خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

هوای اینجا همیشه خنک‌تر از بیرونه. حاشیه‌ی در کمی نور وجود داره، ولی بقیه‌ی فضا کاملاً تاریکه. بالای سرم یه سری لباس‌ آویزونه. روبه‌روم یه میز کوتاه و قدیمی وجود داره و چرخ خیاطی‌ای که روش آروم گرفته. میز توی روشناییِ بیرون سبزرنگه. ولی اینجا سیاه به نظر می‌رسه. درست مثل روکش کرِم‌رنگِ جعبه‌ی چرخ‌خیاطی، مثل موکت خاکستری‌رنگی که کف پَهن شده، مثل من که اینجا فقط یه جرم تاریکم. اون بیرون، هر نوری چشم رو آزار می‌ده. هر صدایی زجرآور و گوش‌خراشه. اما اینجا همه‌ی صداها به سکوت میل می‌کنند، همه‌ی رنگ‌ها به تاریکی. اینجا فضای زیادی نداره. فقط در یک حالت می‌شه نشست: پاها رو توی شکم جمع کنیم و سیخ به دیوار تکیه بدیم. و من خودم رو اینجا قایم می‌کنم، وقت‌هایی که نمی‌دونم با بودنم چیکار کنم. وقت‌هایی که به مدت طولانی احساس خوبی نسبت به خودم نداشتم. و من معمولاً به مدت طولانی احساس خوبی نسبت به خودم ندارم.

پیش‌تر، پیوسته خودم رو به این خاطر که از کیفیات درخور و شایسته‌ای برای زیستن برخوردار نبودم، لعنت می‌کردم. به خاطر ویژگی‌های جذابی که نداشتم، به خاطر اینکه توده‌‌ای از ویژگی‌های غیرجذاب (کون بزرگ و قد ۱۵۴ سانتی‌متری) بودم. با تمام توان به خودم سیلی می‌زدم. خودم رو تحقیر می‌کردم و ردّ این تحقیرها روی روحم جای بدی می‌ذاشت. حالا اما فقط به این کمد پناه می‌برم. توی کمد، کابوسی به نام دوست نداشتنِ خود و احساس ارزش نکردن وجود نداره. توی کمد هیچ «خودی» وجود نداره. کمد یه جور خلأ و نیستی داره که می‌تونم ساعت‌ها مقیمش بشم. در کنار سایر اشیاءِ فاقد اهمیتی که ماه‌ها بدون استفاده توی تاریکی باقی می‌مونند. کمد یعنی جایی که می‌تونم از شر خودم خلاص بشم. خودی که معمولاً دوستش ندارم.

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 31 March 19 ، 14:13
مرحوم شیدا راعی ..

 قسمتی از متن:

...سوال اول: «اگه بگن الان توی این کمد (منظور یه موقعیت دم‌دستی و خیلی نزدیکه) موقعیتی فراهمه که شما می‌تونی بی‌ اینکه کسی متوجه بشه، به یه زنِ خوشگل و هات تجاوز کنی، تو‌ چیکار می‌کنی؟»

فرشید با خنده می‌گه «اول میارمش از کمد بیرون، و بعد می‌رم تو کارش»

سعید می‌گه؛ «هاو، اگه لو نرم و بازخواست نشم انجامش می‌دم»...

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 28 March 19 ، 11:19
مرحوم شیدا راعی ..

از ماه‌ها پیش گوگل اعلام کرده بود که قصد داره یک روز قبل از سالروز میلاد با سعادت من به فعالیت گوگل‌پلاس خاتمه بده. اوایل مارچ بود که نوتیفیکیشن‌هاش رو قطع کرد تا این مرگ تدریجی رسماً آغاز بشه. کاربران پلاس طی این چند ماه به دنبال یه خونه‌ی جدید بودند. خیلی‌هاشون همون‌هایی بودند که چنین چیزی رو با گودر هم تجربه کرده بودند. پلاس واسه‌شون جایگزین وبلاگ‌نویسی شده بود. جایی که توی یه فضای دوست‌داشتنی‌تر نوشته‌های هم رو دنبال کنند. حالا هر کدوم به جایی پناهنده شدند. یه عده به توئیتر، یه عده به mewe، یه عده به پرسادون، یه عده به تلگرام و غیره‌. توی این مدت برای همدیگه نشونی می‌ذاشتند که کجا و چطور می‌تونند همدیگه رو پیدا کنند. پلاس یه جای خیلی خلوت محسوب می‌شد و نسبت به اینستاگرام و توئیتر کاربران فعال چندانی نداشت. اما همون آدمای محدود انقدر جذاب بودند که همه‌ی زمان وب‌گردی من طی یکی دو سال اخیر بهشون اختصاص پیدا کنه. 

 حالا توی این روزهای آخر، ‌گوگل پلاس شبیه یه شهر خالی از سکنه می‌مونه که پشت در هر خونه یه سری نشونه از ساکنین سابقش دیده می‌شه. ساکنینی شبیه به بعضی از مردم خاورمیانه و آفریقا که وجودشون چندان ارزشی نداره و برای بقا باید به یه سرزمین دیگه مهاجرت کنند. یه تعداد اندکی هم مثل من قصد مهاجرت به جای دیگه رو نداشتند‌. همچنان خلوتِ شهر رو پرسه می‌زنند تا به طور کامل همه چیز خاموش و نیست بشه. 


+ اصلاً قصد نداشتم که لحن انقدر احساساتی و تخمی بشه.

+ عنوان، موزیک ویدیویی که تصویرش به حادثه‌ی چرنوبیل مربوط می‌شه: کلیک

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 24 March 19 ، 19:09
مرحوم شیدا راعی ..

(دفاعیه‌ای در برابر پایان‌نامه‌ی عشق)

۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 05 March 19 ، 12:28
مرحوم شیدا راعی ..

این یادداشت از نوشته‌های آقایان آلن دوباتن، ظهیر باقری نوپرست و احمدملکوتی‌خواه تأثیر گرفته. تأثیر که چه عرض کنم، این نوشته‌ کاملاً یه دزدی ادبی محسوب می‌شه. من فقط موضوعات مختلف رو به هم ربط دادم. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 01 March 19 ، 20:01
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا، ای عشق بی‌معنا، ای شعف دروغین

هر چند روز یک بار فکرت به من حمله می‌کند و من که هیچ وقت جنگ‌جوی قابلی نبوده‌ام، هر بار شکسته‌تر از همیشه از این نبردهای بی‌پایان بیرون می‌آیم. چیزی نمانده که به واسطه‌ی رفت‌ و آمدهای گاه‌به‌گاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول می‌کشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکست‌‌ها، هر بار چیزی از من کم می‌شود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال تو به تماشا نشسته‌ام. 

آه که چقدر کلمات برای وصف این چیزها ضعیف و ناکارآمدند‌. اما چاره چیست؟ راه دیگری برای نفس کشیدن نمی‌دانم. مدت‌هاست که در نگاهم تکثیر شده‌ای. بین شاخه‌های درخت، بین غارغارِ کلاغ‌های سحرخیز، بین صفحات کتاب، بین حرف‌های دیگران، بین گرد و غبار... همیشه یک گوشه‌ی خلوت در ته ذهنم ایستاده‌ای و با من حرف نمی‌زنی. این شکل از بودن آدم را یاد خدا می‌اندازد. و من کافری شکسته‌قلبم در انکار تمنایِ حریم تو.

