«هر آنچه میبینیم، چیزهای دیگری را پنهان میکند».
روزی معشوقهای خواهم داشت به نام خوزه ماریا آخوندینژاد.
با قدی بلند، گیسوانی سیاه و چشمانی قهوهای.
اهل شیلی، مسلط به زبانهای عربی، اردو و اسپانیولی.
و به سبب مانع زبان، هرگز هیچ یک از حرفهای هم را نخواهیم فهمید. با هم عکسی یادگاری خواهیم گرفت، در کنار بنایی معروف و باستانی، بدون اینکه هیچ کداممان لبخندی بر لب داشته باشیم. و پس از آن برای همیشه با یکدیگر خداحافظی خواهیم کرد. از آن پس میتوانم هر بار با نشان دادن آن عکس به دیگران، به خصوص زنها، داستان متفاوتی بسازم و تحویلشان بدهم. تنها برای اینکه آنها را سخت تحت تأثیر قرار بدهم، توجهشان را جلب کنم تا با آنها وارد رابطهای عاشقانه شوم و بتوانم با ایشان عکسی یادگاری بگیرم، در کنار بنایی شناختهشده و تاریخی. و بلافاصله بعد از آن، از یکدیگر برای همیشه خداحافظی خواهیم کرد. و من میتوانم هر بار با نشان دادن آن عکس به دیگران، و به خصوص زنها، داستانهای متفاوتی بسازم و برایشان تعریف کنم. صرفا برای اینکه آنها را تحت تأثیر قرار بدهم. تا با آنها وارد رابطهای عاشقانه شوم و بتوانم با ایشان عکسی یادگاری بگیرم و خیلی زود برای همیشه از ایشان خداحافظی کنم تا داستانی تازه داشته باشم و عکسی جدید برای تحت تاثیر قرار دادن زنی دیگر، به قصد آلوده کردن او به عشق، و بعد عکسی یادگاری و بعد داستانی دیگر و بعد زنی دیگر و بعدتر عشقی دیگر. این جستوجوی عاشقانه و دیوانهوار ادامه خواهد یافت تا زمانی که همه چیز به رقصی ابدی واداشته شود. چه خیالات بلندی، خوزه ماریا آخوندینژاد، اهل شیلی، مسلط به زبانهای اردو، عربی و اسپانیولی، بعد داستانها و عکسها و بناها، خداحافظیها، اشکها و آهها، داستانها.
باز دارم سرم را میبینم که به شکل یک کعبهی سیاه و سنگین شده، خیس، زیر بارشهای طوفانی، غرشهای آسمانی. گاهی زیر دوش، رگهای سبزِ کف دستهایم را میبینم که نگاهم میکنند. و این دیدنها برای زندگی کردن خوب نیست. از همه بدتر آن که آدم به دیدنشان معتاد میشود، میخواهد بیشتر و بیشتر از این جور چیزها ببیند و به قدری همه چیز جدید خواهد بود، که همهی زندگی صرف دیدن میشود. این جور مواقع «زندگی» و همهی ابعادش برایم تبدیل به چیزی چندش میشود که دستم را چسبناک کرده و من به طرز ناراحتکنندهای درگیر وسواسی ذهنی میشوم تا این آلودگی را هر چه زودتر از روی دستهایم پاک کنم. مدام دوش میگیرم و رگهای کف دستم را تمیز میکنم. رنه مارگریت گفته بود «هر آنچه میبینیم چیزهای دیگری را پنهان میکند» خوزه ماریا آخوندی نژاد گفته بود «سلام، مسیر کعبه از کدام طرف است؟» نوح گفته بود «همه سوار شوید، طوفان نزدیک است». و من اینجا نشستهام با ناخنهایم کعبه را خراش میدهم. وقتی اینها را مینویسم، چیزی سایکوتیک در درونم در حال رخ دادن است. تلو تلو دور کعبه راه میروم، گاهی گریهام میگیرد، گاهی همزمان با گریه میخندم، گاهی شک میکنم که نکند همهی اینها خیالات خودم باشد، ولی حرف زدن رگهای کف دستم را که میبینم، همه چیز باورم میشود. دور تا دور کعبه میرقصم، بدون سر، بدون دست، آسمان به شدت در حال باریدن، همه باید سوار کشتی شده باشند، نوح با نوچههایش قرار است حیات را در این سیاره حفظ کنند.
خیلی زود آبهای خروشان کعبه را در خود میبلعند و من که همهی این داستانها را ساختگی و دروغ میپنداشتم، از شدت ترس، کعبه را چنگ میزنم. جریانهای سهمگین و خروشان کعبه را از جا بلند میکنند. جهان در حال رقصیدن است، تکههای متلاشیشدهی کشتی نوح هم هستند، و بعد از طوفان، چمدانهایی پر از عکس که بر روی آب، معشوقههایی فراموششده، رگهایی سبز، که حرف میزنند، خوزه ماریا آخوندی نژاد، و من که مدتهاست سرم را گم کردهام.
نبوغ آمیز!