تازه با عیال رفته بودیم سر خونه و زندگیمون. اوایل خردادماه بود و هوا تازه گرم شده بود.
روز جمعه بود و ما که تنها چندروز از عروسیمون میگذشت، خونه ی پدرزن ومادر زنمون مهمون بودیم. حاج خانم گفت؛ "هوففف. هوا چقدر گرم شده. نمیخواین کولر رو راه بندازین؟"
حاج آقا نچ و نیچ کرد و گفت: " آخه حالا که نمیشه زن... بذار فردا" برادرزن های گردن کلفتم هر کدوم به نوعی یابو آب دادند. اینجا بود که من برای اثبات تواناییها و ارزشهای خودم، گفتم؛ "مادرجان اجازه بدید من میرم پشت بوم و همه چیزو درست میکنم. "
عیال با دیدهی تحسین به من نگاه میکرد. مادرزنم گفت؛ "نور به قبرت بباره پسرم." پدر زنم گفت؛ "رحمت به شیری که تو را خورد." برادرزنهای گردنکلفتم لبخندی برادرانه به سمتم پرتاب میکردند و به طور کلی، در میان بهبه و چهچه حضار درحالی که از حجب و حیا سرخ شده بودم و فرق سرِ کچلم خیس عرق شده بود، از وسطشون رد شدم.
با زیر شلواری آبی و خوشرنگم به پشت بوم رفتم و حدود یک ساعت زیر تیغ آفتاب مشغول جان بخشی به کولر شدم. تا اینکه بالاخره لحظهی موعود فرا رسید. سر کچلم زیر تیغ افتاب برشته شده بود و ز هر چاک گریبانم عرقی روان بود. داد زدم که "حاج آقا ...حاج خانم... کولر آماده ست. بنوازیدش."
وقتی برگشتم به خونه، دیدم که همه حضار در حال سرفهکردن و جان دادناند. و از دریچههای کولر طوفان خاک و شن به وسط خونه جریان داشت. کولر صدای مرگ میداد و به طور کلی جهنمی به پا شده بود.
محو این بلوا و آشوب بودم تا اینکه یکی از گردنکلفتها کولر رو خاموش کرد.
بعد از چند ثانیه، یکی دیگه از گردنکلفتها کاشف رو به عمل آورد که من یک ساعت زیر تیغ آفتاب با این سر کچل و زیر شلواریِ آبیِ خوشرنگم، کولر خونهی همسایه رو جانبخشی میکردم.