در ستایش موفقیت
به نام خدا
آرمان راعی از خانوادهای فقیر و بیفرهنگ در یکی از سالهای قرن بیستم به دنیا آمد. پدرش مردی دزد و خانمباز بود که در عمر نه چندان بلندش، به چند کودک نیز تجاوز کرده بود. همین رشادتها بود که موجب شد آرمان راعی در همان ابتدای زندگی، پدر خود را به خاطر حکم اعدام از دست بدهد. او به همراه مادرش در میان زبالهها و آشغالها، مواد بازیافتی را جمع میکرد و با یک گاری به خانهشان میآورد و از فروش آن مواد بازیافتی، گذران زندگی میکرد.
آرمان راعی با اینکه از بدو تولد حسابی به گا رفته بود و از لحاظ منطقی باید تبدیل به یک جاکشِ منحرف و دزد میشد، ولی شرایط سخت زندگی نه او را تبدیل به موجودی وحشی و دیوانه کرد و نه او را از موفقیت ناامید ساخت.
هر شب قبل از خواب دعاهایی را با خودش زمزمه میکرد، چون دوست نداشت وقتی میمیرد به جهنم برود. همه میدانند که جهنم اصلاً جای خوبی نیست، گفتن ندارد این حرفها. او باید سخت در زندگی تلاش میکرد تا به جاهای قابل قبولی برسد. برای کرمها و به طور کلی تجزیهکنندهها خیلی مهم است که بدن چه کسی را سوراخسوراخ میکنند. اگر آدم بدردبخوری بوده باشد و دستاورد خاصی داشته باشد، شاید با احترام بیشتری سوراخها را ایجاد کنند. البته که این حرفها گفتن ندارد، ولی به هر حال، او در این راه امیدش تنها به خدا بود.
با اینکه همه (از همسایه گرفته تا فامیل و بقال سر کوچه) مدام با لگد زیر کونش میکشیدند، ولی او تصمیم گرفته بود که وقتی بزرگ میشود، آدم خوبی بشود. به همین دلیل بود که تصمیم گرفت برای کنکور درس بخواند تا بتواند به فرد مفیدی برای خانواده و جامعهاش تبدیل شود. اتفاقاً مادرش هم به او گفته بود که با بچههای بیتربیت حرف نزند. چه مادر نازنینی!
درست است که نمیتوان از آدمی که در چنین شرایطی زندگی میکند انتظار داشت که آدم باقی بماند ولی از آنجا که خواستن توانستن است و از آنجا که آنچه تو را نمیکشد، تو را قویتر میسازد، آرمان راعی «تصمیم گرفت» که آدم خوبی بشود. و شد، او با توسل به استعداد بینظیرش، تلاش و توکل بر خدا و دعاهای خیرِ ننهش توانست در کنکور رتبهی اول را بدست بیاورد و همزمان با افتخارات تحصیلی، به کارآفرینی در صنعت نیز بپردازد.
خیلی زود او به کارآفرین نمونهی کشور و ثروتمندترین و خوشبختترین ایرانی جهان تبدیل شد. چرا که هزاران نفر از طریق کارآفرینی او نان میخورند. او علاوهبر خوشتیپی و موفقیت، به رغم کودکی افتضاحش، از لحاظ روانی و خصوصیات اخلاقی نیز بسیار فرد کاردرستی بود. گویی این مرد روشنیبخش و الهامبخش زندگی بود. تحقیرهایی که از بدو تولد با آنها روبهرو شده بود، او را تبدیل به فردی خودشیفته نکرد. عزت نفس بالایی داشت و بسیار مهربان و درستکار بود. اکنون اما، با این همه، او مرده بود. براثر یک اتفاق.
وقتی خبر مرگش در رسانهها پخش شد، همه میدانستند که باشکوهترین مراسم خاکسپاری برایش گرفته خواهد شد. نه تنها از سراسر کشور، که حتی از اقصی نقاط یا جایجای دنیای پهناور، پیام تسلیت و اندوه بود که سمت پیکرش روانه میشد. این مرد بزرگ که بود؟ چه کرده بود کاینچنین در ذهنها زمزمه به راه انداخته بود؟ چندین وکیل مسئول جمع و جور کردن داراییهایش شدند. روزها بیوقفه اسناد و مدارک و داراییها را بررسی میکردند. این همه را زنش به کار گرفته بود که اکنون خوشحالترین زنِ عزادار دنیا بود. او که خود نجیبزاده بود، از اینکه سالها این مردِ آمده از کف خیابان را تنها به خاطر ثروت و موقعیت ممتازش تحمل کرده بود، اکنون آزاد بود. شما که میدانید، ثروت و موقعیت اجتماعی هرگز قابل تحمل بودن آدم را در رختخواب تضمین نمیکنند. گفتن ندارد این حرفها. چه بسا گفتهاند بهترین و دقیقترین شناخت از آدمها، از طریق همین الگوها و علایقشان در سکس حاصل میشود. خانم راعی از مدتها پیش با دوست جوانشان که اتفاقا مورد علاقه و محبت آقای راعی هم بود روی هم ریخته بودند و هر دو انتظار چنین روزی را میکشیدند. آرمان راعی با آن همه دارایی و اعتبار و دستاورد، اکنون همه را برای همسر فاسقش و دوست خیانتکارش واگذاشته بود و با دستهایی خالی و سرد به زیر خاک میرفت. به نظر آرامتر از همیشه میرسید.
تصویر ناامن و تاریکی که چشمان او هر لحظه از دنیا میساخت، تنها یک راه برای بقا معرفی میکرد: بدست آوردن. این بود راز این همه دستاورد و موفقیت. در دنیایی چنین خطرناک که هیچ پناهی نیست، باید قدرتمند شد.
این تنها راهیست که میتوان در چنین دنیایی زیست.
و آقای راعی این برتر بودن را نه تنها در ثروت، که در اخلاق و افتخار و دانش هم کسب کرده بود. دنیای ناامن و تاریکِ ذهن او اکنون آرام بود. دیگر نیاز به دستاورد خاصی نداشت. او کامل بود، درست مثل خاک.
این نوشته به تأثیر از گوستاو فلوبر، ملانی کلاین، مرتضی سلطانی و عمهسکینهی خودم نوشته شده.
صدای این نوشته: MATER LACRIMANS by OLIVIA BELLI
منتظر مرگش بودم از ابتدای داستان:)))