اسمورودینکا، ای اتحاد زیبایی، ای دلهره‌ی پیوسته، ای مزاحم همیشگی. چطور می‌توان از دستت خلاص شد؟ همه‌ی راه‌های ربط به تو را ویران می‌کنم اما هر بار خود به خود سریع‌تر و نزدیک‌تر از قبل راهی به سویت گشوده می‌شود. خسته‌ام کرده‌ای. می‌دانم که وهمی و دست کشیدن از چنین خیالی در توان و اراده‌ام نیست. می‌دانم که مبنای این احساسات شررانگیز تنها چند هورمون خیره‌سر و زبان‌نفهم‌اند. می‌دانم که رسیدن به تو، در عین حال دور شدن از توست. می‌دانم که هر چه بیشتر به این تابلوی نقاشی نزدیک شوم، خرابی‌های تار و پودش بیشتر پیش چشمم آشکار می‌شود. همه‌ی این‌ها را می‌دانم. اما.

اسمورودینکا، به این شکست‌ها معتادم کرده‌ای.

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 26 February 19 ، 01:54
مرحوم شیدا راعی ..

دفعه‌ی قبل چندسال پیش بود که این اتفاق افتاده بود و من اصلاً خبر نشدم. یعنی دو روز بود که وقتی آخر شب برمی‌گشتم خونه می‌دیدم که هیچکس نیست. بعد به یخچال توجه کردم که چیزی کم و زیاد شده یا نه. به جابه‌جایی وسایل روی اپن و میزها دقت کردم، از توی کمدها کفش‌هاشون رو چک کردم، کیف‌ها یا چمدون‌ها رو. ولی نه، هیچ چیز جابه‌جا نشده بود. این دو روز هیچکس به جز من توی خونه نیومده بود و هیچ نشونه‌ای هم از مسافرت رفتن نبود. روز قبل اصلاً متوجه نبودشون نشده بودم. روز سوم اما واقعاً کنجکاو و تا حدی نگران شدم. بعداً فهمیدم که این چند روز به خاطر عمل بابام توی بیمارستان بودند. فهمیدم که حتی بعضی از اعضای فامیل هم از این عمل خبر داشتند و من نه. تا این حد از من کم انتظار داشتند. این بار اما موقع رفتن به بیمارستان، من هم خونه بودم. 

چند روز پیش فکر می‌کردم که خونه‌ی ما نیاز به یه جور تغییر نقش داره. مادرم و حتی دایی‌ها و خاله‌ها از من انتظار دارند که مسئولیت‌پذیرتر باشم. از من مشورت می‌خوان و مادرم می‌گه که حواسم به برادرم باشه و بیشتر بهش نزدیک بشم، بهش سرکوفت نزنم. همه روی این نکته‌ متفق‌القول‌اند که برادر من فارغ از اینکه یه پدر سی و چندساله‌ست، ولی همچنان بچه و احمقه و من به عنوان برادر کوچیکتر، به طرز غیرقابل اعتمادی، بی‌شعورم. یه لحظه دلم به حال والدینم سوخت. داشتن دو تا پسر بزرگ، یکی بیشعور، یکی احمق، تقدیری نیست که به آسونی هضم بشه. 

علی‌رغم فضای دمکرات خونه‌ی ما، درک متقابل و همدلی پایینی بین اعضاء وجود داره. جمله‌ی قبل کامل نیست. کامل‌ترش می‌شه درک و همدلی پایینی بین من و دیگر اعضاء وجود داره. من نمی‌تونم ارتباط همدلانه‌ای با اعضای خانواده‌م برقرار کنم. چنین چیزی وقتی غریب‌تر و واضح‌تر آشکار می‌شه که در یک موقعیت خاص و جدید مورد سنجش قرار بگیره. وقتی پدرم روی تخت بیمارستان افتاده و من فقط چند سانتی‌متر باهاش فاصله دارم و اصلاً براش راحت نیست که چیزی مثل ظرف ادرارش رو از من درخواست کنه. و من نمی‌دونم که اون لحظه باید چیکار کنم، فکر می‌کنم که شاید اصلاً دلش نخواد من اونجا توی اون شرایط کنارش باشم. شاید چون توی زندگی‌ش از طرف من چیز زیادی به جز بی‌ملاحظگی ندیده. 

کلماتی که مادر من برای توصیف من استفاده می‌کنه، چیزهایی از قبیل سنگ، چوب، دیوار و غیره هستند. تصورش از فرزند دومش یه موجود مستقل، بی‌نیاز و تا حد زیادی ضدضربه‌ست. فرزندی که چیزی نمی‌تونه از نظر روحی یا ذهنی بهش آسیب برسونه و تعادلش رو به هم بزنه. و به خاطر همین ضدضربه بودنش هم هست که از درک طیف وسیعی از نکات و احساسات انسانی عاجزه. یه جور اختگی احساسی و قلبی. چرا یه مادر باید چنین تصوری از بچه‌ش داشته باشه؟ شاید به این دلیل که سال‌هاست این فرزند هیچ داده‌ی جدیدی از خودش و اتفاقاتی که توی ذهنش می‌گذره، در اختیار مادر نذاشته. در عین حال فاصله‌ی زیادی که این ذهنیت از واقعیت داره، فرزند رو نسبت به تغییر این ذهنیت دلسرد می‌کنه. فرزند می‌دونه که پشت این ظاهر زرهی و تأثرناپذیر یه مترسک پوک و آشفته وجود داره که کوچکترین ضربه می‌تونه زره‌ زنگ‌زده‌ش رو سوراخ کنه. فرزند زندگی‌ عادی‌ای نداشته و به خاطر شرایط عجیب غریبی که طی گذر از دوره‌ی نوجوانی به جوانی تجربه کرده، اتفاقاً به شدت آسیب‌پذیر، ضعیف و شکننده شده. برخلاف این تصور که آنچه تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند، چیزی که ما رو نمی‌کشه، ممکنه ما رو به شدت آسیب‌پذیر و شکننده کنه و تا سال‌ها درگیر اثرات جانبی اون رویداد باشیم.  البته که این حرف به یه جور مظلوم‌نمایی و مغبون‌نمایی مضحک هم آغشته‌ست اما به نظرم که اینجا اصلاً نظر قابل اعتمادی نیست، به شکل واقعی‌تری تأثیر ناگوار اتفاقات روی یه موجود زنده به نام انسان رو در نظر می‌گیره.

رویکرد رفتاری و ذهنی ما نسبت به والدین‌مون دهه‌ به دهه تغییر می‌کنه. و این خیلی مهمه که توی دهه‌ی اول و دوم زندگی‌ پرونده‌ی چیزی رو برای همیشه نبندی. یه سری چیزها بین من و خانواده‌م شکسته شده. در عین حال من دیگه اون بچه‌ی شورشی و کله‌شق نیستم که بخوام بت‌های آدم‌ها رو بشکنم. پرخاش‌هام یا کمرنگ شده و یا تبدیل به یه خشم درونی شده که هرگز راه تخلیه‌ی مستقیمی به بیرون نداره و کسی نمی‌تونه از وجودشون خبردار بشه. دیدن این تغییرات نسبت به والدین وقتی واضح‌تر می‌شه که افراد وارد دهه‌ی چهارم زندگی‌شون می‌شن و یا خودشون والد بودن رو تجربه می‌کنند و یا والدین‌شون رو با حال نزار روی تخت بیمارستان می‌بینند. 


