پیرمرد گفت 50 سال پیش از خمینیشهر با قاطر میاومده سبزهمیدون و در طی مسیر، فقط تک و توک ماشین میدیده. بعد به ترافیک روبهرو اشاره کرد و انبوه ماشینها. من به چشمهاش نگاه کردم که کهنه، خاکستری و مات بود. انقدر مات که به بیناییش مشکوک میشدی. ولی میدید. لبخند من رو میدید و با من حرف میزد. پلکهاش برای چشمهاش بزرگ بود. فضای خالی بین پلک و چشم توجهم رو جلب کرده بود. انگار پلکها طی این سالها گشاد شده باشه، کِش اومده بود. گفت که «40-50 سال پیش بنزین 6 قرون بود و یهو شد 8 قرون و همه اعتصاب کردند. خبر دادند که نخستوزیر قراره توی مسجد شاه سخنرانی کنه و علت این گرونی رو توضیح بده. شلوغ شده بود. وقتی اومد بالا برای حرف زدن، ترورش کردند...» احساس کردم که دارم تاریخ میخونم. از یه کتاب تاریخی اریجینال. گذشته، زنده بود و پیشِ رو. شک کردم، گفتم نخستوزیر همون هویدا نبود؟ گفت آره انگار. شک داشت. گفتم مگه اصفهان بود؟ مسجدشاهِ اصفهان؟ گفت نه، تهران بودم اون موقع. پیرمرد به حرفزدن ادامه داد. ترافیک بود و من دلم میخواست از اتوبوس پیاده بشم و هوای بارونی رو دریابم. پیرمرد میگفت رفته داروخونه، یه قلم از داروها رو بهش ندادند. سرش کلاه گذاشتند. من ازش عذرخواهی کردم و پیاده شدم با این فکر که کاش میشد چشمهای عجیبش رو جایی ثبت کرد. هوای داخل اتوبوس گرفته بود. هوای بیرون نخوت رو از تن میگرفت. موقع نگاه کردن به چشمهای پیرمرد همون حسی رو داشتم که موقع نگاه به چشمهای زهرا دارم. یه جور احساس غربت. میدونم میخواد فریبم بده. اولین بار که زهرا رو دیدم، به نظرم خیرهکننده رسید. زنهای زیبای زیادی وجود دارند اما معمولاً چیزی رو درونم جابهجا نمیکنند. من نمیتونم ارتباط معناداری با زیباییشون بگیرم. اینجا منظور از زیبایی چیزی به centrality جذابیت جنسی نیست، هر چند که باهاش بیگانه هم نیست. ولی به نظرم جذابیت جنسی سادهتر و پیش پا افتادهتره. پیچیدگی و ظرافت خاصی برای درک شدن نداره. اما تجربهی زهرا متفاوت بود. جوری که دلم میخواست زودتر بهش نزدیک بشم تا به واسطهی آشنایی و شناخت بیشتر، تصور آرمانیای که با دیدنش توی ذهنم شکل گرفته، تغییر کنه (خراب بشه). به تغییر این تصویر نیاز داشتم چون واقعاً داشت اذیتم میکرد. خیلی زود این آشنایی اتفاق افتاد و فهمیدم با دختر خاصی از نظر آگاهی و دانایی روبهرو نیستم. تا اینجای زندگیم فقط نسبت به دو مؤلفهی زنها توجه داشتم و براساسش اونها رو برای خودم توی یه طیف جذاب- غیرجذاب طبقهبندی کردم. اول زیبایی، دوم دانایی. به عنوان مثال نسبت به عواطف و احساسات زنانه نسبتاً بیگانهام. همچنین میپذیرم که محدود کردن یه آدم به این دو مؤلفه چندان منطقی (واقعی) و انسانی (کاربردی) نیست.
زهرا مؤلفهی دوم جذابیت رو نداشت. پس به ناچار از ملکوت اعلی به عالم ماده هبوط کرد و زمینی شد. اومد همینجا کنار خودم و همین بود که تونستم واضحتر ببینمش. کمی یادآور ژاندارک و مادرترزا بود. میلش به رهبری توی جمع مشهود بود. همراهیش با دیگران، صادقانه کمککردن و داوطلب بودنش برای انجام دادن کارها. کمی که گذشت، به این فکر کردم که اصلاً چرا اون چند بار اول تا این حد به نظرم جذاب اومده؟ در پاسخ به این سؤال (به رغم زور بسیار) نتونستم توصیف متمایزی از زیبایی ظاهرش تعریف کنم. دیدم همهی فاکتورهای زیباییای که به ذهنم میرسه نزدیک به همون کلیشههای رایجه و بنابراین نمیتونه عامل تعیینکنندهی این جذابیت باشه. چون همهی اینها رو خیلی دیگه از زنها هم دارند. پس شاید مربوط به یه جور توازن و همبستگی بین این ویژگیها باشه که صرفاً توسط ذهن من استنباط شده. در وهلهی دوم همه چیز مربوط میشد به attitude. یه جور وقار خاص که موقع نشستن و راه رفتن به چشم من اومده. طرز حرف زدن و صدایی که به نظرم جذاب اومده. پوشش و آراستگی (آرایش) سادهای که با برداشت من از زنانگی و زیبایی همخوانی داره. بعد به چیزهایی مثل «بالا زدن آستینها» توجه کردم. عملی آگاهانه یا ناخودآگاه برای نمایش دستها که بین زنهای سرتاسر دنیا مشترکه. نتیجهی نهایی مرورِ این جزئیات یه حدس معرفتشناسانه بود: همهی چیزی که ازش دیده بودم، بیشتر شبیه یه جور فریب ذهنی بود. مثلاً چشمهاش واسهم پر از ابهام بود و همین زیباش میکرد. مثل چشمهای عجیب پیرمرد توی اتوبوس که انگار چیزی مبهم و ناشناخته داشت. گواه این حدس اینجاست: بعد از اون چند هفتهی اول که با دیدنش دلم آشوب میشد، این فکر زیاد به ذهنم اومد که انگار اونقدرها هم زیبا نیست. و این مترادف بود با سقوط فاکتور اول در نمودار جذابیت. میدونستم که ذهنم داره بازی همیشگیش رو در میاره: پیدا کردن (یا حتی ساختن) نقاط تاریک و منفی.
با زیادت سن و گذر ایام، روزبهروز بیشتر این فرضیه توی ذهنم قوام پیدا میکنه که انگار تجربهی عشق برای من یه تجربهی محال و غیرممکنه. در عین حال دیدن و خواندن شرح حال عشق و عشّاق، باعث شده این پدیده توی ذهنم به عنوان یه حالت خارقالعاده تثبیت بشه که خیلی حیفه اگه تجربه نشه: معطوف شدن به سمت و سوی دیگری، گذر از خود، شیفتگی و رهایی، شیفتگی و بستگی، تنش و بیتابی، زلال شدن در آینهی دیگری و غیره. اما دلیل این ناکامی مطلق چی میتونه باشه؟ ذهنی که میخواد اینطور ریاضیوار همه چیز رو با فرمولبندی بسنجه هم میتونه عشق رو تجربه کنه؟ ملکیان میگفت اگر معشوقی نیافتی بتی بتراش و بپرست. این مسئله هم برای من چیزی فراتر از داشتن یا نداشتن یه تجربهی عاشقانه با یک زن یا دختره. مربوط به احساس زندهبودن و وجود داشتنه. مربوط به دیدن و فهم دنیا به شکلی متفاوت.