چهارراهِ هرابال-هدایت
آپدیت ۹ فروردین ۱۳۹۸؛
متن خستهکننده و طولانی، فاقد هر گونه جذابیتی در خوانش. بیشتر از اونکه یاد هرابال یا هدایت بیفتم، یاد بکت افتادم. با این حال یادمه که این شاهکار تحت تأثیر هدایت و هرابال نوشته شده.
[**نیمهی اول صفحه به علت سوختگی خوانا نیست]
مطمئن نیستم که برای دفعهی بعدی میتونم بیدار بشم یا نه. یا اگر بیدار شدم، میتونم ادامهی این کتاب رو بنویسم یا نه. به هر حال، مجبورم هر چند خط یک بار به این موضوع اشاره کنم که نسبت به هیچ کدوم از این حرفها اطمینان ندارم. شاهدی هم برای اثبات حرفهام ندارم. لازمه و پیشزمینهی توصیف زمان حال، توصیف تمام روزها و اتفاقات گذشتهست که نوشتن دوبارهی اونها ممکن نیست. با این حال اطمینان دارم که قبلاً به طور مفصل همهش رو نوشتهام. [**قسمتی از متن در دسترس نیست] روزی ۱۵ ساعت میخوابم. پر زحمتترین کار این هفتههای اخیر، دستشویی رفتن بوده. حداقل هر دو روز یک بار مجبور بودم از دستشویی استفاده کنم. تخت خوابم بوی نئش میده. بعضیجاها لکههای خون رو میشه دید، بعضی جاها لکههای زرد چرک. روی تخت پر از پوست خشک شدهست. که از بدن من جدا شده گاهی با دست جاروشون میکنم زیر تخت. بیشتر از روی صورتم کنده میشه. گاهی هم از روی شونهها. همهی سطح دوتا کتف، شونهها، گردن و صورت. پاسنمان شده بود. ولی دیگه فایدهای نداره. چون دیگه کسی نیست که پانسمانها رو عوض کنه. اینجا باید یه اتاق ۱۰ متری، یا ۲۰ متری باشه، هیچ اطمینانی نسبت به اندازهی این اتاق ندارم. من فقط روی تخت زندگی میکنم. سقف یکدست سفیده. دیوارها تا نیمهی اتاق کاغذ دیواری قهوهای داره با نقشهای عجیب مشکی. و نیمهی دیگه، با چوب و امدیاف پوشیده شده. [**قسمتی از متن در دسترس نیست] اینجا ساعت رو فقط از روی روشن و تاریک شدن هوا میفهمم و از تاریخ روز و ماه و سال اطلاعی ندارم. البته اطلاع پیداکردن نسبت به تاریخ توفیر زیادی هم نداره. پیرمرد گاهی بهم سر میزنه و برام نون میاره و آب. معمولاً میلی برای خوردن ندارم. پیرمرد از این تعجب کرده که چرا نمیمیرم. یا چرا اتفاق خاصی طی روزها، ماهها و فصلها برام نمیافته. تنها تغییراتی که ملموس شده، خمیدگی بدنمه که در نتیجهی لاغری بیش از حده. برای خوابیدن، به خاطر زخمهای روی کمر، بازوها، و کتفها، نمیتونم دراز بکشم. دمر خوابیدن هم به خاطر زخمهای روی صورت ممکن نیست. بهترین حالت و در واقع تنها حالت ممکن برای بدن من، حالت نشستهست. شکر خدا، هیچ زخمی روی پاها و باسنم ندارم. با این مقدمه باید شرح خوابیدنم باورپذیرتر بشه؛ معمولا پاهام رو توی شکمم جمع میکنم دهنم رو به زانوهام تکیه میدم و میخوابم. به خاطر باز موندن دهنم و رقیق شدن بیش از حد بزاق -به خاطر گرسنگی طولانی- همیشه سر زانوهام خیس میشه [**ادامهی صفحه ناخواناست].