+ عنوان از بند پست راک Explosions in the sky

۸ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 07 February 19 ، 16:49
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 05 February 19 ، 10:48
مرحوم شیدا راعی ..

۱. آه اسمورودینکا، چرا ما مضحک‌ترین گونه‌ی جانوری هستیم؟ ما می‌دونیم که مهم نیستیم و در عین حال در رابطه با وجودمون به شدت جدی‌ هستیم. جدیّت در رابطه با چیزی که تا حد زیادی از کنترل ما خارجه. چطور می‌شه از مضحک بودن این داستان غم‌انگیز کم کرد؟


۲. اسمورودینکا، من اینجام که تمام قد پشت این میکروفون حاضر بشم و از کمبودهای بزرگی که توی زندگی شخصی‌‌م باهاشون روبه‌روئم حرف بزنم: کون بزرگ و قد 154 سانتی‌متری خودم رو به دیگران نشون می‌دم و می‌گم که زخم‌های روح و روانم از کجا نشأت می‌گیره. آه خدای بزرگ، ما موجودات نگونبخت نیاز داریم که کسی دوست‌مون داشته باشه، نیاز داریم کسی بهمون بگه که ارزش زندگی کردن رو داریم. و اگر کسی نباشه؟


 ۳. می‌شه همه چیز رو از نو تعریف کرد. می‌شه گیر داد به اینکه این موجود ۱۵۴ سانتی و کج‌و‌کوله چطور هویت خودش رو شکل داده. می‌شه از خود پرسید. برای درست پرسیدن، اول باید از داشته‌ها جدا شد. باید هیجان پشت عناوین رو برداشت. اسمورودینکا، تصور کن کسی رو که با افتخار خودش رو با عنوان «من یک زن هستم» تعریف می‌کنه. یا اون که سعی داره خودش رو با لفظ «دکتر» معرفی کنه. این‌ها با این عناوین هویت خودشون رو شکل دادند. غافل از اینکه تعریف خود با این قیود چه پیامدهای محدود‌کننده‌ای می‌تونه داشته باشه. ولی چطور می‌شه از این عنوان‌ها گذشت؟ چقدر می‌تونی از مذهب یا فرهنگی که باهاش بزرگ شدی فاصله بگیری؟ می‌تونی از سطح و طبقه‌ی اقتصادی و اجتماعی‌ای‌ که باهاش رشد کردی، دست بکشی؟ منظور استفاده نکردن نیست. صرف توانایی گذشتن کفایت می‌کنه. توانایی جدا کردن خودت از چیزهایی که داری. و البته، از چیزهایی که نداری. فقر یعنی نیاز. می‌تونی بدون پول باشی و فقیر نباشی. همه‌ی معادلات بین آدم‌ها براساس فقرشون شکل گرفته‌. حتی رئیسی که نسبت به جاه و مال و تحسین شدن حریصه، به خاطر فقرشه. اون احساس نیازی که درون خودش می‌کنه. می‌تونی فقر خودت رو حمل نکنی اسمورودینکا. همینطور در مورد نژاد، ملیت و چیزهای دیگه. همه‌ی این‌ حرف‌ها رو می‌شه اینطور جمع‌بندی کرد؛ بیرون از خود رفتن (اگزیستانس) و درک بی‌واسطه‌ی خویشتن. ورای ماهیتی که بهت داده شده. 


۴. دونه‌دونه این عناوین رو از خودت برداشتی. تو حالا شکننده‌ترین و ضعیف‌ترین تصویر خلقتی. حالا می‌شه تو رو با نور استعاره کرد. حالا باید از معنا حرف زد. حالا باید از هویت حرف زد. می‌تونی؟ هرگز. چون دیگه به هیچ‌ چیز و هیچ جا تعلق نداری. تو دقیقاً و مطلقاً هیچ چیز به خصوصی نیستی. و من دارم ادعا می‌کنم که راه سعادت از میان این «هیچ چیز نبودن» می‌گذره. انتظار داشتی ققنوس‌وار از این آستانه طلوع کنی؟ نه، وضعیت تو در این مرحله درست مثل یه کرکس تخمی می‌مونه که بچه‌های نانجیب محل چوب نیم‌سوخته توی ماتحتش فرو کردند و مخرجش رو با آهک و سیمان مسدود کردند و چیز زیادی تا مرگش فاصله نداره.

نقطه‌ی طلایی تو همینجاست. که تو ققنوس نیستی ولی باید ققنوس‌وار از «هیچ‌ چیز» معنا خلق کنی. در حالی که تنفس مرگی تحقیر کننده رو روی گونه‌هات حس می‌کنی. آره قهرمان من.


۵. یونان شگفت‌انگیز و خردمند رو به خاطر بیار. جامعه‌ای که تحت تأثیر افلاطون و ارسطو بوده، بعد از حمله‌ی اسکندر به ویرانه تبدیل می‌شه. پویایی و درخشندگی خودش رو از دست می‌ده. استقلال سیاسی و دوران سازندگی یونان به پایان می‌رسه. مدینه‌ی فاضله‌ای که افلاطون ازش حرف زده بود، دیگه محلی از اعراب نداره. کسی به دنبال ساختارسازی و پیکربندی جامعه نیست. در همین زمان کلبیون و اپیکوریان و رواقیون شکل می‌گیرند. همه‌شون روگردان از جامعه و تنها در بندِ پیدا کردن راهی برای نجات فردی. اینکه چطور می‌شه زندگی رو با آرامش به سر آورد. تمرکز روی خوشی‌های درونی، فارغ از ناملایمات بیرونی که خارج از اختیار ما هستند. آیا این مرزبندی بین درون و بیرون توهم نیست؟ آیا این بیخیال شدن بیرون و تمرکز روی درون یه جور فرار نیست؟ به هر حال فکر می‌کنم از این نظر دنیای ما به اون برهه شباهت زیادی داره. ما نمی‌تونیم ساختارها رو تغییر بدیم. تغییر که هیچ، ما از هر طرف تحت تأثیر تبلیغاتی هستیم که حتی ادراک (وسیله‌ی سنجش) ما رو تحت تأثیر قرار می‌ده. پس ریوایز پلن ما اینجا می‌شه بازگشت هر چه بیشتر به سوی خود. بیخیال دنیا و کثافت‌هایی که باهاش عجین شده. 


۶. اسموردینکا، می‌دونم که حرف‌هام سر و ته نداره. می‌دونم که برداشت‌هام سطحی و آشفته‌ست. آیا ما به دنبال ناممکن‌ها می‌گردیم؟ آیا کسایی که نگاه‌شون رو محدود می‌کنند و ما بهشون خرده می‌گیریم و به نادیدگرفتن دیگر چیزها متهم‌شون می‌کنیم، کار درستی نمی‌کنند؟ آیا این‌ها همون‌هایی نیستند که رنجی از دوش دیگران برمی‌دارند؟

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 02 February 19 ، 19:29
مرحوم شیدا راعی ..

