خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Friday, 30 July 2021، 11:30 PM

Genesis

به نام خداوندی که اسمورودینکا را آفرید

 چندوقت پیش خواب نوید و روشنک را دیدم. اولی دوست دوران طفولیت و دومی دخترعمویم است و این دو هیچ ربطی به هم ندارند. اولی را بیش از ۵ سال است که ندیده‌ام و دومی را اصلاً ایده‌ای ندارم که چندسال پیش دیده‌ام، ولی باید بیشتر از ۵ سال باشد. دقیقش را نمی‌دانم چون سرم درد می‌کند و گوش‌هایم دوباره خیس شده است. دیروز صبح هم خواب الکسی را دیدم. در خواب هم خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. گفتم بیا خانه‌ی ما، او هم بیکار بود و آمد. گفتم ماشینت را بیاور داخل پارکینگ، او هم خوشحال شد و آورد. پارکینگ‌مان یک جوری شده بود که مجبور بودیم ماشینش را سر راه بگذاریم. و چون راه عبور بسته می‌شد، مجبور شد همان جا در ماشین بماند. می‌گویم پارکینگ‌مان یک جوری بود، یعنی در انتهای پارکینگ یک بیمارستان قرار داشت، گشتی در محوطه‌اش زدم تا چندتایی سرنگ از روی زمین پیدا کنم. در حیاط تو را دیدم، با موهای سپید و جسمی که در حال تجزیه بود، با نگرانی گفتی که استخوان‌هایت در حال پوسیدن‌اند و برای آن که نشانم بدهی، دست‌هایت را آرام به هم فشردی و با کوچکترین اشاره، انگشت‌هایت خاک شدند. گفتی علتش کارهاییست که من کرده‌ام، حرف‌هایی که زده‌ام. و من که همیشه از خودم و کارهایم گریخته‌ام، برای فراموش کردنت یاد الکسی افتادم که در پارکینگ منتظرم است. 
 به سراغش که برگشتم، دیدم در ماشین خوابش برده. خواب می‌دید که با هم در خیابان‌ راه می‌رویم. دو خبر جدید برایم داشت: اول اینکه ازدواج کرده و زنش حالا سر کار است و دوم اینکه مادرش مرده. به خاطر شنیدن خبر مرگ مادرش در پیاده‌رو گریه می‌کردم و او با چند قدم فاصله به دنبالم، از پی می‌آمد. می‌گفت که سرش درد می‌کند و می‌دیدم خونی که از گوش‌هایش سرازیر است، گردن و یقه‌اش را خیس و قرمز کرده. پیاده‌رو هم مثل پارکینگ‌مان یک جور عجیبی بود که توان شرحش نیست. چرا که سَرم مدت‌هاست درد می‌کند و این باید به خاطر کلمه‌ها باشد، کلمه‌ها، این نفرت‌انگیزترین دارایی من.
 گاهی پرده‌‌هایی رنگی پیاده‌رو را قطع می‌کردند و در آن سوی پرده‌های رنگی، فضای دیگری بود. آدم‌های دیگری، از زبان‌ها و زمان‌های دیگر. و تو هر بار به شکلی نو از راه می‌رسیدی و خاک شدنت را، اضمحلال تن عزیزت را نشانم می‌دادی و من که تحمل دیدن این چیزها را نداشتم، مسیر را فوراً عوض می‌کردم. در مسیر برگشت، دیگر برای مرگ مادر الکسی گریه نمی‌کردم، در عوض این آسمان بود که بی‌امان می‌بارید و ما خیس نمی‌شدیم، دلیلش را یادم نیست. چندان هم دنبال دلیل نبوده‌ام، من تنها عاشق جادو، ایمان و خیال‌ هستم اسمورودینکا. این جور وقت‌ها سرم مدام گیج می‌رود و نگاهم تار می‌شود، جزئیات را نمی‌بینم و این اگرچه در ابتدا آزارم می‌دهد ولی بعد از آن موجب می‌شود که بیخیال دیدن شوم و هر چیزی را باور کنم، یک ایمان مداوم و همیشگی به همه چیز و همه کس، بدون کلمه. و همیشه همزمان با ایمان آوردن، حقیقت را احساس می‌کنم، بدون اینکه آن را دیده باشم، یا حتی چیزی در موردش بدانم، چرا که دانستن نیاز به کلمه دارد و من مدت‌هاست که از کلمه‌ها بیزار شده‌ام. و این چنین است داستان تماس با حقیقت. حقیقتی که خودم آن را خلق کرده‌ام، تنها با ایمان داشتن به آن، آن را نفس می‌کشم. 
ایمان یعنی سپردن خود به آهنگی که از خود فراتر می‌رود. و نمی‌دانم این سپردن می‌تواند از سر ناچاری باشد یا نه. «ایمان» تظاهری پر نور و با صلابت دارد یا خموده و بیچاره؟ از عجز آدمیزاد می‌آید یا قدرتش؟ به گمانم باید ورای عجز، قدرت یا هر مفهوم دیگری باشد. ورای این حرف زدن‌ها. باور به چیزی که آن را نمی‌بینیم. با علم به اینکه می‌دانیم هیچ چیز به ما ثابت نخواهد شد. هیچگاه مطمئن نخواهیم بود مگر اینکه از عینک ایمان نگاه کنیم. و ایمان تنها چیزیست که داریم. ایمانی تنها، بی‌حرف، بی‌کلمه، پنهان. 