با این که ظاهر زندگیام هیچوقت انقدر کثیف و ولنگار نبوده، اما باور دارم که کیفیت باطنی زندگیام، همیشه همین بوده. من از اول برای زندگی درست نشده بودم. حتی دوران بچگی هم که [**متن ناخواناست] کوچکترین چیزها ناراحتم میکرد و من مدام عذاب میکشیدم. بهشت و جهنم همینجاست، توی کلهی آدمها. کارهای ما تأثیری در بهشتی یا جهنمی بودن ما ندارند. این جهنمی یا بهشتی بودن ماست که منجر به کارهای خوب یا بد میشه. باطن زندگی من همیشه همین بوده. چه اون وقتی که جوان سرزندهای بودم با ظاهری آراسته و به سینههای دختری که کنارم نشسته بود ور میرفتم و اون با آه و نالههای ساختگی و چنگ زدن شلوارم سعی داشت عطش من رو برای ور رفتن بهش بیشتر کنه، چه حالا که از بوی نئش خودم بیحال میشم و به دیوارهای قهوهای این اتاق خیره میشم. غیر از لاغری و خمیدگی بدنم، توی این چندماه تغییرات دیگهای هم اتفاق افتاده که پیرمرد از وقوع اونها خبر نداره. از یک ماه پیش توی اتاق اتفاقات عجیب غریبی افتاد. گاهی که چشم باز میکردم، کف اتاق موشها رو میدیدم که با سرعت عرض و طول اتاق رو طی میکردند. گاهی روی تخت میدیدمشون. که به من نگاه میکنند. اوایل فکر میکردم منتظر این هستند که از جسدم تغذیه کنند. اما بعدتر فهمیدم که اونها هم چیزی نمیخورند. به تدریج علاوه بر موشها، حیوانات موذی دیگهای هم توی اتاق دیده میشدند. تعداد این موجودات که از نظر کارکرد و شیوهی زندگی به شدت شبیه من بودند، سرسامآور بود. اون اوایل، قبل از اینکه سر و کلهی موشها و سوسکها پیدا بشه، با حرکت[**انتهای صفحه. صفحات بعد رنگ ورقهها متمایل به رنگ زرد شده و حروف سختتر از قبل خوانده میشود. به ناچار خیلی از جملات به دست مترجم تکمیل شده است]
پاک شد
[**لکههای سفید روی کاغذهای زرد و تیره به چشم میخورد. با توجه به تاریخ بعضی از صفحهها، به نظر میرسد جملاتی که در پی خواهد آمد، با فاصلهی شش ماه نسبت به نوشتههای قبلی نگارش شده باشد.] به اندازهای به مرگ نزدیک شدم که دیگه نتونه به عقب پسم بزنه. پیرمرد چندروزیه که پیداش نیست. من هم چیزی نخوردم. قطعا تا بیشتر از پنج روزه دیگه این وضعیت تغییر میکنه. احتمالا از فردا، یا پسفردا، یا روز بعدش دیگه توان راه رفتن نداشته باشم. دیروز برای برگشتن از دستشویی به تخت، مسافت بین دستشویی و تخت رو مثل مار خزیدم. چندبار ازحال رفتم اما بعد از چند ساعت تونستم خودم رو به تخت برسونم. و بعد حدود یک شبانهروز کامل خوابیدم. وقتی بیدار شدم، بیحالتر از همیشه بودم. آدمهای زیادی به دیدنم میاومدند. اما بیش از حد شفاف و روشن بودند. اونقدر که به سختی میتونستم از محیط اتاق اونها رو تمیز بدم. و بعد شروع کردم به تموم کردن این کتاب. متأسفانه یا خوشبختانه، صفحههایی که قبلاً نوشته بودم رو گم کردم. شاید زیر تخت باشه، شاید گوشهای از اتاق که به چشم من نمیاد. شاید بعضی از صفحهها توسط موشها جویده شده باشه. مضاف بر این، هرگز از نوشتن صفحههای مذکور اطمینان ندارم. [** آخربن جملاتی که روی یک کاغذ زرد رنگ کثیف نوشته شده، از این قرار است؛] سایهها روی چشمهام حرکت میکنند. من نه میخواستم ببخشم، نه بخشیده بشم. نه چپ، نه راست. نه جهنم، نه بهشت. من فقط میخواستم از این بازی خارج بشم. بدون اینکه بازنده یا برنده باشم. و این بزرگترین کج دهنی به زندگیه. نادیدهگرفتن زندگی. تنها قصد من از نوشتن این یادداشت[**متن خوانا نیست]. من به همهی شما میخندم. با نفرت، لطفاً شما هم.