نگاه انتقادی می‌تونه نسبت به والدین باشه، نسبت به نسل قبل از خود. ما می‌تونیم نسل قبل از خودمون رو به خاطر نادانستگی‌هاش محکوم کنیم. افکار و رفتارهاش رو به نقد بکشیم. نگاه انتقادی می‌تونه معطوف به موضوعات سیاسی باشه. پرطرفدارتر از نگاه انتقادی به سیاست، نگاه انتقادی به موضوعات روزه. عده‌ای هستند که حرف‌های فلان بازیگر یا فلان فوتبالیست رو نقد می‌کنند. خیلی هم جدی و دقیق این کار رو انجام می‌دن، بدون اینکه ذره‌ای از تباهی خودشون احساس سرخوردگی یا پوچی داشته باشند. این نگاه انتقادی در بین مردم مخاطب بی‌شماری داره، توی رسانه‌ها غوغا می‌کنه. نگاه انتقادی می‌تونه معطوف به آراء فلسفی یا علمی باشه.

اکثر آدم‌ها می‌تونند نگاه انتقادی داشته باشند، اما در سطوح متفاوت. و این سطوح می‌تونه نشون دهنده‌ی کیفیت ذهنی افراد باشه. نقد خضعبلات فلان بازیگر نیاز به ذهن خاص و درک بالایی نداره ولی نقد فلان موضوع فلسفی یا اجتماعی نیاز به دانشی خاص و ذهنی روشن داره. در زمان‌های خیلی دور، آقایی وجود داشت که نگاه انتقادیش تنها به سمت و سوی پروردگار بود. متأسفانه هیچ اطلاعی از سرنوشت این ملعون در دست نیست. چیزی که برای ما واضح و مبرهنه اینه که چنین الدنگی نباید زیاد عمر کرده باشه.

 #قهرمانـ_داستان


۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 19 January 19 ، 23:51
مرحوم شیدا راعی ..

چند وقتی هست که نسبت به زلزله فوبیا پیدا کردم. با رفتن توی مکان‌های مختلف، ناخودآگاه راه‌های فرار و زنده موندن در زمان یه زلزله‌ی 9 ریشتری رو بررسی می‌کنم. کمال‌گرایی حتی برای تصور فجایع هم دست از سرم برنمی‌داره. فاصله‌م تا در خروجی چقدره؟ دویدن به سمت در خروج توی یه ساختمون چندطبقه چه فایده‌ای داره؟ مکان‌های امن ممکن کجاست؟ زیر میز کمرم به سمت بالا باشه یا بهتره کف زمین بخوابم و پاهام رو تکیه‌گاه میز کنم‌؟ پناه گرفتن زیر میز باعث نمی‌شه که زیر آوار محبوس بشم؟ صدای ناله‌هام رو از اون زیر می‌شنوند؟ توی این چند روز ممکنه به خاطر تشنگی یا خون‌ریزی بمیرم؟ آیا باید فقط خودم رو نجات بدم؟ نه، باید حداقل یه نفر دیگه رو هم نجات داد. در وهله‌ی اول توجهم به بچه‌ها جلب می‌شه ولی خیلی زود به غیرمنطقی بودن این ایده پی می‌برم. یه بچه رو نجات بدم و یتیمش کنم که چی بشه؟ اینکه به همراه والدینش کشته بشه بهتر نیست؟ کمتر زجر نمی‌کشه؟ بعد توجهم به زن‌ها جلب می‌شه. یکیشون که از همه خوشگل‌تره رو انتخاب می‌کنم و تصمیم به نجاتش می‌گیرم. بلافاصله به خودم تشر می‌زنم که الان موقعیت مرگ و زندگیه و جای این جاکش‌بازی‌ها نیست. از همه‌ی این‌ها گذشته، اغلب به این نتیجه می‌رسم که هیچ راه نجاتی وجود نداره. نه تنها برای خودم، که برای دیگران هم. و در نهایت این "مفری نیست" رو با یه تصویر پایان‌بندی می‌کنم. مثل الان که دیدم با پایین اومدن سقف، یکی از تیرآهن‌ها مستقیم اومد توی سرم و ترکیب چش و چالم رو دگرگون کرد.

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 11 January 19 ، 15:58
مرحوم شیدا راعی ..

گفت ببین شخصیت سارا مثه یه باغ خیلی قشنگ و بزرگ می‌مونه. وقتی واردش می‌شی، اون ورودی باغ شگفت‌زده‌ت می‌کنه. کاراکتر خیلی جذاب و باحالی داره. ولی هر چی می‌ری به سمت مرکز باغ تا به ساختمون مرکزی برسی، هر چی بیشتر به این آدم نزدیک بشی، منظره‌ی باغ شروع می‌کنه زشت شدن. و متأسفانه توی مرکز باغ هیچ ساختمون باشکوهی در انتظارت نیست. یه کلبه‌ی خرابه‌ست فقط. درونش هیچی نداره، همه‌ی باغ تظاهره و معطوف به بیرون. از مثالش لذت برده بودم. به شوخی گفتم: باغ من چجوریه؟ یه کم فکر کرد و گفت: توی یه کوچه‌ی تاریکه. نمی‌شه به راحتی ورودی‌ش رو پیدا کرد. و وقتی واردش می‌شی، تاریکی بیشتر هم می‌شه. اگه به مسیر باغ آشنا نباشی، اصلاً نمی‌تونی پیش بری. انگار صاحب باغ دلش نمی‌خواسته کسی بدون حضور و همراهی خودش وارد باغ بشه. خنده‌م گرفته بود. گفتم تو که باید راه رو بلد باشی، این سال‌ها زیاد رفتی تو این باغ. گفت آره زیاد رفتم، ولی صاحب دیوثش هیچوقت نذاشته اون ساختمون اصلی رو ببینم. همیشه بین درختا، روی یه سکو یا زیر یه شیروونی همدیگه رو دیدیم. گفتم لعنتی، و هر دو خندیدیم. گفت به نظرت علت اینکه صاحاب باغ کسی رو به ساختمون اصلی دعوت نمی‌کنه چیه؟ این نیست که ساختمونش زیادی داغون و مزخرفه؟ شاید حتی یه زیرزمین نمور باشه. هوم؟

بهش گفتم که یاد هادس افتادم. گفت هادس احساساتیه، بیشتر از اونکه منطقی باشه.

و من دوست نداشتم همچین نتیجه‌‌ای گرفته بشه. 





از اول این مجموعه پست‌های ظهیر باقری (پژوهشگر فلسفه‌ست) رو دنبال کردم و حدس می‌زنم چندتاییش رو اینجا هم به اشتراک گذاشته باشم. بعضی‌هاش خیلی خوب بود. اونقدر که واسه خودم آرشیوش کردم. بعضی‌هاش هم چیز خاصی نداشت و در این مورد باید تأکید کنم که «چیز خاصی نداشت» صرفاً نظر شخصی منه. حالا همه‌ی این مطالب که در مورد «دوستی» نوشته شده و اون اواخر حتی یه کم به «عشق» متمایل شده بود، توی یه فایل جمع‌آوری شده و من این پاورقی غیرمرتبط رو نوشتم که پیشنهادش کنم. می‌تونه ذهنیت‌تون رو نسبت به ارتباط و دوستی و رفاقت وسیع‌تر کنه: 

https://t.me/philosopherin/1584

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 January 19 ، 15:31
مرحوم شیدا راعی ..

