Exodus
استاد بزرگ گفت باز که شما کودنها اینجایید. هنوز حقیقت را پیدا نکردهاید؟ عدهای از حاضران با ناراحتی مجلس را ترک کردند. من خدا را شکر کردم که هنوز کسی نشدهام و از این که کودن یا احمق یا هر چیز دیگری خطاب بشوم، اینطور برآشفته نمیشوم. گاهی کاسهی گدایی به دست میگیرم تا آدمها بگویند من چیستم و هرگز رگهای گردنم باد نمیکند که «حد و حدود خودت رو نگه دار، پات رو از گلیمت درازتر نکن، احترام خودت رو نگه دار، تو حق نداری اینطور در مورد من حرف بزنی و قس علی هذا». به هر کسی رسیدهام، گفتهام کمی نصیحتم کند. آخر من هنوز کسی نیستم. این حرفها برای وقتیست که آدم برای خودش کسی شده باشد. آدم وقتی کسی بشود، حق دارد از این که به او کودن بگویند دلخور شود.
استاد بزرگ پرسید «معنای زندگی چیست؟» و هر یک از حاضران چیزی گفتند و بعد از دقایقی، استاد بزرگ با عصبانیت تقریبا فریاد کشید «احمقها، زندگی هیچ معنایی ندارد، دنبال چه میگردید؟ کلمهها تنها فاصله ایجاد میکنند. رسیدن در سکوت رخ میدهد. در دیدن. شما با مفاهیم کور شدهاید». باز عدهای که برای خودشان کسی بودند یا در کار با کلمه و مفاهیم دستی بر آتش داشتند، دلخور شدند و مجلس را ترک کردند.
من هم همیشه دوست داشتم آدمی بزرگ و نامدار بشوم، دستی بر آتشِ چیزی داشته باشم، کسی بشوم برای خودم. دیروز خواب میدیدم -همیشه از این مدل خوابها میبینم- این فرصت را دارم که اسمم را در تاریخ جاودانه کنم. به من دستور داده شده بود که از دروازههای شهر محافظت کنم. نیروهای دشمن نزدیک بودند و من و چندصد نفر دیگر که همه گوش به فرمان من بودند، باید با ایشان مقابله میکردیم. یکی از زیردستانم برای سربازها حرف میزد، حرفهای حماسی، جوری که همهی وجودشان از عقل تهی و سرشار از هیجان شود. و آنها نیز دیوانه شده بودند. آماده برای شکستن، پاره کردن، کشتن. بعد از آن با تمام توانِ اسبها به سمتِ دشمن حرکت میکردیم، گویی اسبها هم دیوانه شده بودند. دستانم تابِ نگه داشتن سپر و شمشیر را نداشت. این فلزهای سنگین برای دستهای ضعیف من گران بود و علاوه بر آن به خاطر ترس، بدنم به شدت میلرزید. با همین لرزش به سمت دشمن میرفتیم. چرا میترسم؟ چرا حالا که قرار است نامی برای خودم دستوپا کنم، اینطور به سمت شرم کشیده میشوم؟ چه باید کنم که دستهایم اینطور نلرزد، که بدنم از ترس خیس نشود؟ خیال کردم که به جای بودن بین این مردان غولپیکر، خودم را بین دستها و گردن زنها گم و گور کنم. از صبح تا شب عیاشی، خوردن، نوشیدن، خوابیدن و بعد استفراغ کردن. میدانم که عیاشی هم چیز جذابی نیست. تن و تنانگی همیشه دلم را زده است. که اگر جذاب بود، آدمهای بدبخت برای فرار از بیچارگیشان مدام مقیمش نمیشدند. ولی به هر حال برای فرار از میدان جنگ گزینهی خوبیست، به خصوص برای موجودی ترسو و بدبخت چون من.
همیشه دوست داشتم فرد محبوب و شناختهشدهای باشم. مثل لیونل مسی، مردم برای دیدنم جمع شوند، فریاد بکشند «شیدا، شیدا، شیدا...» و من برایشان دست تکان بدهم. مردم بچههای معلول، عقبمانده و کودنشان را میآوردند تا من دستی بر سرشان بکشم. چیزی را برایشان امضا کنم یا عکسی با ایشان بگیرم.
و من دیگر به این فکر نمیکردم که عکس و امضای من دقیقا به چه درد این جماعت میخورد. سخاوتمندانه با لبخند درخواستهای ارزشمندشان را محقق میکردم. و دهان آنها از ذوق دیدن قهرمان و اسطورهی زندگیشان باز میماند. آن وقت باید بیخیال این تصویر که «مگسها همیشه اطراف آشغالها و فضولات جمع میشوند» میشدم.
بعد از این خیال و آرزوی محبوبیت، به چیزی دیگر دچار شدم: گاهی به قدری رقیق و وسیع میشوم، که خود را همه چیز میبینم. در من نسبتی وثیق با خشم و ارتجاع طالبان وجود دارد. در عین حال در من عشق نیز هست، واژههایی لطیف که برای برداشتنشان از پهنهی زبان، وسواسِ آلوده نبودنِ دستهایم را دارم. و اینها از هم بیگانه نیست اگر به قدری رقیق و وسیع شوی که خود را همه چیز ببینی. چون همه چیز در من و همه هست. همانطور که همهی من در همه چیز هست.
و اینها از نشانههای پیامبری یا برتری نیست. اینهای وضعیت (State) است. چرا که انسان کیفیتی پویا و متغیر دارد. من هم همیشه آنقدرها رقیق و وسیع نیستم که خودم را همه چیز ببینم. شاید از تعفن فکر و جسم یک بنیادگرا، خشم درونم شعله بکشد و سر از تنش جدا کنم و این تناقضی با وضعیت قبلی ندارد. هر چند وقتی این چنین رقیق شویم، کنشمندی و خشم در ما به حداقل میرسد. حضور و تماشا در ما قوت میگیرد. چرا که ما دیگر چیزی نمیدانیم. چیز به خصوصی نیستیم. کنشمندی از تصور دانستن و چیزی بودن میآید. تعریف محدودی که ذهن ما از ما ارائه میکند: «ما طرفداران لیونل مسی هستیم» یا «ما موافقان یا مخالفان فلان چیز هستیم». وقتی واقعا بدانی که به یک معنا همه چیز هستی و هیچ کدام نیستی، دیگر نمیتوانی به این سادگی دیگری را دشمن بخوانی. مگر اینکه این وضعیت را پشت سر گذاشته باشی و درگیر وضعیتی دیگر باشی.
استاد بزرگ دست بر شانهام گذاشت و گفت جای تو دیگر اینجا نیست ای مرد بزرگ. به شاگردان دستور داد این مرد بزرگ را بر سر و دست خود بگیرند، او را تکریم کنند و ذکر گویان به دارالمجانین ببرند. تأکید کرد که به اطبا بگویند که مدام هذیان میگویم.
و من به میهمانی دنیا رفتم. و تو هرگز نخواهی دانست که این حرفها جنون است یا حکمت، شوخیست یا جدی. البته که خوشتر دانم آن را سفاهتی غیرقابل اعتنا بخوانی و رد شوی. اینجا صدای تار بیداد میکند. میشنوی یا کفشهایت مانع شنیدنت شدهاند؟ ابوعطاست.
وقتی میخونمت حسم مثل دیدن انیمه هاس
هم لذت بخشه هم عجیب غریب