خیره به خورشید ۵
بعد از عروسی دو هفته پیش، و خاکسپاری امروز، میتونیم بگیم که تقریبا همهی دوستان قدیمی من ازدواج کردند و همهی دوستان قدیمی مادرم، قید حیات رو زدند.
امروز صبح والدینم خیلی زود از سر کار برمیگردند خونه. و من میفهمم که مرگی که چند روزی بود انتظارش رو داشتیم، رخ داده. همه آماده میشیم برای خاکسپاری. من سریع دوش میگیرم و به این فکر میکنم که چه لباسی بپوشم. با عجله کفشهام رو واکس میزنم. و همینطور در حالت آمادهباش منتظر میمونیم. تعلیق عجیبیه. هنوز کارهای اداری بیمارستان متوفی انجام نشده. حتی امکان داره که خاکسپاری به فردا موکول بشه.
بالاخره بعد از نیم ساعت تلفن مادرم زنگ میخوره و میفهمیم که کارها انجام شده و امروز قطعاً خاکسپاری انجام میشه. و من نمیدونم واس چی استرس دارم. از سرد بودن انگشتهای دستهام و پاهام این رو متوجه میشم.
به نظرم رسم و رسوم مراسم خاکسپاری چیز آشغالیه. حداقل برای من، تسلی از مواجهه با مرگ نزدیکانم، در کنار انبوهی از آدمهای غریبه و آشناهای دور اتفاق نمیافته. وقتی خودم رو به عنوان میزبان چنین مراسمی تصور میکنم، اول از همه احساس خستگی و کوفتگی و سردرد به نظرم میاد. حالا مادرم این ماموریت رو داره که خبر خاکسپاری صمیمیترین دوستش رو با تلفن به دوستان دورتر یا آشنایان مرتبط برسونه. این هم یکی دیگه از کارهاییه که حتی تصور انجامش هم بهم احساس کوفتگی میده. این طور مواقع از گفتن حرفهای کلیشهای بیزارم، از فکر به Ritual.
بهترین خاکسپاریها مربوط به افراد کهنساله؛ کسانی که سالها زمینگیر بودند و تقریبا همه نسبت به مرگ فرد رضایتی نسبی دارند، کسی توی خاکسپاری مویه نمیکنه، کسی از این مرگ شوکه نمیشه، غم بزرگی به اطرافیان تحمیل نمیشه و تقریبا همه از قبل آمادگی این مرگ رو داشتند و برخی تا حدی خواستارش بودند.
حینِ بلعیدن جنازه توسط قبر، به اهمیت Ritual بیشتر پی میبرم و کمی نظرم رو تعدیل میکنم. اگر مرگ -اونطور که من به نظرم میرسه- یک رازِ درکناشدنی یا غیرقابل حل باشه، آدمیزاد در مواجهه با این راز چالش سختی رو تجربه میکنه و اینجاست که رسم و آیین با قاطعیت پا پیش میذاره و با ادعایی که در مورد آسمانی بودنِ خودش داره، میگه اینجا این کارو بکن، اونجا اون کارو بکن، توی این لحظه این رو بگو. و شاید این بکننکنها برای آدمی که درگیرِ از دست دادنی سهمگینه، اطمینان خاطر و تسلی رو به ارمغان بیاره.
از نظر آنتروپولوژیکی هم اگر نگاه کنیم، نیاز اولیه به انجام یه مجموعه کارهای مشترک، منشا انواع دین و مذهبه. اول یه Ritual و تعلق و همبستگی اجتماعیه، بعد یه پیلهی معرفتی درست میکنه، و در نهایت ادعای اتیکس (معرفیِ مجموعه کدهای اخلاقی) میکنه و به تدریج در مورد همه چیز نظر میده. حتی کفن و دفن و خاکسپاری.
بنا به وصیت متوفی حتی قرآن هم خونده نمیشه و در عوض چند بیت شعر از مولانا جای مزخرفات نکرهی مداح رو پُر میکنه. بعد از چند دقیقه رسماً یک انسان از روی کرهی زمین حذف، و زیر خاک دفن میشه. آفتابِ ظهرگاهیِ مهر ماه، همچنان درگیر خیالات تابستونی خودشه و حاضرین با نوعی رودربایستی نسبت به مرگ، احساس کلافگی خودشون از گرما رو مخفی میکنند. و عرقهایی که از بین ۲ کتف به پایین سرازیر میشه تا بدنها رو خنک کنه، ادامه پیدا کردنِ جریانِ زندگی رو به هر تن یادآور میشه.
من به فاصلهی اندکِ بینِ قبرها در قطعههای جدیدِ آرامستان توجه میکنم. به تفاوت نرخ قبر در قطعات قدیمی که سرسبز و خرماند، با قطعات جدیدتر که دچار فقدان سایهاند. به تفاوت پوچِ بین مقبرههایی که اطرافشون گلکاری شده و مقبرههایی که مدتهاست کسی بهشون نگاه هم نکرده. بعد از اون رستوران و ناهار رو داریم، چند هفته پیش خوابی مشابه این صحنه رو دیده بودم، اونجا هم مراسم توی یک هتل بود و من حین در آغوش کشیدن همسر متوفی، جملاتی رو رد و بدل میکردم. همسر متوفی یکی از شخصیتهای محبوب کودکی من بوده، حالا، در عالم واقع (بیداری) با چند نفر دیگه دور یکی از میزها نشستیم و بین صحبتها و مرور خاطرهها، رو میکنه به من و میگه «اکرم خانم شما رو خیلی دوست داشت». من هم همینطور. همینطور شما رو، سجاد و حسین و زهرا رو. و به خصوص حسین رو.
حالا که دارم مینویسم، حسین پستی توی اینستاگرام کاریش گذاشته، عکسی سه نفره از خودش، پدر و مادرش، پشت به یک آبشار سرسبز.
توی کپشن نوشته:
«از میانِ ما سه تن؛
یک جان رها...
مادرم امروز رفت».
کاش من هم بلد بودم اینطور کوتاه و قشنگ چیزی رو بیان کنم.