خیال چشمِ عقاب
The Twisted Faces of Johan Van Mullem
دیشب ۲۲:۳۰ خوابیدم و صبح رأس ۰۵:۰۰ بیدار شدم.
تا نیم ساعت داشتم به این فکر میکردم که «آخه چرا انقدر زود بیدار شدم؟» و سعی داشتم با تقدیر خویش بجنگم. وقتی از تقدیرم -یعنی همان بیداری- شکست خوردم، کمی مطالعه کردم تا سواد و آگاهی و معلومات و اطلاعات خویش را بالا ببرم تا سطحی نباشم.
منتظر بودم خورشید کمی بیشتر گرم شود تا موقع دویدن یخ نزنم. ترسم از سرما در همان چند کیلومتر اول از بین رفت، چرا که علیرغم دیرعرق بودنم (دیرعرق در لغتنامهی بِهخُدا به کسی گفته شده است که دیر و کم عرق میکند) داشتم عرق میکردم و حتی نیاز به سوئیشرت هم نداشتم. حین دویدن تمرکزم روی نفس کشیدن از بینی بود و این تلاش، خود نوعی مراقبه است. بیشترین زمانی که به فرایند تنفس (و دستگاههای ذیربط آن شامل دم و بازدم) توجه دارم، حین همین دویدن است.
در انتها بیاینکه تلاشی کرده باشم یا توجهی، رکورد ۶ کیلومتر خودم را در ۲۹ دقیقه زدم و رفتم برای صبحانه، یک لیوان چایی و یک لیوان شیر را با هم قاطی کرده، جرعه به جرعه نوشیدم و پس از آن، صبحانهی ذلیلی که داده شده بود را نوش کردم.
تا یک ساعت بعد که با چند نفر گپ زده بودم، متوجه شدم انرژیام خیلی بیشتر از دیگران است و این باعث میشود حوصلهام را نداشته باشند، چرا که همهشان تازه و به زور از رختخواب بلند شده بودند و من، برعکس آنها، ۴ ساعت بود که روزم را آغازیده بودم. بعد از دوش گرفتن کمی روی تخت ولو شدم و به پیشرفتم در دویدن فکر کردم. به این که حین دویدن که برایم ساده و فان و فرحبخش شده، به این فکر میکردم که میتوانم مابقی کارها را هم به همین سادگی انجام بدهم. حتی یک لحظه دلم خواست بروم یک موضوع جدید را شروع کنم و به استادم که از دست هیچ کاری نکردنم کلافه است، با غرور بگویم «تو نمیدونی با چه آدمی طرفی، من از پس هر کاری برمیام، و احتمالا دیگه هیچوقت شاگردی مثل من پیدا نمیکنی». و او سخت تحت تاثیر این سخنم قرار بگیرد و برعکس همیشه که در محضرش همچون کپکی خاک بر سر ظاهر شدهام، این بار مثل یک جنگجوی وحشی و زبردست رخنمایی کنم و او در حالتی میخکوب به چشمان چون عقابم خیره شود. بگذریم، چشمهای خمار من، درست مثل چشمهای دوست فرانسویام- مارسل پروست- خمار است و به هیچوجه نمیتواند نقش چشمهای عقاب را بازی کند.
علاوه بر محدودیت چشمانم، حالا که روی تخت ولو شدهام و اینها را مینویسم و کمی هم باد درون دل و بارم پیچیده است، ترسهایم از زیر و زبر، یمین و یسار به سمتم میخرامند و من آهستهآهسته کوچک و کوچکتر میشوم. بدون باد، بدون چشمانی چون چشمان عقاب، بدون امید، بدون زندگی.
شعلهای درون دستهایم را گرم میکند و این گرما انرژی تولید میکند، ملکولها شمایل متفاوتی پیدا میکنند، من با کمی تبختر و تکبر به ریشِ خداوند یگانه و بزرگ میخندم و ریشهایش را نوازش میکنم، ناگهان شعلهور میشود و حالا، خداوند تبارک و تعالی، در حال غلتاندن صورت و موی خود در خاکِ دریاچهای خشکشده به من فحشهای جنسی میدهد. و من برای اولین بار این تمایل به استفاده از اندامهای تناسلی برای فحاشی را در رفتار بشر درک میکنم، گویی ریشهای الهی دارد. شاید اولین بار انسانی ریش خالقش را سوزانده است و خالق عصبانی و کینهای و بدذات، فحش خوردن با اندامهای جنسی را در ذات پاک بشر فرو کرده است. اندامهای جنسی شمایلی غمانگیز دارند، اگر چه تصاویر سعی در جذاب بودن و هیجانانگیز بودن آنها دارند، لکن بدون آرایش که نگاهشان کنیم، در خلوت و تنهایی که براندازشان کنیم، غمانگیز و خموده و پژمردهاند، و به ریش ما میخندند.