سهگانهی چارلی، سیامک، ساموئل (بخش اول)
مقدمه:
ایدهی این متن از اونجا شکل گرفت که در یک روز بهاری، یه خانوادهی پنج نفره رو سوار بر یک موتورسیکلت دیدم. دو تن از اعضای خانواده خردسال بودند و مابقی بزرگسال به نظر میرسیدند، حداقل از نظر ابعاد ظاهری. از اونجا که یه بلاهت عمیقی دارم، به این فکر کردم که اینا دقیقا واسه چی زندگی میکنند؟ استدلالم اینطور بود؛ ما میتونیم مطمئن باشیم که این بچهها فرصتهای زیادی برای رشد نخواهند داشت. احتمالا والدینی که با داشتن چنین شرایطی، و زندگی در چنین سرزمین و تاریخی، اقدام به تولید سه فَروَند فرزند کردند، نمیتونند انسانهای چندان وارسته و آگاهی باشند. در نتیجه ما خانوادهای داریم با امکان رشد بسیار محدود، حتی ناتوان در پاسخدهی به نیازهای اولیه و همچنین مجموعهای از باورها، رفتارها و تصمیمگیریهایی که اشتباه هستند و منجر به آسیبهای مختلف میشن.
این برداشت ذهن مبتلا به بلاهتِ من بود. اما پیامهای ضمنی چنین برداشتی چیه؟
۱. اگر این خانواده به جای اینکه سوار بر موتور باشه، سوار بر یک بنز بود، باز هم خیالات من تا این حد آیندهی سیاهی رو واسهی فرزندانش ترسیم میکرد؟ نه.
۲. اگه پدر این خانواده دکترای فرزندپروری یا تربیت استراژیک کودک داشت، باز هم ذهن من به سمت چنین پیشبینی سیاهی برای فرزندانش متمایل میشد؟ نه.
هر آدم عاقلی متوجه هست که این داشتهها هرگز به تنهایی تضمین کنندهی خوشبختی فرزندان یک خانواده نیست. البته این حرف رو به خصوص در مورد اون خانوادهی بنز سوار (من واقعا نمیدونم چه ماشینی نشونهی حد اعلای ثروته، همینطوری بنز رو مثال زدم. اگر میدونید اسم ماشین رو برام پیامک کنید.) اگر در جامعهی امروز ایران مطرح کنید، آدمهای زیادی باهاتون مخالفت میکنند، چون اوضاع اقتصادی کشور جوری افتضاحه که خیلی از مردم نمیتونند به ابعاد دیگهای از خوشبختی توجه داشته باشند و تقصیری هم ندارند.
اما در شرایط و اوضاع ده سال پیش هم این موارد توسط جامعه نشونههای خوشبختی شناخته میشدند. در واقع میخوام بگم ذهن ما اینطوری کار میکنه. حتی وقتی بگیم اینطور نیست هم، باورهای کلیشهای جامعه موجب Bias میشه. همهش پسِ ذهنمونه ولی قضاوتهامون رو تحت تأثیر قرار میده. قبلتر در مورد Social influence حرف زده بودم و میتونم به تحقیقاتی که اثرگذاری این موارد رو ثابت میکنند استناد کنم ولی از حوصلهی متن میریم بیرون. به هر حال این فکرها باعث شکلگیری یه سری حرفهای دیگه شد توی ذهنم که در ادامه از پی خواهد آمد.
پایان مقدمه.
چارلی یه شخصیت فیکشناله که همین حالا خلقش میکنیم. شاید فکر کنید که مذکره، ولی اشتباه میکنید، شخصیت تولیدی ما یک دختره. یک دختر خیلی زیبا با موهای قرمز. عین تو فیلما، بدون کک و مک و خال و لکه. هیکل؟ جون میده واسه مدلینگ و گذاشتن پشت ویترین. چارلی روز تولدش به خانوادهش گفت که میخواد یه چیزی رو اعتراف کنه. میخواد بگه از اینکه توی این خانواده به دنیا اومده و پدرش، مادرش، خواهر برادرهاش اینهایی هستند که توی این خونه کنارش هستند، فوقالعاده خوشحال و راضیه و بابت بودنشون از همهشون ممنونه. و از اینکه جزوی از این خانوادهست، به خودش افتخار میکنه. چارلی راست میگفت، هیچ شوآف، ریا یا دروغی در کار نبود. چارلی از اینکه با پدرش بره خرید عمیقاً لذت میبره. از اینکه به مادرش کمک کنه، کیف میکنه. از حرف زدن با خواهرهاش ذوق میکنه. پدرش مرد موفقیه. یه خانوادهی خوب با فرزندانی یا حداقل فرزندی قدرشناس به نام چارلی. این اگر ته خوشبختی نیست، پس چیه؟ ما اومدیم توی این دنیا که دوست بداریم و دوست داشته بشیم، همهی زندگیمون در همین جهته و چه چیزی بهتر از اینکه این فضای دوستداشتنی از خونه و خانوادهی آدم شروع بشه و آدم مجبور نباشه واسه دوست داشته شدن، کون خودش و کائنات رو پاره کنه و بشه قهرمان المپیک تا از این طریق یه احساس ارزشمندی کاذب بدست بیاره؟ البته که چارلی به شکل حرفهای شنا کار میکنه و این فعالیت تنها به خاطر علاقهش به ورزش و شناست و نه چیز دیگه. چون از تمرین کردن لذت میبره و زیاد درگیر نتیجهش نیست. پدر این خانوادهی خوشبخت چیکار کرده که چنین فضایی رو به وجود آورده؟
ساموئل، یه پیرمرد دوستداشتنیه، کلی شاگرد داره که همه عاشقشاند. از بس این مرد فوقالعادهست. مثل پدر چارلی، آدم موفقی هم هست.