داستان

یک روز و فقط یک روز اخبار روز رو دنبال می‌کنی: توی سیستان بلوچستان یه مهدکودک آتیش گرفته و چندتا بچه مردند و چندتایی هم سوختند. بعد در و دیوار کلاس رو نشون می‌ده و بخاری نفتی، فقر. و از طرفی می‌دونی که چه ثروت‌هایی توی این مملکت وجود داره که حتی تصورش هم از عهده‌ی ذهنت خارجه. بعد ماجرای نماینده‌‌ی سراوان مطرح می‌شه و کلیپی که دست به دست بین مردم می‌گرده. رئیس مجلس می‌گه باید با انتشاردهنده‌ی ویدیو برخورد بشه. کلیپ بعدی‌ای که وجود داره، مربوط به یه سربازه که افغان‌ها رو ردیف کرده کنار دیوار و بهشون سیلی می‌زنه. ازشون می‌پرسه برا چی اومدید ایران. بعد باهاشون بشین پاشو بازی می‌کنه. رفیقش که داره فیلم می‌گیره، تمام مدت در حال خندیدنه. یه سری خبر در مورد خصوصی‌سازی ناجور اموال دولتی وجود داره و یه سری اعتراض دنباله‌دار از کارگران فلان جا و بهمان جا. اخبار مملکت بیشتر شبیه یه سریال کمدی مضحک و طولانی می‌مونه. زندگی به خودی خود و به اندازه‌ی کافی بی‌معنا هست. و اگر حس می‌کنی معنایی توی زندگی‌ت پیدا کردی، شاید به این دلیله که محدوده‌ی نگاهت رو تنگ کردی. یه چیزایی رو داری نادیده می‌گیری. توی کشور ما این بی‌معنایی به حد اعلای خودش می‌رسه. جشن بی‌معنایی اینجاست. اینجا حتی نمی‌شه معناهای دم‌دستی و معطوف به سطوح ابتدایی زندگی رو دید. جای شکرش باقیه که هنوز خدا هست. به خصوص توی اتوبوس‌هایی که روزی دو ساعت از عمرم رو توش سر می‌کنم. پیرزن برای پوشاندن اعضاء و جوارح زنانه یا به تعبیر دقیق‌تر پیرزنانه‌ی خودش چادر به سر کرده. با راه افتادن اتوبوس تعادلش رو از دست می‌ده. چادر زیر پاهاش گیر می‌کنه و با اعضاء و جوارح پیرزنانه‌ی خودش کفِ اتوبوس پخش می‌شه. من به اعضاء و جوارح پیرزن نگاه می‌کنم و آدم‌هایی که دوره‌ش می‌کنند تا بلندش کنند. توی این اتوبوس‌ها فقر رو می‌شه از نزدیک دید که روی صندلی کناری‌ت نشسته و به بیرون از پنجره نگاه می‌کنه. نمی‌تونم خودم رو با جامعه وفق بدم. معنی کالچر شاک رو با گشت‌های گاه و بیگاه توی توئیتر و اینستاگرام هموطنانم تجربه می‌کنم. ارتباطم با جامعه محدوده به دیدن آدم‌ها توی این اتوبوس‌ها. به این مردم بی‌نوا نگاه می‌کنم که در عرض چندماه هزینه‌های زندگی‌شون چندبرابر شده و درآمدهاشون مثل قبل باقی مونده. مردمی که نقش چندانی در وضعیت سیاسی و اقتصادی‌ای که بهشون تحمیل می‌شه ندارند. حتی نمی‌دونند چرا مورد تحریم ابرقدرت‌های دنیا واقع می‌شن. این‌ مفنگی‌های رقت‌انگیز بالاخره یه روز مریض می‌شن. مرض‌‌هایی مثل سرطان و ام‌اس. و دیگه هرگز از پس هزینه‌ی درمان‌هاشون برنمیان. می‌تونند سریع‌تر بمیرند. و خدا همینجا روبه‌روی من ایستاده و سرش رو به میله‌ی اتوبوس تکیه داده، با کفش‌های کهنه و خاکی، دست‌های زمخت و خشک. و تو سعی داری برای خودت و زندگی‌ت معنا خلق کنی تا مضحک بودن خودت رو فراموش کنی، نبینی. غافل از اینکه هر داستان مضحکی باید یه قهرمان مضحک هم داشته باشه. 


قهرمان داستان

این روز‌ها شاش‌هایم بوی «چی‌توز موتوری» می‌دهد. به دستشویی که می‌روم، عمیق‌تر از معمول نفس می‌کشم. یک میل عجیبی درونم شعله می‌کشد به خراب کردن، به ویرانی. یادم نمی‌آید آخرین بار کِی چی‌توز موتوری خورده‌ام. چی‌توز موتوری را باید در گروه‌های دو یا چند نفره خورد. امروز می‌خواستم بروم چند بسته از این بزرگ‌هایش را بخرم و خودم را و امیال پلید و ویرانگرم را ارضا کنم. اما به یادم آمد که  خوردنش تنهایی هیچ لطفی ندارد. اما من گروه دو یا چند نفره‌ای پیرامون خود نداشتم. به کارگرانی که در کنار خیابان منتظر بودند نگاه‌ کردم. سرهاشان در گریبان بود اما هوا آنطور که شاعر گفته سرد و سوزان نبود. به این فکر می‌کردم که پفک را باید با این کارگرها و به صورت دسته‌جمعی خورد. باید راه برویم و فریاد بزنیم «کارگران جهان متحد شوید» نه برای احقاق حقوق و به زیرکشیدن ظالمان و حاکمان، که تنها برای پفک‌ خوردن. جشن بی‌معنایی همینجاست. خیلی زود بی‌خیال کارگران جهان شدم. چرا که به جای بسیج کردن کارگران جهان، می‌شود تنهایی روزی چندین بار شاشید. و البته نفس‌های عمیقی که پیشتر عرض کرده‌ام. با اینکه سال‌هاست چی‌توز موتوری نخورده‌ام، ولی باید سعی کنم فرد مفیدی برای جامعه باشم و راهی برای تسکین رنج‌ انسان‌ها پیدا کنم تا با این فکرها و کارها به زندگی‌ام معنا بدهم. تا مثل این احمق‌های درخودفرومانده نشوم که همه‌ی زندگی‌شان حول محور وجود ابلهانه‌ی خودشان در جریان است. در این بین اما نمی‌دانم که با این میل به ویرانی چه کنم؟ با شاش‌هایم که بوی چی‌توز موتوری می‌دهد چه کنم؟ با خدا که همیشه زیر دست و پایم له می‌شود چه کنم؟ با فقدان شفقت و همدلی خودم نسبت به این آدم‌ها چه کنم؟ با این بهجت بی‌معنایی چه کنم؟ اسموردینکا، با عشق بی‌معنایم به تو چه کنم؟

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 December 18 ، 23:25
مرحوم شیدا راعی ..

