Investigating the moderating role of Smorodinka in the relationship between Pool and Daydreaming
مقدمه:
اسمورودینکا،
ای جنون بزرگ، ای دروغ سترگ، ای که نیستیات با هستیام خورده پیوند، ای که شیشههای نگاهم از شکوهت شده تار، فکرِ به تو (اخیراً) مرا کرده بیکار.
بیان مسئله:
اینجا بوهای عجیبی میآید. بوی غذا، سعی کردهام کمتر حرف بزنم، یکی دو ساعت است که این تصمیم را گرفتهام. چرا که حرف زدنم، به واسطهی ویژگیهای شخصیتیام، به انحطاط کشیده میشود. اینجا منظورم از انحطاط یعنی افراط، یعنی گم شدن به خاطر دقت زیاد؛ بیملاحظه شدن.
تصمیم گرفتهام که دیگر فقط در مورد عشق حرف بزنم، آری، بسیار شاعرانه است. بسیار خام و افراطی. اما مگر بشر همه چیز را به واسطهی همین افراطها پیدا نکرده است؟ کمترین فایدهی افراط، مدح و تاییدیست بر تعادل.
پس اینگونه میآغازم، همچو غازی تنها:
من عاشقی افسردهام، با پلکهایی که حالتی افتاده دارند، و چشمهایی که با بیعلاقگی به دنیا نگاه میکنند. گاهی بیاعتنا، گاهی نفرتانگیز. و برای بیدار شدن یا لمسِ این احساسِ که «زنده هستم»، به کمی افراط نیاز دارم. شیرجه میزنم به سمت پایین، مستقیم به سمت اعماق، درست به سبک آدمهای خیلی عمیق که گاه از فرطِ عُمقِ زیاد به گاگولها میمانند (و به راستی که چنیناند)، جوری که پیشانیام بوسه زند کف استخر را.
نتایج:
به خاطر فشار آب، اینجا دنیا و مافیها از همه جا سنگینتر است. کاش دینامیت بودم و زیر آب منفجر میشدم. آب اما آشغالهای پلاستیکی و سبُک را پس میزند، آن پایین نگهم نمیدارد. این بیعلاقگی از کجا میآید؟ از هر جا که باشد، دوستش دارم. بیشتر از همه عاشق اینم که خودم را به مردن بزنم، نوسان آب و شناور بودن تنم را احساس کنم تا فقط کمی احساس زنده بودن داشته باشم، رو به سینه روی آب گم میشوم، بیحرکت، تا جایی که نفس یاری کند و غریزه به مغز هشدار بدهد که هوی یابو: «بیدار شو».
پیشنهادات:
وقتی هوای داخل ریهها را خالی میکنیم، به راحتی به زیر آب هدایت میشویم، حال سوال اینجاست که چرا غرقشدگانِ در دریا که «هوای داخل ریهها» را با «آبِ زیاد» تاخت زده و معاوضه کردهاند، به قعر دریاها نمیروند و به سطح آب و گاه ساحل بازمیگردند؟
اگر مقصود از «دریا»، «دریای خیال» باشد چه؟