Limbo
خواب شاعری را دیدم که موی پریشان و آشفته نداشت. قامتی نحیف و خمیده نداشت. اتفاقاً بازوها و هیکلش خیلی اوستا بود و مدل موهایش را بُکسری زده بود. در کنارش فیلسوفی بود بینهایت چاق که هرگز انگشتهای کشیده و لاغری نداشت. دستهایش اصلاً رگهای برجستهای نداشتند و ابداً هم سیگار نمیکشید و متعاقباً هم هیچ عکسی با سیگار یا پیپ و چشمانی نافذ، خیره به دوردست یا لنز دوربین نداشت. میگفت که به خاطر مشکل معدهاش و دائم گوزیدنش فیلسوف شده. که جز فیلسوف شدن راهی نداشته. کسی که دائم میگوزد، نمیتواند دکتر، آتشنشان، مهندس، فضانورد یا پیامبر شود. یک گوزو محکوم به فیلسوف شدن است. بعد از بیدار شدن از این خواب، در جستوجوی قند بودم و قند نبود و قند میخواستم که با آن چایی بخورم و چایی میخواستم تا مزهی دهنم عوض شود و مزهی دهنم عوض شود که بتوانم سیگار بکشم. از خانه بیرون زدم و فندک را در خانه پنهان کردم تا در فرصتی دیگر، خوابی دیگر، خانه را آتش بزنم. سیگار به لب از آقایی پرسیدم؛ آتیش داری؟ با نگاه تلخ و تندی گفت نه. رو به آسمان کردم و دردمندانه -آنطور که از یک ضدقهرمان تراژیک انتطار میرود- فریاد زدم؛
خدایا،
آتیش داری؟
و او چیزی نگفت. همیشه بعد از چایی و سیگار، شام میخورم. خیلی زیاد، طوری که سنگین بشوم و بعد از شام، باد در میکنم، به صورت متوالی و پیدرپی، آنچنان که بیاختیار به فلسفه کشیده میشوم. ببخشید خانم، بله... خودِ شما که موهایتان را در باد رها کردهاید، شما بادهایتان را چه میکنید؟ رها میکنید یا؟ خانم با نگاه تلخ و تندی از کنارم گذشت و من به سمت پسربچهای که از آن سوی پیادهرو به این سوی پیادهرو خیره شده بود، پارس کردم. بچه از دیدن دندانهای تیز و بزاق روان سگ ترسید و پشت پدرش پنهان شد. مردم عصبی و کلافه بودند و مثل همیشه، به دلایل ناشناختهای، برای رسیدن به نقاطی مهم اما نامعلوم در زندگی که هرگز فکرش را هم نمیکردهاند، عجله داشتند. کسی در میانهی دعوا فریاد زد؛ «مادرقحبهها». آقایی میانسال و خوشلباس به او گفت که درست حرف بزند، چرا که اینجا زن و بچه رد میشود. من به بحث ورود کردم و گفتم که زنها و بچهها هم میتوانند مادرقحبه باشند و این دو با هم منافاتی ندارند. آقا عصبانی شد و اخمها را در هم کشید، نگاهی تند و تلخ. پیرزنی جلو آمد و به من که به بحث ورود کرده بودم گفت؛ تو انگار حالت زیاد خوب نیست. انکار نمیکنم که گاهی حالم زیاد خوب نیست و دچار حالتهای عجیبی میشوم. مثلاً وقتهایی که با شنیدنِ نبض اشیاء و زنده بودنِ بیش از حد آنها مضطرب میشوم. گاهی سر میچسبانم به سینهی تختهسنگی و ساعتها به صدایی که از دل آن بیرون میآید گوش میکنم. بارها یک درخت معمولی را در خیابان از دهها زاویهی مختلف نگاه کردهام و در نهایت به این نتیجه رسیدهام که هرگز درختی معمولی نیست، درست مثل همهی درختهای دیگر. نگاهی تند و تلخ. همیشه با همین تصویر از خواب بیدار میشوم. تصویر پیرزنی که احوالم را میپرسد و در نهایت با گفتن «ولدالزنا» من را از خواب بیدار میکند و من پوزه به پتو میمالم از این مالیخولیا و پناه میبرم به شیطان رجیم یا خدا که هر دو پناهِ بیپناهان و دربهدرها در اوقات تنهایی هستند.
خودم را به خواب میزنم، چرا که شجاعت مواجهه با بیداری و واقعیت زندگیام را ندارم. از آن گذشته، اینطوری هیچکس نمیتواند بیدارم کند. اشکالش این است که وانمود کردن به خواب همیشه به خواب منجر میشود. بیاختیار دوباره خوابم میبرد و باز در برابر وحشتِ بیداری آسیبپذیر میشوم. این بار اسمورودینکا به خوابم میآید. در خواب از خواب بیدارم میکند تا بپرسد چرا انگشتهای پاهایم انقدر دراز است. من به او لبخند میزنم و میگویم «خب بقیهی جاهام هم خیلی دراز است» و او اخمهایش را در هم میکشد، نگاهی تلخ و تند. در خواب نمیشود سوءبرداشتها را توضیح داد، من منظورم از بقیهی جاها انگشتِ دست و بینی و این جور چیزها بود. اما نتوانستم توضیح دهم چرا که توجهم به سبزیِ کمرنگِ رگِ افقی روی سینهاش بود. و البته که قصد نداشتم توجهم توجهش را جلب کند. تصویر اسمورودینکا به سرعت پیر میشود، با همان نگاه تلخ و تند، لبهای چروکیدهاش را جمع و جور میکند تا برای گفتن «ولدالزنا» آماده شود.
و این یعنی دوباره از خواب بیدار خواهم شد و به خوابی دیگر خواهم رفت.
به مغزش فشار می اورد. اون فیلمه چی چی بود هی خوابی به خپاب دیگه منتقل میشدن؟ یاد اون افتادم.