار بیشتر از لحظاتِ «واقعیت» طول میکشند.
بعد از بیرون آمدن از این خیالها، حس رخوتِ بعد از انزال مردانه را دارم، که در آن غم و یأس جای تغییرات فرحبخش و تسکیندهندهی حین اورگاسم را گرفتهاند. رخوتی محض در میدانِ دیدِ تاریکم. بعد از آن، احساسِ ضعف بدنی تنها چیزیست که تنهاییام را مختل میکند و مدام یادآوری میکند که هستم، وجود دارم، و من از این بابت از او (احساس ضعف) ممنونم. چرا که پاهایم را روی زمین نگه میدارد تا بیش از این در هپروت خودم گم نشوم.
سالها بود که اینطور درگیر نوشتن نشده بودم، تقریبا همهی چیزهایی که برایم باعث نوشتن میشوند را دارم؛ انزوا، غم، بیعلاقگی، ناامیدی. میماند فقدان فراغت خاطر و مانعی به نام زیست روزمره که به نظرم فقط در صورت از دست دادن توانایی راه رفتن و محبوس بودن در یک اتاق بدست میآید. با این حال، پس از مدتها دوباره سیاهچالهی درونم را میبینم و توصیف دقیق این سیاهچاله با جزئیات بیمارگونه، واکنش دردناک و در عین حال لذتبخش روانم به این سوگ است.