«مردان خدا پردهی پندار دریدند»
باید چشمها رو گرامی داشت به خاطر گزارش لحظهها. باید سجده کرد به انسان، به خاطر اندوهِ بودن، و اضطراب رفتن. باید گلوی بچهها رو با تیغ بوسید. باید اشکها رو پاک کرد و بدنهای مُثلهشده رو کنار هم جمع کرد. باید آتیش بزرگی به پا کرد. باید اشکها رو پاک کرد.
مرد خدا قلب رقیقی داشت. وقتهایی که مستغرق افکار خودش بود، هر چند دقیقه یکبار شونههاش به لرزه میافتاد. از پشت سر که میدیدیش، نمیتونستی تشخیص بدی که لرزش شونههاش به خاطر قهقهست یا هقهق. حالتِ گرفتهی صورتش، مچاله بودن چشمها و ابروها به هقهق دلالت میکرد اما از اونجا که ردّ هیچ اشکی روی صورتش دیده نمیشد، دلالت به هقهقی این چنین شدید رو به کلی بیاعتبار میکرد. با این حال وقتی منشأ این لرزشها رو ازش جویا میشدی، مطمئن میشدی که ارتعاش شونهها ناشی از قلب حساس مرد خدا بوده که به کوچکترین بهانهای، فورانِ احساساتِ لبریزِ وی را منجر میشده.
مرد خدا اکثر ساعات روز خواب بود و روزی چندمرتبه به عالم رویا سرک میکشید. توی خوابهاش بارها و بارها با بچهها روبهرو میشد. بچههایی که با نگاه خیره به تیغ، از دست مرد خدا میگریختند و در حال تقلا برای فرار، گلوی نازک و لطیفشون با تیغ پرپر میشد. مرد خدا با دست و رَدای خونی بر فراز گورهای دستهجمعی پرسه میزد و به خاطر قلب رقیق و احساسات لبریزی که داشت، مدام شونههاش در حال لرزیدن بود. و این بار به خاطر غلظت وافر رویدادها در عالم رویا، بیوقفه اشک میریخت. رویاهاش همیشه با بریدن سر یه بچهی وحشتزده شروع میشد و با فریادهای پر از خشمی که در حال بالارفتن از یه ساختمون مخروبه -مثل رایشستاگ- میکشید، به پایان میرسید.
من؛ همیشه واسم سوال بوده که این حجم توحش و خشونت توی رویاهای یه آدم گوگولی مگولی و جوجو مثه من چیکار میکنه. آیا این نشانهی ظهور هیتلری دیگر نیست؟
پیتر؛ آخه مالِ این گهخوریا نیستی شما. اگه همهی انرژیهای گندیده و سرکوبشدهت رو هم آزاد کنی، چیزی بیشتر از یه بچهبازِ دلهدزدِ کریهالمنظر نمیشی.
من؛ کریهالمنظر دیگه چرا؟
پیتر؛ چون توی فیلما بچهبازها و دلهدزدها رو کریهالمنظر میسازند.
**فکر کنم متن اشکال نگارشی داره و من بلد نیستم چجوری رفعش کنم**