خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

چندی پیش، یعنی قبل از دوران کرونا، در جمعی فامیلی، پسرها و نوه‌هایی بودیم که در کنار هم، توی آلاچیق چای می‌نوشیدیم، به همراه شیرینی. بحث در مورد ماشین بود. من زیاد اسم ماشین‌ها و مدل‌هاشون رو بلد نبودم، به همین دلیل بیشتر به دماغ عمل‌شده‌ی پسرعمه‌م توجه می‌کردم که اصلاً به نظرم قشنگ نبود. ناگهان اون یکی پسرعمه‌م رو به من کرد و گفت؛ «راستی، تو چی داشتی؟». منظورش ماشین بود. همه ساکت شده بودند و به سمت کسی که تا اون لحظه توی اون جمع ساکت بود، برگشته بودند. و من باید می‌گفتم که حالا چه ماشینی دارم. این بود که قلبم رو سپردم به پروردگار، مابقی شیرینی رو گذاشتم توی دهنم، که البته اشتباه بود، نباید با دهن پر حرف زد ولی چون دهنم گشاده، با وجود یه شیرینی داخلش هم باز می‌تونم حرف بزنم. این بود که به شیرینی گفتم؛ «من فقط یه دوچرخه دارم، که عصرا می‌رم تو کوچه باش بازی می‌کنم». خندیدند، از شوخ‌طبعی شیرینم تعریف کردند و بحث تخصصی‌شون رو پی گرفتند. منم دوباره به تماشای دماغ پسرعمه‌م پرداختم. دماغش ایرادی نداشت. حتی از دماغ من هم کوچیکتر بود. 

امروز عصر، یعنی در عصر کرونا، که رفته بودم با دوچرخه‌ توی کوچه بازی کنم، داستان «مردی که عاشق زیبایی‌ها بود» به ذهنم اومد. داستانش اینطوره؛
«مردی که عاشق زیبایی‌ها بود،
میل شدیدی داشت برای خوردن و بلعیدن چیزهای قشنگ.
 همه چیز خوب بود تا اینکه عاشق خوردن زن‌ها شد.
 و بلافاصله، با شوینده‌ها آشنا شد. 
و چقدر این شوینده‌های رنگارنگ تحریک‌کننده و اشتها آور بودند،
 بی‌نهایت زیبا و شفاف، خوش‌رنگ و خوش‌رایحه
 و البته، بی‌نهایت تلخ، کُشنده...». 
داشتم در حال بازی با دوچرخه، داستان رو بسط می‌دادم که دیدم مرد موتورسواری، خودش رو یهو از عقب ول کرد روی زنی که همراهش بود‌. زن‌ با چشم‌های وق‌زده به من نگاه کرد و من از کنارش گذشتم، مردی که عاشق زیبایی‌ها بود از ذهنم پرید. زدم کنار، برگشتم و دیدم زنِ ماسک‌زده با وحشت به اطراف نگاه می‌کنه، در حالی که مرد رو توی بغلش گرفته بود، موتور در حال افتادن بود و من مردی که عاشق زیبایی‌ها بود رو کاملاً رها کرده بودم. هدفون رو از گوشم درآوردم و تازه جیغ و کمک‌خواهی زن رو شنیدم. اسم مرد رو صدا می‌زد که «چت شد؟». بدن مرد سفت شده بود. پاش به زیر رکاب موتور گیر کرده بود. همزمان یه نفر دیگه هم اومده بود کمک. از عقب شونه‌های مرد رو گرفتند تا روی زمین پهنش کنند ولی پاش به رکاب موتور گیر بود، پاش رو در آوردم. جَک موتور رو باز کردم که نیفته. طاق‌باز روی آسفالت خوابوندیمش، کف و خون بالا می‌آورد و می‌لرزید و‌ چشم‌هاش از جا در رفته بود. از قبل نحوه‌ی مواجهه با کسی که دچار حمله‌ی صرع شده رو بلد بودم. گفتم که روی کتف و پهلو بخوابونیدش، که خفه نشه. یه یارو سعی می‌کرد دست‌هاش که سفت شده بود رو خم و راست کنه، گفتم نکن، و همزمان یادم اومد که اون چیزی که در مواجهه با حمله‌ی صرع بلد بودم، کاملاً از یادم رفته. گوشی رو از جیب درآوردم، اورژانس خودش می‌تونست راهنمایی کنه. به زنی که همراهش بود گفتم صرع داره؟ گفت نه، گفتم بیماری خاصی نداره؟ گفت همین حالا سرُم زده. اورژانس اولش جواب نداد. و بعد که داد، من گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی جیب. 
شاید چون چند نفر دیگه هم در حال تماس گرفتن بودند. بلند شدم، نگاه به دوچرخه‌م کردم که هنوز هست یا نه. شلوغ شده بود، به خاطر تماشا‌. ماشین‌ها بوق می‌کشیدند. یکی گفت یه چیزی بذارید زیر سرش. اما کسی توی تابستون کت و کاپشن نداره که دربیاره بذاره زیر سر مردی که روی زمین افتاده. من پام رو به کمرش تکیه دادم که برنگرده. نگاه به دستم کردم که خیس بود، و زانوم که روی زمین بود و خونابه‌هایی که از دهن یارو روی زمین ریخته بود. یکی دست‌هاش رو می‌گرفت و یکی می‌زد به صورتش که هشیارش کنه. یکی از موتوری‌ها همینطور که رد می‌شد گفت آب بزنید به صورتش. یکی از خانم‌ها گفت؛ کرونا نداشته باشه؟ زنی که همراهش بود، همچنان اسمش رو صدا می‌زد و مرد روی زمین می‌لرزید و خون‌آبه از دهنش سرازیر بود و چشم‌هاش می‌پرید و‌ برمی‌گشت. معلوم نبود که داره خفه می‌شه یا ترسیده. گاهی ثابت می‌شد و فکر می‌کردم که تموم کرده. حتی یه لحظه به نظرم رسید که می‌تونه در حال شوخی کردن باشه. شاید می‌خواد که همه شوخ‌طبعیِ شیرینش رو تحسین کنند. شاید دو دقیقه‌ی دیگه بلند می‌شه و همه به افتخارش دست می‌زنند. با خنده تشویقش می‌کنند. یک آن احساس کردم که مهم نیست. پام رو از زیرش کشیدم بیرون و از جمعیت فاصله گرفتم. مهم نیست؟ نگاه به دوچرخه‌م کردم و دیدم که هنوز هست. یه نفر به اورژانس آدرس می‌داد. از ۴ تا باند خیابون، دو تاش به خاطر تماشا بسته شده بود. موتوری‌ها، همینطور که سوار موتور بودند، تماشا می‌کردند و همین بود که ترافیک درست کرده بود. گاهی یکی‌شون می‌زد کنار، سریع می‌دوید به طرف مردی که کف زمین افتاده، طوری که انگار دکتر یا پرستار باشه و دقیقاً می‌دونه که این مواقع باید چیکار کنه. ولی همه‌شون فقط نگاه می‌کردند و با همون سرعت سوار موتور می‌شدند و می‌رفتند. دوچرخه‌م رو برداشتم و از معرکه فاصله گرفتم. دستم که خیسِ خون‌آبه بود، حالم رو به هم می‌زد و همزمان به این فکر می‌‌کردم که واقعاً مهم نیست. اومدم توی پیاده‌رو و باز نگاه کردم. زورکی روی پا بلندش کرده بودند و اون با اینکه دیگه نمی‌لرزید ولی اصلاً روی پا بند نبود. یکی از کاسب‌ها یه صندلی برداشت و از جلوی من گذشت. چرا نمی‌ذاشتن روی زمین یا روی جدول بشینه؟ باز احساس کردم که مهم نیست. پس چرا بدنم هیجان داره اگه مهم نیست؟ حس کردم که می‌تونم راحت آدم بکشم، خیلی زیاد. دوباره صدای جیغ زن بلند شد‌. جمعیت بیشتر شده بود. طوری که نمی‌شد دید چه خبره. راه افتادم توی پیاده‌رو، چرخ به دست. با سری که درد می‌کرد.