در انتهای خیابان‌، جاده‌ی آسفالت تمام می‌شد و راه شکلی کوهستانی به خود می‌گرفت. همه چیز در مه فرو رفته بود و من بی‌دلیل با دیدن هر چیز گریه‌ام می‌گرفت. الکسی از یک تخته سنگِ نه چندان بلند به پایین پرید و بعد از آن دیگر نبود، شاید هم من متوجهش نبودم. در عوض آنجا آدم‌های زیادی حضور داشتند، همه در لیوان‌هاشان زغال ریخته بودند و با چیز دیگری که شبیه به چای بود، آن را می‌خوردند و ته استکان‌هایشان را روی زمین می‌تکاندند، لابد از برای سهمِ خاک. من به قرمزیِ خرده‌زغال‌ها در سفیدیِ مه خیره می‌شدم و زغال را باور می‌کردم، و آنگاه زغال‌ها شعله‌ می‌کشیدند و اشک‌ها از این نظاره‌ی قدرتِ ایمان، در گوشه‌ی چشمم شکفته می‌شدند. آنجا چند نفر در مورد سرطان حرف‌های عجیب غریبی می‌زدند، فکر کنم مادر الکسی هم به خاطر سرطان مرده بود. برای فراموشی سردردم، با بچه‌ها مشغول توپ بازی شدم. البته که توپ‌بازی بهانه بود، هدفم فقط دید زدنِ ساق پاهای یکی از خانم‌ها بود که آنجا حضور داشت. مدام توپ را شوت می‌کردم طرف جمع‌شان و بعد خودم را می‌گذاشتم وسط جمع. الکسی دیگر اینجا وجود نداشت و من دید زدنِ ساق پاهای آن خانم را ول نمی‌کردم، حتی در خواب هم این بی‌آبرویی‌ و بی‌جنبه‌ بودنم را حفظ کرده بودم. عجیب آنکه به خاطر گیجی چشم‌هایم، شاید هم مه، چیز به خصوصی را نمی‌دیدم و همچنان اسمورودینکا را از همه چیز و همه کس دوست‌‌تر داشتم. و عجیب‌تر از همه اینکه نمی‌توانستم جلوی گریه‌ کردنم را بگیرم. چشم‌هایم پر از اشک می‌شدند و چیز واضحی نمی‌دیدم. 
 از شدت گیجی در میانه‌ی بازی کله‌پا می‌شوم و بچه‌ها سرم را به سمت آن خانم شوت می‌کنند و همه‌شان از خنده غش و ضعف می‌روند، شوخی مزخرفی‌ست. چشم‌هایم را می‌بندم و تنها تو را می‌بینم و تنها تو را می‌پرستم. حال عجیبی‌ست اسمورودینکا، انگار باز خودم را جادو کرده‌ام، رویاها تمام نشده، رویاهای بعدی آغاز می‌شوند. جهان از چشمانم به بیرون می‌ریزد، من تکه‌تکه می‌شوم در قلب هزاران آدم غریبه و بعد از قلب هر نفر دوباره هزار تکه می‌شوم. و به واسطه‌ی این کثرت هولناک، در فراموشیِ بی‌رنگی بلعیده می‌شوم. دیگر حتی نام خودم را نمی‌دانم، خودم را نمی‌فهمم، چرا که دیگر خودی وجود ندارد. در آخر جهانی آماس‌کرده‌ام، با میلیون‌ها آدم‌ غریبه که من‌اند، و من فراموشی‌ام را با عشق می‌بلعم. بعد از آن از گوش‌هایم خون به زمین می‌ریزد، آنقدر زیاد که در خون‌ِ خودم از خواب در رویایی دیگر بیدار می‌شوم. می‌گویم رویا، چرا که همچنان خطوط اشیاء محو و غیرعادیست. تصویر مات می‌شود، همچنان باید مبهوت ایمان باشم، این را از روی احساس محو بودن و نبودنِ خودم می‌گویم. 