پیرمرد گفت 50 سال پیش از خمینی‌شهر با قاطر می‌اومده سبزه‌میدون و در طی مسیر، فقط تک و توک ماشین می‌دیده. بعد به ترافیک روبه‌رو اشاره کرد و انبوه ماشین‌ها. من به چشم‌هاش نگاه کردم که کهنه، خاکستری و مات بود. انقدر مات که به بینایی‌ش مشکوک می‌شدی. ولی می‌دید. لبخند من رو می‌دید و با من حرف می‌زد. پلک‌هاش برای چشم‌هاش بزرگ بود. فضای خالی بین پلک‌ و چشم‌ توجهم رو جلب کرده بود. انگار پلک‌ها طی این سال‌ها گشاد شده باشه، کِش اومده بود. گفت که «40-50 سال پیش بنزین 6 قرون بود و یهو شد 8 قرون و همه اعتصاب کردند. خبر دادند که نخست‌وزیر قراره توی مسجد شاه سخنرانی کنه و علت این گرونی رو توضیح بده. شلوغ شده بود. وقتی اومد بالا برای حرف زدن، ترورش کردند...» احساس کردم که دارم تاریخ می‌خونم. از یه کتاب تاریخی اریجینال. گذشته، زنده بود و پیشِ رو. شک کردم، گفتم نخست‌وزیر همون هویدا نبود؟ گفت آره انگار. شک داشت. گفتم مگه اصفهان بود؟ مسجدشاهِ اصفهان؟ گفت نه، تهران بودم اون موقع. پیرمرد به حرف‌زدن ادامه داد. ترافیک بود و من دلم می‌خواست از اتوبوس پیاده بشم و هوای بارونی رو دریابم. پیرمرد می‌گفت رفته داروخونه،‌ یه قلم از داروها رو بهش ندادند. سرش کلاه گذاشتند. من ازش عذرخواهی کردم و پیاده شدم با این فکر که کاش می‌شد چشم‌های عجیبش رو جایی ثبت کرد. هوای داخل اتوبوس گرفته بود. هوای بیرون نخوت رو از تن می‌گرفت. موقع نگاه کردن به چشم‌های پیرمرد همون حسی رو داشتم که موقع نگاه به چشم‌های زهرا دارم. یه جور احساس غربت. می‌دونم می‌خواد فریبم بده. اولین بار که زهرا رو دیدم، به نظرم خیره‌کننده رسید. زن‌های زیبای زیادی وجود دارند اما معمولاً چیزی رو درونم جابه‌جا نمی‌کنند. من نمی‌تونم ارتباط معناداری با زیبایی‌شون بگیرم. اینجا منظور از زیبایی چیزی به centrality جذابیت جنسی نیست، هر چند که باهاش بیگانه هم نیست. ولی به نظرم جذابیت جنسی ساده‌تر و پیش پا افتاده‌تره. پیچیدگی و ظرافت خاصی برای درک شدن نداره. اما تجربه‌ی زهرا متفاوت بود. جوری که دلم می‌خواست زودتر بهش نزدیک بشم تا به واسطه‌ی آشنایی و شناخت بیشتر، تصور آرمانی‌ای که با دیدنش توی ذهنم شکل گرفته، تغییر کنه (خراب بشه). به تغییر این تصویر نیاز داشتم چون واقعاً داشت اذیتم می‌کرد. خیلی زود این آشنایی اتفاق افتاد و فهمیدم با دختر خاصی از نظر آگاهی و دانایی روبه‌رو نیستم. تا اینجای زندگی‌م فقط نسبت به دو مؤلفه‌ی زن‌ها توجه داشتم و براساسش اون‌ها رو برای خودم توی یه طیف جذاب- غیرجذاب طبقه‌بندی کردم. اول زیبایی، دوم دانایی. به عنوان مثال نسبت به عواطف و احساسات زنانه نسبتاً بیگانه‌ام. همچنین می‌پذیرم که محدود کردن یه آدم به این دو مؤلفه چندان منطقی (واقعی) و انسانی (کاربردی) نیست. 

زهرا مؤلفه‌ی دوم جذابیت رو نداشت. پس به ناچار از ملکوت اعلی به عالم ماده هبوط کرد و زمینی شد. اومد همینجا کنار خودم و همین بود که تونستم واضح‌تر ببینمش. کمی یادآور ژاندارک و مادرترزا بود. میلش به رهبری توی جمع مشهود بود. همراهی‌ش با دیگران، صادقانه کمک‌کردن و داوطلب بودنش برای انجام دادن کارها. کمی که گذشت، به این فکر کردم که اصلاً چرا اون چند بار اول تا این حد به نظرم جذاب اومده؟ در پاسخ به این سؤال (به رغم زور بسیار) نتونستم توصیف متمایزی از زیبایی‌ ظاهرش تعریف کنم. دیدم همه‌ی فاکتورهای زیبایی‌ای که به ذهنم می‌رسه نزدیک به همون کلیشه‌های رایجه و بنابراین نمی‌تونه عامل تعیین‌کننده‌ی این جذابیت باشه. چون همه‌ی این‌ها رو خیلی دیگه از زن‌ها هم دارند. پس شاید مربوط به یه جور توازن و همبستگی بین این ویژگی‌ها باشه که صرفاً توسط ذهن من استنباط شده. در وهله‌ی دوم همه چیز مربوط می‌شد به attitude. یه جور وقار خاص که موقع نشستن و راه رفتن به چشم من اومده. طرز حرف زدن و صدایی که به نظرم جذاب اومده. پوشش و آراستگی (آرایش)‌ ساده‌ای که با برداشت من از زنانگی و زیبایی هم‌خوانی داره. بعد به چیزهایی مثل «بالا زدن آستین‌ها» توجه کردم. عملی آگاهانه یا ناخودآگاه برای نمایش دست‌ها که بین زن‌های سرتاسر دنیا مشترکه. نتیجه‌ی نهایی‌ مرورِ این جزئیات یه حدس معرفت‌شناسانه بود: همه‌ی چیزی که ازش دیده بودم، بیشتر شبیه یه جور فریب ذهنی بود. مثلاً چشم‌هاش واسه‌م پر از ابهام بود و همین زیباش می‌کرد. مثل چشم‌های عجیب پیرمرد توی اتوبوس که انگار چیزی مبهم و ناشناخته داشت. گواه این حدس اینجاست: بعد از اون چند هفته‌ی اول که با دیدنش دلم آشوب می‌شد، این فکر زیاد به ذهنم اومد که انگار اونقدرها هم زیبا نیست. و این مترادف بود با سقوط فاکتور اول در نمودار جذابیت. می‌دونستم که ذهنم داره بازی همیشگی‌ش رو در میاره: پیدا کردن (یا حتی ساختن) نقاط تاریک و منفی. 


با زیادت سن و گذر ایام، روز‌به‌روز بیشتر این فرضیه توی ذهنم قوام پیدا می‌کنه که انگار تجربه‌ی عشق برای من یه تجربه‌ی محال و غیرممکنه. در عین حال دیدن و خواندن شرح حال عشق و عشّاق، باعث شده این پدیده توی ذهنم به عنوان یه حالت خارق‌العاده تثبیت بشه که خیلی حیفه اگه تجربه نشه: معطوف شدن به سمت و سوی دیگری، گذر از خود، شیفتگی و رهایی، شیفتگی و بستگی، تنش و بی‌تابی، زلال شدن در آینه‌ی دیگری و غیره. اما دلیل این ناکامی مطلق چی می‌تونه باشه؟ ذهنی که می‌خواد اینطور ریاضی‌وار همه چیز رو با فرمول‌بندی ‌بسنجه هم می‌تونه عشق رو تجربه کنه؟ ملکیان می‌گفت اگر معشوقی نیافتی بتی بتراش و بپرست. این مسئله هم برای من چیزی فراتر از داشتن یا نداشتن یه تجربه‌ی عاشقانه‌ با یک زن یا دختره. مربوط به احساس زنده‌بودن و وجود داشتنه. مربوط به دیدن و فهم دنیا به شکلی متفاوت. 

۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 November 18 ، 00:00
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۶ مخالفین ۱ 05 November 18 ، 04:48
مرحوم شیدا راعی ..