موافقین ۳ مخالفین ۰ 20/08/25
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۳

26 August 20 ، 01:04 مارکر زرد

میخوام از این مقایسه لوس استفاده کنم که ضرب المثل چینی هم اگر مثل جنساش باشه زیاد اعتمادی بهش نیست. به هر حال

با این قاطعیت شما باز هم گوش دادم که مطمئن شم. سلیقه است دیگه. فرق داره. ولی باید اعتراف کنم تا وقتی که لب باز نکرده بود موزیکش رو دوست داشتم.

 

آخرای متن جایی نوشتید حس کردم میتونم راحت آدم بکشم. پس اتفاق میوفته برای بقیه هم! خوبه. احتمالا!

شِــیدا:
اولش صدای عود و گیتار یه حالت سنتی داره و بعد یهو همراه با وکال، ریتم هم تغییر می‌کنه و به پاپ‌راک تبدیل می‌شه و این  تبدیل به شکل جذابی انجام می‌شه. 
بعد ۴:۲۵ وکالیست یه جیغ جذاب می‌کشه و همزمان جیغ گیتار الکتریک هم بلند می‌شه. سه بار تغییر فاز داره و هیچ کدومش رو مخ نیست. شاید نقطه ضعفش همون وکالش باشه که اونم خارج از حوصله نبود‌.
 من علاوه بر سلیقه، موقعیت رو هم مؤثر می‌دونم. احتمالا اگه ورژن داماهی رو توی یه شرایط باحال می‌شنیدم، نظر مثبتی بهش پیدا می‌کردم. جایی که حسش رو بیاره‌.

خیلی مفصله و من هنوز روشن نشدم. ولی به طور کلی، چیزی رو‌ ثابت نمی‌کنه. 

چرا مهم نیست؟

شِــیدا:
احتمالاً،
از نظر منطقی واقعا مهم نیست. مرگ برای آدمی یه چیز بدیهی و حتمیه. همه‌ی آدم‌ها اومدند که بمیرند. ولی خب زندگی فقط منطق نیست. حالا اگر به نظر کسی مهم نباشه، یعنی زیادی احساسات و هیجاناتش رو سرکوب و خفه کرده (ناخودآگاه و از روی اجبار) که می‌تونه تا این حد منطقی و لُخت نگاه کنه. 
شاید به همین دلیله که هیچ احساس یا هیجانی توی چهره‌ش نمایان نیست‌. 
31 August 20 ، 15:52 نرگسِ مَست

تو همچین شرایطی من قطعا شروع می‌کردم به خندیدن بدون کنترل.

شِــیدا:
عه وا

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی