ساچ عه پُسی
یکی از پیامدها یا پسآمدهای منجیِ بشریت بودن، مظلوم بودن و احساساتی بودنه.
سال چهارم دبستان، یه همکلاسی داشتم که همسرویسی هم بود. علاوه بر اینکه من جثهی ریزهمیزهای داشتم، اون هم هیکل درشتی داشت و اختلاف زورمون زیاد بود. ولی ما با هم دوست بودیم. یعنی ذهنیت اون اینطور بود که ما با هم دوست هستیم. البته که من دوستش نداشتم. چون توی سرویس کلاس اولیها و کلاس دومیها رو اذیت میکرد. و من از اینکه اونها رو اذیت میکرد و بهشون زور میگفت ناراحت بودم. هرگز به عنوان دوست بهش نگاه نکردم. امکان هیچ پیوندی بین منجی بشریت و مراجع قدرت وجود نداره.
توی خونه بداخلاق و پرخاشگر شده بودم. آخرش یه روز که اومدم خونه، داد کشیدم و گفتم «من دیییییگه نمیخوام برم مدرسه». بعد هم رفتم توی اتاق و در رو کوفتم به هم و انقدر گریه کردم تا خوابم برد. هیچوقت از این بچهها نبودم که همه چیز رو توی خونه گزارش بدم ولی دیگه نمیتونستم این فشار عصبی رو تحمل کنم.
فردا صبحش علاوه بر خودم، مامانم هم منتظر سرویس ایستاده بود. وقتی سرویس اومد مثل این مامانای طلبکار که بچهشون رو کتک زدند صداش رو برد بالا و همه رو تهدید کرد: «نبینم دیگه کسی اینجا بقیه رو اذیت کنهها».
موقعیت طنز و مسخرهای بود. هیچکس من رو اذیت نکرده بود. و مامان من دستور داده بود که کسی حق نداره دیگری رو اذیت کنه. چون بچهی من -خیلی مسیحطور- تحمل دیدن اذیت کردن دیگران رو نداره. برای همذاتپنداری بیشتر با این موقعیت تصور کنید که شما همچین بچهی حساس و شکنندهای دارید و نگرانید که چطور باید همچین pussyای رو... ببخشید، همچین منجیای رو بین تولهگرگهای مردم رها کنید.