تمام مسیر را سوار بر خر طی کردیم. همه خسته و کوفته بودیم. پس از اندکی استراحت، کاروان دوباره تجهیز به رفتن شد. خرها و دیگر سطوران را زین کردند. من تنها بر زمین یله بودم. گفتند که در چه حالی ابوقراض؟ این تعلل بهر چیست؟ گفتم نمی‌آیم. جِت ‌لَگ شده بودم‌. مرا همانجا بی خر رها کردند. من شانه‌هایم را بر خاک رها کردم. دل و بارم، بادی را. 

شب غمگین بودم و تنها. من که بودم در این بیابان تاریک؟ در طول زندگی‌ام در پی یافتن جایگاه خود بوده‌ام؟ هرگز. هیچوقت دنبال هیچ چیز نبوده‌ام. کمتر از این‌ها سرم می‌شد که باید به دنبال چیزی رفت. کتاب‌های خوب را انسان‌های بزرگ می‌نویسند. من اما کوچکم. آنقدر کوچک که نمی‌توانم خودم را، تمام خودم را در این نوشته آشکار کنم. چیزی برای عرضه وجود ندارد. اما چشم‌هایم نقطه‌هایی را ثبت می‌کند. من تنها برای اشاره به این نقطه‌ها می‌نویسم. 

در آن بیابان چه کردم؟ هیچ. گذشتن لحظه‌ها را می‌پاییدم. که مبادا ثانیه‌ها از هم جلو بزنند. یا سرعتشان را از روی بدخواهی و کینه کم و زیاد کنند. تشنگی اما حضورم میان ثانیه‌ها را برآشفت. براساس داستان‌های این‌چنینی، کاراکتر در راه مانده از فرط تشنگی ادرار خود را می‌نوشد. اما در روایت ما خبری از این کثیف‌کاری‌ها نیست. خیلی زود به آبادی رسیدم و با گوسفندان از سر جوی آب خوردم. 

چوپان آمد و پانسمان پاهایم را چک کرد. دستی بر سرم کشید و ضربتی به دمبالچه‌‌ام نواخت. من به میان دشت دویدم و با دیگر بزها چریدم.

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 28 October 18 ، 20:12
مرحوم شیدا راعی ..

آهنگ در ابتدا با صدای خسته و آروم وکالیست شروع می‌شه. مخاطب آهنگ دختر زیبارویی به نام «لی‌لی» قرار داره. ظاهراً لی‌لی می‌خواد قرص بخوره و راوی اون رو از این کار برحذر می‌کنه. ما اطلاعی از چیستی قرص‌ها نداریم ولی فرض می‌گیریم که Adult cold باشه. البته که آسپرین و اسمارتیز هم از نظر ما بلامانعه. در ادامه وکالیست خطاب به لی‌لی می‌گه که بیاد و این چس‌نفس بازی‌ها رو بذاره کنار و بهش وعده می‌ده که توی هر نقطه از نمودار x-t هواش رو داره. در واقع راوی داستان قصد داره به لی‌لی یه جور Certainty القا کنه و این عمل غریزی تا حدودی در ذات ذکور وجود داره. کشش و جذب توی یه سطح ناهشیار اتفاق می‌افته و کاملا با سروایول یا همون بقای موجودات ارتباط داره. جذب‌ کردن/شدن در واقع یه جور ایمپالس مثل گرسنگی و تشنگیه که بدون کنترل ما اتفاق می‌افته و همینه که این موضوع رو جذاب می‌کنه. براساس اولوشنری سایکالجی یا همون Evolutionary psychology، از قدیم‌الایام که آبا و اجدادِ میمون (به معنای مبارک و فرخنده) ما زیستن می‌کردند، مردها جذب ظاهر می‌‌شدند و زن‌ها جذب رفتار. مهم‌ترین ویژگی رفتاری برای بانوان کانفیدنس بوده. کانفیدنس یعنی د اِبیلیتی... اجازه بدید کیبردم رو درست کنم؛ 

.The ability to look certain when handling uncertainty

 بر همین اساس، یک مرد ایده‌آل در ذهن یک دختر جوان (بای دیفالت و به شرط اینکه ریست فکتوری نشده باشه) مردی مسلط، شجاع و خوش‌بینه. در واقع تنها اون نمایشی که توی رفتار یه مرد دیده می‌شه، مهمه و نه داشتن حقیقی این صفات. گواه این حرف مردان جوانی هستند که باهاشون توی مدرسه یا دانشگا روبه‌رو شدید و با وجود اینکه توی مغزهاشون حتی پشکل هم نیست که بشه باهاش انبرنسارا دود کرد، اما بانوان زیادی رو به سمت خودشون جذب می‌کنند. صرفاً چون نمایش قابل قبولی دارند. از طرف دیگه، یک مرد جوان می‌تونه با اظهار شک و تردید و درماندگی و نادانستگی‌های خودش یا به طور کلی با القای uncertainty این فرایند جذب رو به فناک بده. نگارنده قصد تعریف از خودش رو نداره اما بنده بعد از کون بزرگ و قد کوتاهم (۱۵۴ سانتی‌متر)، مهم‌ترین فاکتوری که در رابطه‌ با عدم توفیقم در جذب بانوان وجود داشته، همین ترشح آنسرتنتی به محیط پیرامون بوده. 

براساس قوانین طبیعت، دختران زیبا و ضعیف به دنبال مردان dominant، و مردان قوی و کانفیدنت از پی دختران submissive همواره روان‌اند.

 

برگردیم پیش لی‌لی. در طول آهنگ، شور و هیجان به تدریج بالا می‌ره تا می‌رسه به جایی که وکالیست کلیدی‌ترین جمله‌ش رو به لی‌‌لی می‌گه. می‌فرماد؛ «You're the best paint life ever made»  این جمله‌ی خطرناک رو به هر شل‌مغزی که بگید، تصمیم‌ بزرگش مبنی بر خوردن اسمارتیز رو آلتر می‌کنه و آرزو می‌کنه صفتِ افضل‌بودنش (بهترین) در هستی تا جایی که ممکنه امتداد داشته باشه. 

 

 

در پایان لینک این آهنگ رو در یوتویوب و تلگرام به شما عزیزانِ سبمیسیو و دامیننت تقدیم می‌کنیم. 

۴ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 27 October 18 ، 21:13
مرحوم شیدا راعی ..

مقدمه

 وقتی کوچیک‌تر بودم، گریه کردن برای محرم و این مراسم‌‌ها یه چالش محسوب می‌شد. برای همراهی کردن با دیگران، باید خودم رو به اشک وادار می‌کردم. از جمله ترفندها این بود که ماجرا رو شخصی‌سازی کنم. مثلاً اگه علی‌اصغری کشته شده بود، یکی از بچه‌های کوچیک خانواده‌م رو در حال کشته شدن توی اون شرایط تصور می‌کردم. به لطف این تصویرسازی و کارهای گرافیکی بود که یه مقدار منقلب می‌شدم. موهای تنم که اون موقع هنوز در نیومده بود، کمی سیخ می‌شد و چشم‌هام کمی خیس. بزرگتر که شدم، مثلا ۱۲-۱۳ ساله، دیگه به لحاظ منطقی درک این برنامه‌ها واسه‌م ممکن نبود، تا حالا که وضعیت به گونه‌ای رقم خورده که وقتی مردم رو قیمه‌ به‌ دست توی خیابون می‌بینم، نمی‌تونم از دیدن‌شون مشمئز نشم. (پایان مقدمه)


امروز صبح توی اتوبوس دیدم که دوستی واسه‌م یه فایل مداحی (الله الله از مصطفی محسن‌زاده) فرستاده. مداحی همونطور حالم رو بد می‌کنه که هیپ‌هاپ. به نظرم هنرمندهای هر دو گروه فاقد درک زیباشناسانه‌اند. اینطور مانیفست دادن در مورد «درک» و «هنر» فقط از دو گروه انتظار می‌ره. اول متخصصین امر و دوم که نگارنده هم شامل‌شون می‌شه؛ افراد علاقه‌مند به گنده‌گوزی. با بی‌میلی فایل رو اجرا کردم و همون دو دقیقه‌ی اول کافی بود که گونه‌هام خیس بشه و موهای تنم که دیگه کامل هم دراومده، سیخ. 

