از مجموعهی صد نامه به اسمورودینکا: نامهی 224
اسمورودینکا، ای عشق بیمعنا، ای شعف دروغین
هر چند روز یک بار فکرت به من حمله میکند و من که هیچ وقت جنگجوی قابلی نبودهام، هر بار شکستهتر از همیشه از این نبردهای بیپایان بیرون میآیم. چیزی نمانده که به واسطهی رفت و آمدهای گاهبهگاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول میکشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکستها، هر بار چیزی از من کم میشود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال تو به تماشا نشستهام.
آه که چقدر کلمات برای وصف این چیزها ضعیف و ناکارآمدند. اما چاره چیست؟ راه دیگری برای نفس کشیدن نمیدانم. مدتهاست که در نگاهم تکثیر شدهای. بین شاخههای درخت، بین غارغارِ کلاغهای سحرخیز، بین صفحات کتاب، بین حرفهای دیگران، بین گرد و غبار... همیشه یک گوشهی خلوت در ته ذهنم ایستادهای و با من حرف نمیزنی. این شکل از بودن آدم را یاد خدا میاندازد. و من کافری شکستهقلبم در انکار تمنایِ حریم تو.
اسمورودینکا، ای اتحاد زیبایی، ای دلهرهی پیوسته، ای مزاحم همیشگی. چطور میتوان از دستت خلاص شد؟ همهی راههای ربط به تو را ویران میکنم اما هر بار خود به خود سریعتر و نزدیکتر از قبل راهی به سویت گشوده میشود. خستهام کردهای. میدانم که وهمی و دست کشیدن از چنین خیالی در توان و ارادهام نیست. میدانم که مبنای این احساسات شررانگیز تنها چند هورمون خیرهسر و زباننفهماند. میدانم که رسیدن به تو، در عین حال دور شدن از توست. میدانم که هر چه بیشتر به این تابلوی نقاشی نزدیک شوم، خرابیهای تار و پودش بیشتر پیش چشمم آشکار میشود. همهی اینها را میدانم. اما.
اسمورودینکا، به این شکستها معتادم کردهای.