بد نیست یه وقفهی کوتاه داشته باشیم و بپرسیم «موفقیت» یعنی چه؟ شاید سیامک یا همون رانندهی تاکسی اینترنتیای که ماه گذشته باهاش سفر داشتیم و یه تیبای سفید صندوقدارِ زشت داشت، موفقترین آدمی بوده که توی زندگیمون دیدیم. چون با ناملایمات و بدشانسیهای زیادی توی زندگیش روبهرو بوده و همین که تونسته از اون شرایط به شرایط امروزش برسه، بزرگترین کار دنیا رو انجام داده. شاید سیامک حد اعلای پتانسیلی که از نظر ژنتیکی، خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی داشته رو عملی کرده و حالا شده یه رانندهی تاکسی و قراره برای فرزند خودش پدری به مراتب بهتر از پدر خودش بشه. با وجود همهی این افتخارات، سیامک همچنان از نظر ما فقط یه موجود معمولی و شاید حتی بدبخته، بدون اینکه هیچ نشونهای از موفقیت داشته باشه. و میخوام از این فرصت استفاده کنم و برچسبها رو زیر سؤال ببرم. یا حداقل کمی پایههاش رو توی متن خودم سست کنم و لق بودنش رو نه به شما که بزرگوارید و دانا، بلکه به خودم برای هزارمین بار نشون بدم. الان این سیامک به عنوان یه رانندهتاکسی خوبه یا بد؟ فوقالعاده نیست؟ موفق چطور؟ دقیقاً ایراد برچسب همینه که فرایند و بُعد رو به ما نشون نمیده و باعث میشه نتونیم دقیق بفهمیم و فکر کنیم. اگه بخوایم یه برچسب برای سیامک درست کنیم، چی باید روش بنویسیم؟
«من سیامک هستم، با ضریب هوشی ۷۵، از پدری دیوانه و مادری وحشتناک، بزرگ شده در فقر مطلق، مبتلا به GAD یا اختلال اضطراب فراگیر که حالا با وام و هزار بدبختی یک تیبای صندوقدار زشت خریدهام و قرار است وقتی که قسطهایش را پرداخت کردم، اگر اتفاق غیرمنتظرهای نیفتد، وامهای دیگری بگیرم تا بتوانم شاید در ده سال آینده و در آستانهی ۴۰ سالگی ازدواج کنم». آیا این همهی سیامک بود؟ نه، پس شاید بهتر باشه متوجه محدودیتها، نسبیبودنها و کاستیهای برچسبها باشیم.
برگردیم به توصیف ساموئل، که با اینکه مثل پدر چارلی آدم خوب و موفقی بوده، ولی برعکسِ پدر چارلی که چارلی بهش افتخار میکرد، بچههاش اصلاً از اینکه همچین آدمی پدرشونه، مفتخر نیستند. جیمی پسر ساموئله و همیشه وقتی میخواد در مورد پدرش حرف بزنه، با لفظ «بابای کُسکشم» از ساموئل حرف میزنه. با گذشت زمان نفرتش از پدرش بیشتر و بیشتر شده. دست خودش نیست، حتی با شنیدن صدای ساموئل هم حالش بد میشه، نمیخواد پدرش رو حتی ببینه.
الان دلم به حال ساموئل سوخت یه لحظه. اگه بدونید چند تا آدم آرزو دارند که همچین آدم وارستهای پدرشون باشه. اما بچههای ساموئل آیرانیکلی از پدرشون متنفرند. ساموئل چیکار نکرده واسه بچههاش که انقدر نمکنشناس و نَسناس شدند؟
اگر شما هم دلتون واسهی ساموئل سوخته یا کنجکاوید علت رو بدونید، ادامهی این مبحث رو در مطالب آینده دنبال کنید. البته که ممکنه هیچوقت ادامهش نوشته نشه. شاید هم چند سال یا چند روز دیگه نوشته بشه، به هر حال Stay tuned، انقد که زیر پاتون علف در بیاد.
یه چارلی تو فرندز بود، سی درجه از این چارلی هات تر!
نتیجه اخلاقی؟ کاش فرندز میدیدی اقلا چارتا توصیف خوب ازت در میومد.