دختره همینطور غر میزد. حین حرفاش کسی رو مخاطب قرار نمیداد. اما جز من و یه مرد خسته، دیگه کسی نبود که حرفاش رو بشنوه. مرد خسته خوابش برده بود. من تو گوشیم گلچرخ میزدم و تکیه داده بودم به دیوار. دختره هم حین حرف زدن با خودش، به در و دیوار و زمین و من و مرد خسته نگاه میکرد. بالاخره حوصلهش سر رفت و من رو مخاطب قرار داد و گفت؛ چرا این آقاهه (مرد خسته) انقد دهاتی و بدتیپ و کثیف و ناخوشه؟
من گفتم؛ پنداری باید معتاد باشه.
بعد پرسش دیگهای رو مطرح کرد مبنی بر این که آیا حضورش در کنار ما، خطری داره؟
و من گفتم که «بیآزارتر از این بندهخدا این اطراف وجود نداره. اصلا شما از من بیشتر باید بترسی تا این بندهخدا.»
بعد از این حرف دیگه هیچی نگفت. نه با خودش حرف زد، نه غر زد. نه نک و ناله. فقط گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد.