ملخی در برزخ، حوالیِ بلخ با دهانی تلخ
آیا این دنیای ترسناک و در چشمِ من بزرگ، ساختهی ذهن من است؟
نسبتِ من با آنچه که میبینم چیست؟ آیا این اتاق، این صندلی، این چراغِ خاموش، اجزای جهانیست که از من جداست؟ بیرون از من جاریست؟
یا من تجلی آنچه میبینم هستم؟
آنچه میبینم، تجلی آن چیزیست که هستم؟
گاهی احساسِ بودن و وجود داشتن، از بدنم -برای نمونه از دستهایم- به بیرون سرایت میکند. به میز میرسد، به زمین و به دیوارها. به هوایی که در ریهها فرو میکشم فکر میکنم و خودم را در آن حس میکنم. گاهی که به معشوق نگاه یا فکر کردهام، سعی کردهام با این ایده ببینمش، یکی بودن. تصویر وسیعتر میشود؛ همهی آدمها، ساختمانها، پستیها و بلندیها، آسمان، افق، نور. اینها ساختهی ذهن من است، یا خودِ ذهن من است؟ این تجلیات.
خواب دیدم... همیشه به دروغ میگویم که «خواب دیدهام». از ترس اینکه دیوانه بخوانندم، حال آنکه دیوانه نیستم، که اگر بودم، از «دیوانه نامیدهشدن» هراسی نداشتم. همیشه گفتهام که خواب دیدهام، حال آنکه هر چه که میگویم زنده در پیش چشمم رخ داده. با این حساب چون هنوز میترسم، این بار هم خیال کن «خواب دیدهام» که نقاشی میکشم. و توانستم ترسناکترین تصویری که تا به حال وجود داشته را نقاشی کنم؛ تصویرِ چهرهی شیطان. کار پیچیدهای نبود. یعنی تلاش و وقت زیادی صرف کشیدنش نشد، تنها تنشی بزرگ تجربه شد. خیلی سریع، نیمهشب بود، یا حداقل فضا چندان روشن نبود. برای کشیدن تصویر، از چهرهی یک شیر نر کمک گرفتم. گویی شیطان ذاتا ناپیداست و تنها میتوان آن را بر چهرهای دیگر متجلی کرد. و چهرهای که من شیطان را با آن نشان دادم، چهرهی یک شیر نر بود. انتخاب من نبود. خودش کشیده شد، ساده اما وحشتناک. من هیچکاره بودم و از دیدن تصویر نهایی، به خود لرزیدم. چرا که تنها بودم، مثل همیشه، و چیز زیادی پیدا نبود جز تاریکی و تصویر کمنوری از شیطان.
آرزوی کور بودن، کر بودن و نبودن در من شدیدتر از قبل شده. دوست دارم بروم جایی که کسی من را نمیشناسد. همیشه وقتی میترسم همین آرزو را میکنم. قبلا که یک بار خیلی ترسیده بودم، حتی نصفه و نیمه تحققش بخشیدم. از نقاشی چهرهی شیطان در خواب وحشت میکنم، از خواب میپرم و احساس میکنم که دیگر علاقهای به ادامهی زندگیام ندارم. با نوشتن هر کلمه زجر میکشم، در خانه چرخی میزنم تا با کسی حرفی بزنم و اینطوری کمی حال و هوایم عوض شود، ولی همه چیز یادم میرود. کسی نیست. روزهاست که حتی هیچ سوسکی ندیدهام.
«راه حلی داری؟
راه نجاتی
برای کشتیشکستهای که
نه غرق میشود
نه نجات پیدا میکند؟».
وقتهایی که حالم بد میشود، کسی فکرهای توی سرم را با صدای بلند برایم میخواند، با میکروفن. گاهی هم فکرهایی جابهجا میشوند، یعنی میفهمم که برخی فکرها از خودم نیست، گویی کسانی فکرهایم را میدزدند، و همزمان چیزهای دیگری را جایگزینش میکنند. ذهن این را تشخیص میدهد که چیزی کم شده، میفهمد که این چشمها، این نگاه، عاریهست. این است که همهاش را پس میزند، ولی صدای میکروفن از زور ذهن بیشتر است، چرا که میکروفنی در کار نیست، بازخوانی توسط ذهن انجام میشود. به قدری عصبی میشوم، که سرم و پشت گردنم درد میگیرد. میدانم که کسی چیزی از فکرهای من را ندزدیده، ولی اینطور احساس میکنم، با همهی وجود. صدای قرائت این کلمهها را میشنوم، مضطرب میشوم و توان حرف زدن با دیگران را از دست میدهم. خودم را پنهان میکنم، سرم را با دستمال میبندم، محکم گره میزنم. وقتی با دستمالِ دور سرم در تاریکیِ آینه نگاه میکنم، یادم میافتد که تصویر شیطان، ربطی به شیر نداشته. با این دستمال دور سرم، شبیه به پرترهی شیطان شدهام. قلممو به دست میگیرم و تصویر خودم در آیینه را نقاشی میکنم. و با تمام شدن کار، از دیدنش به خود میلرزم.
با التماس زمزمه میکنم: «کمک». کسی با میکروفن تکرار میکند: «کمک».
مینویسم که ردی بماند از این مخاطره. ردی از در هم شکستن یک آدم. چرا که وقتی این داستان تمام شود، من باشم یا نباشم، چیزی از این کابوس به یاد نخواهم آورد.