صدای قرچچچچچ
«ما درست وسط جوونیمون هستیم. برای ما، هیچ چیز جذابتر از رفتن به یه ارتفاع و نگاه کردن به افق نیست.
گاهی توی راه با این پیرمردها روبهرو میشیم و با هم گپ میزنیم. از جاهایی که رفتیم یا مسیرهایی که بلدیم حرف میزنیم. چندتا غریبهایم که چند دقیقهای رو با هم میگذرونیم. خوراکیهای سادهای که داریم رو به هم تعارف میکنیم. من برای همه یه ته استکان چای بهلیمو میریزم. چندتا ساقهطلایی، چندتایی هم خرما و بادوم. از برنامههای همدیگه میپرسیم. یکی میخواد ازدواج کنه، یکی میخواد بره نپال، یکی میخواد بچهش رو مزدوج کنه و غیره. من میگم که میخوام پولدار بشم و یه ویلای بزرگ توی بهترین ساحل دنیا بخرم و یه روز که آبیِ آسمون قشنگتر از همیشه بود و میشد زیباییهای زندگی رو بیشتر و بهتر از همیشه دید، خودم رو وسطش دار بزنم. خندههای هیستریکی که ضمیمهی این جور حرفها میکنیم باعث میشه به نظر این غریبهها عجیب به نظر برسیم. آخرش هم قرار میذاریم که یه بار با هم بریم دماوند یا دنا یا غیره و بعد دیگه هیچوقت همدیگه رو نمیبینیم و فقط گاهی شوخیهایی که باهاشون کردیم رو مرور میکنیم و میخندیم. ما روش خودمون رو داریم. یه مسیر ۴ ساعته رو توی ۲ ساعت طی میکنیم. کولههامون کوچیک و خالیه. ما به چیز زیادی نیاز نداریم.
بدنهای قویای داریم، میتونیم ساعتها بدون آب و غذا یا استراحت به حرکت ادامه بدیم. این احساس قدرت باعث میشه فکر کنیم که از هیچکس نمیترسیم.
کسی چشم به راه برگشتن ما نیست، ما هم بسته و دلبسته به کسی نیستیم. بود و نبود ما چیزی رو توی این دنیا تغییر نمیده و به همین دلیله که از چیزی نمیترسیم. تنهایی ما، وقتهایی که اینطور از بیرون بهش نگاه میکنیم، بیش از پیش عریان و زننده به نظر میرسه.
وقتهایی که...»
این متن شورانگیز تقریباً دو سال پیش نوشته شده. متن چرتیه چون کوهنوردی و به طور کلی زندگی، این مدل گندهگوزیها رو برنمیتابه. هر کسی که باشی، فقط به خاطر یه لحظه حواسپرتی یا یه بدشانسی کوچیک میتونی دیگه نباشی.
امروز هوا خیلی تمیز بود و با اینکه شب قرار بود برم فوتسال، ولی نتونستم بیخیال کوه رفتن بشم. داشتم خوش و خُرم مسیر نسبتاً صافی رو میرفتم و براساس ریتم موزیکی که گوش میکردم کف دستام رو به هم میزدم که پام پیچید. خب، ما چند نوع پیچیدن داریم. گاهی در حد یه ضرب دیدگی کوچیکه و بعد از چند روز عین اولش میشه. گاهی یه رگ جابهجا میشه و بعد از جا انداختنش، یه دو هفته دوران نقاهت داره. گاهی تاندون هم کش میاد و تا چند ماه طول میکشه تا مثه روز اولش بشه. البته که آسیبپذیرتر از قبل میشه و ممکنه تا سالها بعد همچنان مستعد پیچ خوردن بشه، دقیقاً مثل همین مچ پای راست من. انواع دیگهای هم داره مثل پاره شدن تاندون و غیره که بیخیال.
من اکثرش رو تجربه کردم. این یکی اینطوریه که پات درست (صاف) نمیاد روی زمین و مچ پا بیش از حد خم میشه. اولش یه صدای قرچچچچ میده که دلت رو ریش میکنه. همزمان انگار یه برقی میپیچه توی کلهت که احتمالاً به خاطر واکنش دستگاه عصبی و قشر حسی-حرکتی مغز باشه. و بعدش خیلی ساده میترسی که چه اتفاقی واسه پات افتاده. آروم سعی میکنی از روی زمین بلند شی یا وارسیش کنی. البته من نیاز نداشتم که چیزی رو وارسی کنم، چون میدونستم دقیقاً چه مرگش شده. به دلیلش فکر نمیکنی. اینکه به خاطر محکم نبستن بندهای بالایی کفشت بوده یا به اندازهی کافی جمع نکردن حواست، دیگه اهمیتی نداره. اتفاقیه که افتاده. در کل اعصابت میریزه به هم و اگه مثل محمِد صلاح بازی توی فینال UCL و جامجهانی رو از دست داده باشی، حتی میتونی بزنی زیر گریه. به هر حال میدونی که قراره یه چند هفتهای رو چلاق باشی.
زیاد پیش نرفته بودم و میتونستم خودم لنگلنگان و آروم تا ماشین برگردم. حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا برسم پایین و همین. اینم از برنامهی چندهفتهی آیندهی ما.