Ritual
خدا در زندگی آدمیزاد نقش خیلی مهمی دارد. عدهای از مردم میگویند به او باور دارند و عدهای دیگر خود را خداناباور میدانند. شیطان اینجاست و هر گاه که لبهای کسی به چنین مزخرفات سادهلوحانهای یعنی همان «باور دارمها» یا «باور ندارمها» در مورد خدا باز میشود، قاهقاه میزند زیر خنده و میگوید «عجب کودنهایی پیدا میشوند». گاهبهگاه همراه با قاهقاه دستش را میبرد توی شلوارش و خیلی خشن چیزی را میخاراند. همینطور که انگشتش را بو میکند، میپرسم انحراف جنسی یا مشکل خاصی دارد که اینطور مدام خشتکش را میخاراند؟ میگوید که فتیش خاصی به کودنها دارد و دوباره قاهقاه میزند زیر خنده. میگویم اینکه انقدر درگیر کودنها و مسخرهکردنشان است نشان میدهد که خودش یک مشکلی دارد. تعارضی مثلا در رابطه با خدا یا کودن بودن. هر چند به نظر میرسد دیگر به حرفهایم گوش نمیدهد، ولی میگویم؛ اصلاً این کارها به چه درد میخورد خرِ خدا؟ بگذار سرشان در آخورشان گرم باشد. آخر آدمیزاد موجود بدبختیست. نگاه نکن که مریخ را فتح کرده و ماتحت خر را دارد پاره میکند. پیش خودش آدم بدبختیست، وقتی تنهاست و زندگیاش را لخت و عور میبیند، فوقالعاده بیچاره است. همه جا را هم که فتح کند، باز موجود بدبختیست. خود من از همهشان بدبختتر. اگر من هم آخوری داشتم، حالا در این اتاق تاریک این دریوریها را به هم نمیبافتم. آخور برای آدمیزاد حیاتیست، زیاد فرقی ندارد که عنوانش خداباوری یا خداناباوری، دین یا ساینس، ثروت، معنویت یا اخلاق باشد. احساس میکنم باید اینها را بنویسم، به خصوص که شیطان هم دیگر به حرفهایم گوش نمیکند و فقط به روبهرو خیره شده است. قلم را در دست میگیرم و در بالای صفحه مینویسم:
یگانه پند من به تو این است که بهر خود، آخوری بجوی ای انسان، به آن خو بگیر و گذران عمر خود را شتاب ببخش. صاحب فرزندان یا عناوینی شو و با مشغول کردن خود به آنها، عمر خود را شتاب بخش. همواره نیمهی پر لیوان را بنگر وگرنه چشمت به نیمهی خالی وجودت خواهد افتاد. هرگز سر از آخورت بیرون مبر. وگرنه از دیدن تنوع و انبوه آخورها سرسام خواهی گرفت، دیوانه خواهی شد. دیگر نخواهی توانست عمر خود را شتاب ببخشی. و از آن پس بیآخور خواهی بود. فرزند یا عنوانی نخواهی داشت و آنگاه بدون اینها چگونه هویتی شایسته و تسلیبخش برای خود تعریف خواهی کرد؟ و با رسیدن به میانهی عمر، انگیزهی چندانی برای تماشای ماتحت همنوعانت، که تا سینه در آخورهاشان مشغول گذران عمر هستند، نخواهی داشت. و اینگونه است که دچار مالیخولیا خواهی شد نقطه.
قلم را میگذارم بین دفتر و تکیه میدهم به صندلی. البته که اینها همه حرف مفت است. خیلی ساده برایت بگویم. اینهایی که گفتم برای این بود که ترسیدهام. شیطان هم ترسیده است، به جز مواقع کوتاهی که قاهقاههای شیداگونه سر میدهد، اکثر ساعات را به نقطهی نامعلومی خیره میشود و ناگهان میزند زیر گریه و اگر احیاناً نمیدانی برایت بگویم که دیدن هقهق شیطان و تکان خوردن شانههایش خیلی ترسناکتر از دیدن قاهقاه خندههایش است. دلیل ترسیدنم اما فقط این نیست. مدتیست شبها وسط خواب ناز، کسی بیدارم میکند. یک پیرزنِ نه چندان ناز که قبلا هم زیاد دیده بودمش، منتهی فقط در خوابهایم. اما حالا اوست که در واقعیت، هر شب بالای سرم میایستد و بدون لباس و حجاب و حیا که نشانهی تمدن بشریت است، به اندام تناسلیاش اشاره میکند و میگوید؛ بخورش کسکش.
با صدای کلفت مردانهای هم این حرفهای شنیع را میزند. دیشب خیلی تلاش کردم و منتظر ماندم که بیدار شوم. ولی این انتظار چیزی جز تکرار آمرانهی پیرزن نصیبم نکرد. باورم شد که این عین بیداریست. دوباره تکرار کرد؛ بخورش کسکش. و من مثل هر شب خواستم از تخت بیرون بروم، خودم را به در رساندم، اما پایم به لبهی میز گیر کرد و زمین خوردم. سر که بالا بردم، دوباره روی تخت دراز به دراز بودم و ملکهی جهنم همچنان با صلابت بالای سرم به آن عضو فریبندهاش اشاره میکرد و میگفت؛ میخوری یا نه، کسکش؟
دوباره از تخت بیرون پریدم و به تاخت به سمت در... نگاه انداختم که این بار پایم به چیزی گیر نکند. اما همین که خواستم جلوی پایم را بپایم، دوباره روی تخت بودم و ملکه با همان صلابت، کمی عصبانیتر البته، بالای سرم. این بار فقط گفت؛ کسکش.
فهمیدم که چارهای نیست و این بود که زدم زیر گریه. همیشه وقتی در زندگی چارهای نداشتهام، زدهام زیر گریه. بعد همانطور گریان، فروافتادگی دستگاه تناسلی ملکه را برانداز کرده و در نهایت خودم را تسلیمِ تقدیرِ شوم و شُل و وِل روبهرویم کردم. خواستم به دستور ملکه تن بدهم که ناگهان درهای دوزخ که در واقع میان پاهای ملکه بود، باز شد و آتش که نه، آب گرمی همهی تنم را گرم کرد. با وحشت از خواب بیدار شدم و فهمیدم که باز خودم را خیس کردهام. و این برنامهی هر شبم است. شاشیدن در بستر به همراه کابوس ملکهی جهنم که چندان هم شبیه رویا نیست. یعنی رویا باید کمی محو و شیریرنگ باشد. مثل رگههای ابری که در آسمان آبیِ واقعیت میل به محو شدن دارد، ماهیتی شناور و رو به زوال. اما این اتفاق تکراری، زیادی واضح و دقیق است. به خصوص که هر بار تغییراتی که حین کابوس پیرزن رخ میدهد، در اتاقم قابل مشاهده است. مثلاً حالا پتویم جلوی در افتاده، گویی کسی با آن به سمت در دویده و بعد دوباره روی تخت بازگردانده شده است. پیشانیام هم ضرب دیدهاست. عناصر رویا نمیتوانند پیشانی آدم را بکوبند. یعنی رویا نمیتواند اینطوری باشد. همین بود که گفتم خیلی ترسیدهام. به همین دلیل باید شِکوهای در مذمت و تحقیر زندگی آدمیانی که درگیر چنین مسائلی نیستند، مینوشتم. آخر آدمیزاد موجود بیچارهایست. چارهای جز حرف زدن ندارد. جز اینکه بگوید به خدا باور دارد یا باور ندارد.
پناه میبرم به خدا و غیر خدا از شر مالیخولیا.