عاشقتم؟ نمیدونم، فکر نمیکنم. دوستت دارم؟ نمیدونم. من معنی یه سری کلمات رایج رو بلد نیستم. باید از سوالای سادهتر شروع کرد. مثلا؛ «آیا دوست دارم ببینمت؟» قطعا. آیا دوست دارم فقط مال من باشی؟ نه٬ هرگز. اینم از همون حرفهاست که هیچوقت نفهمیدم. اگه تو نباشی میمیرم؟ نه. ولی اگه تو باشی، شاید همه چیز بهتر باشه. با کلمهی «شاید» مشکل داری؟ متاسفانه مهمترین رکن جملهی من همین کلمهست. آیا میخوام تا آخر عمر کنار هم باشیم؟ هرگز. میخوام تا هر جا که بتونیم از «کنار هم بودن» خوشحال باشیم، کنار هم باشیم. نکنه میخوای بگی این فرار از مسئولیتپذیری و به نوعی لاابالیگریه؟ نه، به نظرم این عین مسئولیتپذیری و احترام به دیگریه. نگو که اینطوری هیچ چیز روی هیچ چیز بند نمیشه. اصلا مگه اساس زندگی اینطور نیست؟
من نمیدونم عشق یعنی چه و حالا هم در مورد عشق حرف نمیزنم. در مورد چیزی حرف میزنم که نمیدونم چیه. باید از کلمههای معمولیتری استفاده کنم. شاید بشه گفت؛ احساس خوبِ سادهای از با هم بودن.
من به تنهایی خودم آگاهم. و این تنهایی همیشه حفظ میشه. قرار نیست با این دوست داشتن تنهایی کسی پر بشه. که حداقل من اجازه نمیدم کسی این تنهایی بزرگ رو با هیاهوی غریزه خدشهدار کنه. چون چیزهای زیادی در مورد ارزشش شنیدم. برای فرار از وحشت تنهایی به عشق سرک نمیکشم. همیشه سعی کردم از این آلترنتیو{تنهایی- دوست داشتن- تنهایی} دوری کنم. اما شیخ گفت چیزهای پیچیدهتری از تنهایی وجود داره. مثلا؛ دوست داشتن برای رهایی از اضطرابِ بودن. فکر اینجاشو نکرده بودم. باید یه سری چیزها رو دوباره مرور کنم.
عاشقت هستم؟ نمیدونم. دوستت دارم؟ نمیدونم. من هنوز معنی خیلی چیزها رو نمیدونم.