  دوباره پیش الکسی هستم، به همراه دوستانش که البته نام هیچ کدام‌شان را نمی‌دانم. نمی‌دانم چرا گریه کردنم تمام نمی‌شود و اینجا خانه‌ای‌ست شاید با دری کوچک. زمین‌های اطراف خانه خاکی، و حالا شاید چندتایی هم درخت، آن دورترها، و صدای کلاغ‌ها. نمی‌دانم که دوباره دارم از خودم داستان در می‌آورم یا این توصیفات واقعیت دارند. به خصوص که حالا هم در حال گریه کردنم، منظورم حین نوشتن این کلمه‌هاست. ولی بوی خون را کاملا‍ً احساس می‌کنم. خیال به قدری در زندگی‌ام ریشه دوانده که دیگر نمی‌توانم آن را از واقعیت تشخیص دهم. این است که جست‌وجوی درست و غلط را رها می‌کنم و از سُرور این رهایی، مدام به ایمان فکر می‌کنم، ایمانی ورای خوب و بد. خودم را به آن می‌سپارم و آرام می‌شوم‌. 
 وارد خانه که می‌شویم، خانه آنقدرها هم شمایل خانه ندارد. درون اتاق‌هایش که شبیه به سردخانه است، جنازه‌ها روی هم چیده شده‌اند. یکی از کارکنان آنجا در مورد کیفیت گوشت هر کدام توضیح می‌دهد. با ابزاری که در دست دارد، گاهی یک تکه‌ از گوشت لاشه‌ها را برایمان می‌بُرد تا خودمان از نزدیک ببینیم و تست کنیم. از همان اول تأکید کرده بودیم که فقط گوشت زن می‌خواهیم و نه مَرد. خوب‌ها و تازه‌هایشان را انتخاب می‌کنیم و در حیاط از ران و باسن آویزان‌شان می‌کنیم. از گوش‌ِ لاشه‌های منجمد، خون گرم به زمین می‌چکد و با این بوی خونِ تازه، سرم گیج‌تر می‌شود، نمی‌توانم تعادل خودم را حفظ کنم و دوباره کله‌پا می‌شوم. می‌بینم که دوستان الکسی مشتاقاته به سمتم می‌آیند و کنار دیگر لاشه‌ها آویزانم می‌کنند و تنها چندثانیه طول می‌کشد تا دوباره همه چیز تاریک شود، حالا معنی نگاه‌هایشان را می‌فهمم، از مدت‌ها قبل در فکر آویزان کردنم بودند‌‌. دلیل گریه کردنم را اما همچنان نمی‌فهمم. چشم‌هایم هیچ نمی‌بیند من اما به ایمان چنگ می‌زنم، در تاریکی، در ترس، در ناامیدی، بدون اینکه چیزی ببینم یا بدانم. این شوخی نیست، این حرف‌ها ممکن است به نظر خواننده غیرمنطقی و غیرمستدل و اثبات ناشدنی بیاید. من اما این‌ حرف‌ها را جور دیگری می‌بینم، چون چیزی جز این‌ها ندارم. 
بعد از آن دوباره در ماشین الکسی هستم. خون بیشتری از گوش‌هایش آمده و سینه و کمرش را خیس کرده، می‌گوید که سرش خیلی درد می‌کند. به همراه دوستانش به یک بیابان بی‌ آب و علف می‌رسیم و کمپ می‌کنیم. با گوشت‌هایی که خودمان آماده کرده بودیم، کباب می‌پزیم و همان جا می‌خوابیم. در خواب به پارکینگ خانه‌ی ما بر می‌گردیم. آنجا الکسی با مشت به سر و صورتم می‌کوبد، گریان و هراسان، می‌گوید که بخشی از گوشت‌هایی که من خوردم، مربوط به پاهای زنش بوده و باید هر طور شده پسش دهم، شاید هنوز دیر نشده باشد، شاید بشود کاری کرد. می‌گوید که تازه مادرش را از دست داده و نمی‌تواند از دست دادن همسرش را هم تماشا کند، فراتر از تحملش است. گریه امانش نمی‌دهد. در پارکینگ یک سطل زباله پیدا می‌کنم تا شاید همسر الکسی را به زندگی برگردانم. اما علی‌رغم تلاش‌ بسیار، فقط آب زرد و نخودسبزهای له‌شده بالا می‌آورم. ناامیدی در آن لحظه رنگی زرد دارد با لکه‌های سبزِ کم‌رنگ و بویی ترش، گَرم. دیگر خبری از گریه‌های الکسی نیست، فقط می‌گوید که خیلی خسته است، از همه چیز، و می‌خواهد استراحت کند، تا ابد. بوی خون فضای ماشین را پر کرده و من برای اینکه مزاحمش نباشم، او را در پارکینگ و ماشینش تنها می‌گذارم. به خصوص که چشم‌های خودم هم دیگر تحمل باز نگه‌ داشتن پلک‌هایم را ندارد. خودم را به بیمارستانِ انتهای پارکینگ می‌رسانم و سرنگ‌ها را به کارکنان بیمارستان تحویل می‌دهم و آن‌ها کنار راهروهای بیمارستان رهایم می‌کنند تا کامل به هوش شوم. بوی خون بیشتر و بیشتر می‌شود، پلک‌هایم سیاه‌تر. با این حال هوشیاری‌ام رو به افزایش است. به زودی دوباره همه چیز را خواهم دید، تکه‌های وجودم از میان میلیون‌ها تن دیگر به سمتم هجوم می‌آورند، من از ترس چشمانم را با مشت‌های گره‌کرده فشار می‌دهم، و از وحشتِ این بیداری حتی نمی‌توانم جیغ بکشم. بچه‌ها را می‌بینم که با سَرم توپ‌بازی می‌کنند و خنده‌های ترسناک تحویل یکدیگر می‌دهند. به دنبال سَرم به سمت پاهای آن خانم می‌دَوَم و خانم توپ را به سمت بچه‌ها شوت می‌کند، همه هیجان‌زده هستند و صدای قهقهه‌هایشان رو به محو شدن است. دوستان الکسی از ران و باسن آویزانم می‌کنند اما به خاطر فاسد بودنم ترجیح می‌دهند با بقیه‌ی گوشت‌ها کباب درست کنند، همه‌شان با نفرت نگاهم می‌کنند. اسمورودینکا مشتی خاک است کف حیاط بیمارستان. دست‌هایم را که به هم فشار می‌دهم، خاک می‌شود. خاکی که من از یک فرشته ساخته‌ام و تلاشی که برای فراموشی عشقم می‌کنم. من با نگاه به اسمورودینکا، اسمورودینکا شده‌ام. می‌بینم که همیشه اسمورودینکا بوده‌ام، الکسی بوده‌ام و میلیون‌ها تن دیگر، با اسم‌ها و چهره‌های متفاوت. و حالا تنها احساس گناهی هستم که دیگر به هیچ چیز ایمان نخواهم داشت و از همه چیز خواهم ترسید. کاملاً هشیار، منطقی و مرده: بیداری.

