یک نامهی عاشقانهی مرگبار
اسموردینکا، میدانم که دهان تو را با این نامهها سرویس کردهام، اما تو بیا و زنانگی کن و دهان من را سرویس نکن. اجازه بده برایت تفت بدهم. هوای جمعه خیلی گرم نبود، شاید حدود ۳۰ درجه، ولی ما از روز قبلش تشنه بودیم. از صبح نفری فقط یک بطری ۱,۵ لیتری آبِ چشمه خورده بودیم و کمی هم برف. فقط کمی که به اسهال منجر نشود. اما شد. اسموردینکا، نمیدانی اسهال حاصل از برف خوردن چقدر فیلسوفانه است. با هر تکانی انگار عنها میخواهند بیرون بریزند. مدام با خودت میگویی: «الان ریدم؟» و این شک رعبآور جز با دیدن برطرف نخواهد شد و مگر آدم چقدر میتواند بکشد پایین و دم به دقیقه چنین چیزی را چک کند؟ آخرش یک جا به خودت میگویی «ریدم» اما میدانی که این یقین چیزی از ارزشهایت کم نمیکند. کلی راه سرپایینی آمده بودیم تا برسیم سر جاده. تنها دارایی ما عبارت بود از زانوهایی کوفته، عطش و مزرعهی هندوانهای که تازه بدان رسیده بودیم. به پیرمرد توضیح دادیم که دیروز در کوههای آن طرفی گم شدهایم. ناهارش را تعارفمان کرد ولی گفتیم که فقط مثل سگ تشنه هستیم. کسی که عطش داشته باشد، نمیتواند چیزی به جز مایعات بخورد و خوردن مایعاتِ زیاد برای فرد مبتلا به اسهال خارج از دایرهی عقلانیت است. اما اسمورودینکا، مگر دنیا پر از دیوانگی نیست؟ زندهباد دیوانگی، البته تا وقتی که به ریدن در خود منجر نشود.
اسمورودینکا، تا به حال هندوانهی آفتابدیده و گرم خوردهای؟ ما هم نخورده بودیم. من به پیرمرد گفتم که اگر و تنها اگر پوست هندوانه را با چاقو خراش بدهی و بگذاریاش در سایه، خودش یخ میشود. میلاد از این گندهگوزیهای تورلیدریِ من خوشش میآید و حتی گاهی دیدهام که سعی میکند برای دیگران قرقرهاش کند. پیرمرد کمی گپ زد و بعد رفت سر زمینش. قرار است با وانت ما را تا جایی برساند. ما زیر سایهبانش لش هستیم و به وی نگاه میکنیم. پاهامان تاول زده و آنقدر خستهایم که حتی نمیتوانیم بخسبیم. من به میلاد میگویم که تا حالا به کشتن فکر کردهای؟ میلاد میخندد. میگویم چیز خاص و عجیبیست، دوست داری یک بار تجربهاش کنی؟ باز میخندد. میگویم نظرت چیست همین پیرسگ را نفلهاش کنیم؟ کشتنش هیچ کاری ندارد. یک سنگ توی صورت یا لگدی در تخمهایش. حتی لزومی نیست که درجا بمیرد. همینجا توی زمین خودش چالش میکنیم و وقتی به هوش بیاید هم، زیر خاک خفه میشود یا از ترس سکته میکند. حتی میتوانیم روی جسدش بشاشیم و بعد چالش کنیم. یک هندوانه هم میگذاریم کنار سرش. میلاد فکر میکند دارم شوخی میکنم. مثل احمقها روی حصیر به خودش میپیچد و میخندد. او هم اسهال دارد. آیا او نیز به خود ریده است؟ نمیدانم، تا به حال در این مورد با من سخن نگفته. در مورد خیلی چیزها با من حرف نمیزند. شاید بتوانم نظر مساعد پیرمرد را جلب کنم... آخر کشتنش از پیرمرد راحتترست. از بس حالا خسته و داغان است. میلاد را هم میتوان همینجا چال کرد. میشود توی صورتش شاشید و بیتفاوتی صورت بیجانش را نسبت به بوی شاش غلیظ تماشا کرد. میشود کنار سرش هندوانه گذاشت. اسمورودینکا، باید مراقب پیرمرد و میلاد باشم. پیرمرد چندان گرم به من نگاه نمیکرد و میلاد هم از بس سرکوفتهای من را در این دو روز تحمل کرده، خسته شده. درست است که میخندد اما هر بار که حرفهای نیشدارم را به سمتش پرتاب میکنم، این اشتیاق را در نگاهش میبینم که بدش نمیآید توی صورتم بشاشد و همینجا چالم کند. اسمورودینکا، کشتن من از کشتن میلاد و پیرمرد هم آسانتر است.