مردانگی ۵ (پیلاتس)
حالا که بیکار شدهام، روزهای زوج با پدرم به پیلاتس میروم. پیلاتس ورزش مورد علاقهی جوانها نیست. راستش من هم آنقدرها که شناسنامهام نشان میدهد، جوان نیستم. گاهی هوس میکنم این نقاب را از سرم بردارم تا همه بتوانند روح چروک و کهنسالم را ببینند، ولی از عواقب این آشکارگی هراسانم. دایی و عمو و پسرعمهام هم توی باشگاه هستند. هر سه میانسالاند و پای همهشان را پدرم به باشگاه باز کرده. پدرم مرد خیلی ورزشکاریست. صبحها قبل از طلوع آفتاب هم میرود توی پارک ورزش میکند. ما کلاً خانوادهی ورزشکاری هستیم. زن و مرد، پیر و جوان، مُرده و زنده، همه اهل ورزشایم. بعد از شش سال این اولین تجربهی ورزش گروهیام است. تمام این شش سال با خودارضایی ورزشی (کوهنوردی و دویدن انفرادی) سر شده. شش سال. همین است که میگویم احساس پیری میکنم. پدرم هم دیگر واقعاً پیر شده. روزی ده بار هم که ورزش کند، نمیتوان خمودگی بدنش را نادیده گرفت. پیر بودنش را میشود از حرفهای تکراریای که به صورت روزانه و هفتگی مرور میکند هم تشخیص داد. مثل همهی پیرها، یک سری خاطرهی محدود دارد که در مورد هر موضوعی قرائت میکند و خب اغلب هم بیربط و بیمزه از آب در میآیند.
پدرم زیادی سر و صدا میکند. صدای حرف زدنش، صدای تلویزیون دیدنش، صدای سرفه کردنش، صدای خلط کردنش توی دستشویی، صدای صداهای بیمعنیای که به جای آواز از خودش در میآورد، صدای راه رفتنش، صدای بلند گوشیاش وقتی مدیا پلی میکند و... همهاش عصبیام میکند. اصلاً حساسیتی به صداها، بوها، طعمها، رنگها و شکلها ندارد. موقع رانندگی کمربندش را نمیبندد و ماشین مدام بوق هشدار میزند و روان من از صدای بوقبوق ماشین در معرض فروپاشی قرار میگیرد. در این لحظات دلم میخواهد یک خنجری چیزی فرو کنم توی گردنش یا خودم را از پنجره پرت کنم، یا کلهام را بکوبم توی داشبورد یا. اما خودش با این صدای بوقِ منقطع هیچ مشکلی ندارد. احتمالاً سیناپسهایش کمکاری دارند. تلویزیون میتواند تا بوق سگ عر بزند و پدرم بیتوجه به آشفتگی صوتی، به راحتی مشغول انجام کارهای خودش باشد. با این حال حساسیت مخوفی به ترافیک دارد. موقع رفتن به کلاس، برای اینکه پنج دقیقه در ترافیک خیابانها نباشیم، بیست دقیقه توی کوچهها دور خودمان تاب میخوریم تا برسیم به باشگاه. و هر شب این بحث مهم را تکرار میکنیم که مسیر پیشنهادی من بهتر است یا مسیر او. امروز پیش خودم فکر میکردم که مثل پدرم، همهی حرفهایم تکراریست. پدر پیرم دارد از چشمهایم میزند بیرون.
جلسهی قبل همسایهی طبقه بالاییمان را هم به باشگاه بردیم. برای پدرم درد و دل کرده بوده از اینکه طلاق گرفته و دلش میخواهد برود یک جا ورزش تا خلقیاتش عوض شود. پدرم هم دم رفتن خبرش کرده بود. مرد خیلی مؤدبیست. گاهی از توی آیینهی باشگاه نگاهش میکردم. از طرز انجام دادن حرکاتش مشخص بود که از این مردهای پخمه است که سرشان با کانشان پنالتی میزند. قوز میکرد و حرکات را مثل اسکلها انجام میداد. ولی آدم خیلی مؤدبیست. به احتمال زیاد زودانزالی هم دارد. هر چند اصلاً شک دارم که Erectionی در کار باشد. شاید به خاطر فقدان همین صفات مردانگی بوده که کارش به طلاق کشیده. اصلاً چه دلیلی دارد که یک زن چنین softcockی را تحمل کند؟ آه که چقدر حرفهایم پست و زننده است. رها کنم این متن کثافت را.