موافقین ۳ مخالفین ۱ 21/07/30
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۲

31 July 21 ، 21:07 yekidie erf

عجیب، کثیف، ژانروحشت، خواندنی و...

از اون عجیب تر اینکه هیچ احساسی بهم نداد! نه ترس نه لذت نه خشم نه غم نه خوشحالی!
 

شِــیدا:
بیش از یک ماه ذهنم درگیرش بوده. هر بار که احساس خاصی داشتم، می‌رفتم سراغش و بهش ور می‌رفتم، ویرایشش می‌کردم. کارکردش واسه من غوطه‌ور شدن وسط مقادیر زیادی از احساسه. و شما یا دیگران حق دارید که نتونید باهاش ارتباط برقرار کنید. علت ارتباط برقرار نکردن‌تون ناتوانیِ من توی نوشتنه.
مثه شاعری که پر از حسه ولی شعر گفتن نمی‌دونه که حسش رو به دیگران اونطور که شایسته‌ست نشون بده‌. نتیجه‌ی کارش یه چیز غیرقابل لمسی می‌شه که نمی‌تونه دیگران رو با حسش همراه کنه؛ فقدان مهارت و تکنیک
01 August 21 ، 21:03 yekidie erf

البته فکر میکنم بد نیست.
 


در این مورد فکر میکنم دیدگاه برتولت برشت جواب داده توی این نوشته ها!
 اونجا که میگه:

هدف درام این است که " به ما بیاموزد چگونه زنده بمانیم ." و تماشاگر به جای احساس کردن می‌بایست به اندیشیدن وادار شود.

دقیقا همینجاست که میگم بد نیست! چون من واقعا درگیر احساسات نشدم ولی عمیقا بهش فکر کردم و درگیرش شدم و تلاش میکردم برای همراه شدن.
 

شِــیدا:
مشکلم با این حرف اینه که زیاد بحث اندیشه نیست. ینی من دیتای به خصوصی رو از طریق متن منتقل نمی‌کنم. ینی ندارم که بخوام منتقل کنم. 
+ این دوگانه که اصل احساسه یا فکر توی دنیای علوم انسانی و رفتاری سبقه‌ی وسیعی داره. من نظرم به اصالت احساس و هیجان نزدیک‌تره. هر چند که صفر و یک نیست. 

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی