[در ردیف سوم اتوبوس] پیرزنی که همردیفِ من محسوب میشود، باصورتی پوشیده، دستی توی کیسهی سیاهش کرده و پرتقالی سبزرنگ به سمتم تعارف رفته. نگاهِ من به سمت پنجره است و وانمود میکنم که حواسم نیست، که از اولِ مسیر تمام حرکاتش را زیر نظر نداشتهام. پرتقال و دستش را جوری به سمتم تکان میدهد که نشان دهد همه چیز را میداند. همین که نسبت به حضورش یا حرکاتش هوشیار و حتی مشکوک بودهام. به ناچار به سمتش برمیگردم، پرتقال را میگیرم و با لبخندی تصنعی میگویم «بعدا میخورم، ممنون». میخندد، با صدای ترسناکی که فقط از پیرزنی ساحره انتظار میرود، میگوید «تو پسرِ من خواهی بود». و من لبخند بیدندانش را از پشت ماسکی که به صورت زده، میبینم.
اتوبوس در سیاهی جاده سُر میخورد. شب شومیست؛ تاریکی، ساحره، پرتقالی که من را فرزند ساحره خواهد کرد، زن و مردی عریان که وسط راهروی اتوبوس با صدای بلند نماز میخوانند، درختانی انبوه در حاشیهی جاده و کمی اندوه در دلم که آهسته به سوی چشمهایم میگریزد و من بیمناک از این گریز.
اتوبوس در میان درختان زوزه میکشد، جاده هم مثل ما جادو شده و از اضطراب به خودش میپیچد. بیرون از اتوبوس، صدای شغالها شبیه به صداهاییست که از حیاط یک مدرسه در زنگِ تفریح میآید: خندههای گاهبهگاه و دستهجمعی، به موضوعاتی سخیف و پیش پا افتاده. در میان سرنشینانِ اتوبوس هم چندتایی شغال هستند. آن صندلیهای عقب، پشت به پشت به همدیگر بسته بودندشان. میگویند که اسیرِ راه آزادی شدهاند. راست میگویند. درست مثل دیگران که خلاف آن را میگویند. پیرزنِ ساحره با صدای بلند و به تمسخر گفت؛ «آه ای آزادی...». شغالی با عصبانیت نعره کشید؛ «نفرین بر شما...» و اتوبوس به آرامی کمرِ جاده را خم کرد.
رانندهی جنزده میگفت ۱۱ سال است که شبها نخوابیده، بنابراین ۱۱ سال است که روز را ندیده. با افتخار میگفت نه فکر دیروز را میکند، نه فکر فردا را. فقط حال را میبیند. میگفت که فکر آینده و گذشته آدم را پیر میکند. راست میگفت، چرا که جوان بود، با چشمهایی تیز، هیکلی ورزیده، در آستانهی پیری، شکستگی و مرگ. درست مثل من یا هر کس دیگری که فکر میکند برای مدتی طولانی قرار است زنده باشد. میگفت ۱۱ سال است که هیچ غذایی نخورده، تنها با نگاه به نور ماه سیر میشود و امشب که ماه نیست، عجیب گرسنه است. میگفت رانندهجماعت همیشه خسته است. حتی وقتی که از خواب بیدار میشود. خسته از حرکت، چرخیدن، رفت و برگشت، از پیش رفتنِ زمان، پیش رفتنِ جاده... وقتی اینطوری گرم صحبت میشد، کنار دهانش کف میکرد و هر چند دقیقه با دست دور دهانش را تمیز میکرد. پیرزن ساحره که میدانست این کفها به خاطر چیست، به من نگاه کرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت؛ «زیاد پرتقال سبز خورده». و بعد به پرتقالی که به من بخشیده بود اشاره کرد.
[در ردیف چهارم اتوبوس] زنی که سرِ بریدهی فرزندش را در دست گرفته، با صدای بلند این شعر را برایش میخواند: «چِشم چِشم، دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو». گردویی که نیمهجویده در دهان کودک باقی مانده بود، چشمهای کدر، فیکس در نقطهای نامعلوم و بیاهمیت. زن و مردِ عریان، حین رکوع و سجود یکدیگر را انگشت میکردند. وقتی که به هم میپیچیدند، ساحرهی پیر از خنده غش میکرد، شغالها نفرین میکردند، و من به دنبال حقیقت، بین پاهای زن را نگاه میکردم و حقیقت تاریکتر از آن بود که با چشم دیده شود.
راننده نگرانِ طلوع و ساعتِ خوابیدنش بود. به مرور جاده کمتر به خودش میپیچید. درختهای کمتری دیده میشدند و به دشتهای وسیع نزدیک میشدیم. خورشید در فکر طلوع بود، اما تعلل میکرد. زن برای سرِ بریدهی فرزندش شعر میخواند: «پاشو پاشو کوچولو، از پنجره نگاه کن، با چشمای قشنگت به منظره نگاه کن» و چشمهای کدرِ کودک همچنان بیحرکت به هیچ دوخته شده بودند. راننده خمیازه میکشید. پیرزن گفت؛ «پسرم، هوا که روشن بشه، همه چیز را فراموش خواهی کرد». من زردیِ طلوع را از پشت کوههای دور دست میدیدم. رشتهکوههای زاگرس بود. سمت دیگرِ جاده، دشتهای قوچان و پشت سر، اقیانوس آرام.