طبقهی ما همین دو واحد رو داره. صدای در آسانسور و پیچیدن کلید توی در راحت به گوش همسایه میرسه. صبح جمعه اهل بیت عازم سفر بودند. زنگ در زده شد. همسایهی روبهرویی بود. گفت که امروز تولد پارسائه. معذرت خواست که سر و صدا زیاده و از والده دعوت کرد که توی این جشن باشکوه شرکت کنند. همزمان والده هم معذرتخواهی کرد که به خاطر بستن بار سفر نمیتونند توی این جشن باشکوه شرکت کنند. خانم همسایه پرسید که آیا میز بزرگ دارید؟ والده گفت داریم. میز بزرگمون رو نیاز داشتند و بردند. نکتهای که در این پست حائز اهمیت هست٬ اینه که همسایهمون فهمید اهل بیت عازم سفر هستند و من عازم نیستم.
جمعه ظهر زنگِ در زده شد. آقای همسایه بود٬ از غذای مهمونیشون آورده بود. سینی رو گرفتم و تشکر کردم و گفتم: چرا زحمت میکشید آخه؟ در رو که بستم٬ نگاهم به سینی غذا معطوف بود٬ که گرم بود. چند ثانیه بعد دوباره زنگ در زده شد. اینبار خانم همسایه بود. با یه کاسه. گفت از بس اینا(مهموناشون) شلوغ میکنند٬ یادش رفته برنج زرشک و زعفرونی بریزه. توی کاسه برنج زرشک و زعفرونی بود. کاسه رو گرفتم و دوباره تشکر کردم و گفتم: چرا زحمت میکشید آخه؟
شنبه صبح زود که رفتم از خونه بیرون٬ ساعت 4 عصر برگشتم و بلافاصله بعد از لباس عوض کردن و خوردن دو تا هلو و یه سیب٬ دوباره از خونه رفتم بیرون. شب ساعت 12 برگشتم٬ لخت شدم٬ دراز کشیدم روی تخت و بلافاصله زنگ در زده شد. دوباره لباس پوشیدم و رفتم لب در. دوباره خانم همسایه بود. یه زن 30 - 40 ساله٬ یه مقدار کوتاه قد٬ با چشمهای عسلی یا شاید هم سبز. سینی به دست پشت در منتظر بود. به کیک تولد توی سینی اشاره کرد و گفت از دیروز تا حالا هر چی اومدیم زنگ خونهتون رو زدیم٬ نبودید. کیک مال دیروزه. گفتم بله٬ زیاد خونه نبودم. سینی رو گرفتم و تشکر کردم و گفتم: چرا زحمت میکشید آخه؟
امشب ساعت 12 رسیدم خونه. لباسهامو نصفه کنده بودم که زنگ در زده شد. دوباره لباس پوشیدم و رفتم پشت در. آقای همسایه بود. با چشم های پف کرده و لبخند. گفت: خب یه خورده زودتر بیا خونه که غذا از دهن نیفته. خندیدم و تشکر کردم و گفتم: چرا زحمت میکشید آخه؟
حالا سینی رو گذاشتم روی میز٬ کنار ظرفهای قبلیِ غذاهایی که آورده بودند. امروز عصر داشتم به این فکر میکردم که ظرفهاشونو چجوری پس بدم؟ در حالت معمول٬ وقتی اونا یه چیزی میارن واسه خونهی ما٬ والده هم ظرفها رو با یه چیزی پُر میکنه و پس میده. ولی در شرایط بحرانیِ فعلی٬ من نه حوصلهی درست کردن چیزی رو دارم(نه عرضهی پختن چیزی رو).
به ذهنم رسید که یه کادو واسه تولد پارسا بگیرم. ماجرا رو با عکس واسه پیتر شرح دادم. پرسیدم واسه یه بچهی 5 ساله که مطمئن نیستی واقعا 5 سالش باشه٬ چی میشه خرید؟ پیتر گفت: «دیگه مثه قدیما نیست. بچهها یه تبلت دارن و تمام. براش یه بسته اینترنت بفرست حال کنه». ازش خواهش کردم که از جلو چشمام خفه شه با این پیشنهاد دادنش.
+ بعد از مدتها تصمیم گرفته بودم که اینبار وقتی حالم از خوردن {بیسکوئیت و الویههای نامینو و تخممرغ و غذاهای آماده} به هم خورد، تنگ کنم و یه مقدار آشپزی یاد بگیرم. اما فعلا پروژه بدجوری زمینگیر شده و مسئلهی تنگکردن به محاق فراموشی سپرده شده.
+ما ۷-۸ ساله که همسایهایم و مسافرترفتن اهل بیت و تنها زندگی کردن من توی این خونه همیشه یه چیز رایجی بوده. ولی هیچوقت اینطور نبوده که واسه من چیزی بفرستند. با توجه به اینکه این وضعیت(تنها در خانه) ممکنه تا ۱۰-۱۵ روز دیگه ادامه داشته باشه، آیا همسایهمون میخواد در روزهای آتی هم به شیوهی این چندروز عمل کنه؟ چرا زحمت میکشه آخه؟