تا حالا توی این وبلاگ زیاد واسه‌تون خالی‌بندی کردم، قبول، اما در این مورد به خصوص ابداً قصد گنده‌گوزی اگزیستانسیالیستی ندارم. لکن وقتی مداح می‌گفت «انسان بر دیر فناست» یا «فریاد از جور زمان...» یا «در گمراهی سرگردان مانده بشر...» یه غم گنده‌ای توی گلوم می‌آورد که با فشارهای مختلفی از توی چشم‌هام می‌زد بیرون. آبغوره گیری هر لحظه شدیدتر می‌شد تا اینکه به صورت رسمی به هق‌هق تبدیل شد. کله‌م رو پشت صندلی جلویی قایم کرده بودم و صورتم رو به کیفم فشار می‌دادم. راننده اتوبوس از توی آینه بهم دید داشت و اینکه کسی توی اون شرایط نگاهم کنه، فرضیه‌ی وحشتناکی بود. اتوبوس تقریبا خالی بود و برای گریه کردن در ساعت ۶ صبح، هیچ مکان عمومی‌ای مناسب‌تر از یه خط BRT خلوت نیست.


 اومدم بالا که نگاه راننده رو ببینم. بخت یار بود و حواسش به من نبود. خودم رو توی صفحه‌ی گوشی دیدم و فهمیدم گریه کردنم شمایل افتضاحی داره. ولی خوش نداشتم بعد از چندسال که چشمه‌ی اشکم زنده شده بود، سد راهش بشم. به کلی فراموش کرده بودم که چشمه‌ی مخاط بینی هم به پیروی از چشمه‌ی اشک زنده می‌شه و شوربختانه سیلابی لزج و بی‌رنگ در جستجوی مفری برای رهایی از زندان تن بی‌تابی می‌کرد. به امید پیدا کردن دستمال کاغذی سوراخ‌های کیفم رو آزار می‌دادم. نبود. خواستم تا حس و حالم معنویه، دل رو بزنم به دریا و با آستینِ لباسم پاک کنم، اما یادم اومد که تا عصر به این خرقه‌ی چرکین‌ نیاز دارم. آبغوره گرفتن من هرگز شوخی‌بردار نیست و در طول تاریخ بشریت به ندرت اتفاق افتاده، اما وضعیت به قدری مضحک بود که نمی‌شد بهش نخندید. هنوز کلی اشک بالقوه وجود داشت که از پس این همه سال انباشته شده بود. کلی مفِ شُل و وِل راه تنفسم رو بسته بود و با دیدن چهره‌ی گریان خودم این پرسش فلسفی در ذهنم طرح شده بود که چرا باید گریه کردن یه آدم انقدر داغون باشه؟ 

۱ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 23 October 18 ، 21:54
مرحوم شیدا راعی ..

مریم‌ خانم آرزوی بزرگی در دل دارد و آن هم سامان گرفتن بچه‌هایش است. برای دخترش جهاز می‌خرد و روزی ۳۴ مرتبه می‌گوید؛ «من تو را شوهر می‌دهم، حالا ببین.»

 برخلاف تصور ما عوام‌الناس، مهم‌ترین عاملی که باعث می‌شود یک دختر از خانواده‌ای سنتی، خواستگار داشته باشد، موقعیت اقتصادی و اجتماعی پدر دختر است. شوهر مریم خانم مرد خوبی‌ست. با زیرشلواری آبی رنگ روی زمین نشسته و دستش را به پیشانی گذاشته و چشمانش را بسته است. نگارنده‌ سعی در به تصویر کشیدن یک مرد خسته را دارد. ۵۴ ساله، بازنشسته‌ی سپاه، رزمنده و جانباز دفاع مقدس. تحت فشار اقتصادی، با دو جوان بیکار و مجرد در خانه. آقای طاهری دوستان زیادی دارد و تا به حال خواستگارهای زیادی هم برای دخترش آمده‌اند. دخترش کمی قدکوتاه است و این روزها همه به دنبال دختر قدبلند می‌گردند. از شما چه ‌پنهان، نگارنده‌ی این سطور هم با اینکه خودش فقط ۱۵۴ سانتی‌متر قد دارد، اما معشوقه‌ای دارد به نام اسمورودینکا که ۱۷۴ سانتی‌متر قامت دارد. سیمین ساق و بلند بالا، با گیسوانی که در پشت کمرش تاب می‌خورد. با چشمانی شهلا و... رها کنم این حواشی را.

علت بی‌ثمر بودن گل و شیرینی‌هایی که تا به حال در خواستگاری‌های دختر مریم‌ خانم به هلاکت رسیده‌اند، تنها قد دخترک نیست‌. دختر مریم خانم بیماری‌ای دارد که باعث شده شرایط خاصی داشته باشد. وقتی به خواستگار می‌گویند که دختر ما چنین است، خواستگار که چهار ستون بدنش سالم است، دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. مریم‌ خانم هر جایی رسیده، سفارش دخترش را کرده تا برایش خواستگار بفرستند. دیروز کسی به او گفته بود که باید انتظاراتش را پایین بیاورد. و مگر چه اشکالی دارد که خواستگار هم مشکل کوچکی داشته باشد؟ مثلاً بیماری یا نقصی داشته باشد؟ گفته بود دخترهای مردم که هم قدشان بلند است و هم سالم‌اند، در خانه مانده‌اند. تو چه انتظاری داری که دخترت را با این عجله بفرستی خانه‌ی بخت؟ مریم خانم از این سخن سخت برآشفته بود و آمده بود خانه و دوباره به دخترش اطمینان داده بود که؛ «من تو را شوهر می‌دهم.»

آخرین خواستگاری که برای دختر مریم‌خانم آمده بود، همانند نگارنده‌ی این سطور کچل بود و مریم خانم هرگز قصد ندارد دخترش را به یک مرد کچل بدهد. او منتظر خواستگاری ایده‌آل است. دختر مریم خانم حال و روز خوشی ندارد. از طرفی، مادرش برای او بهشتی تخمی‌تخیلی بر مبنای وجود شوهر طرح کرده و از طرف دیگر با وسواس‌هایش، بهشت مذکور را به جهنمِ خانه‌شان راه نمی‌دهد. دختر مریم خانم در اتاق گریه می‌کند و در این لحظه، نگارنده‌‌ مایل است دوباره تصویر آقای طاهری را نشان دهد. با همان زیرشلواری آبی و زیرپوش آستین‌دارِ سفید. ۵۴ ساله، با پوستی روشن و موهایی که روز به روز سفیدی‌شان بیشتر می‌شود. خیره به تاریکی‌های پیرامون.

۴ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 20 October 18 ، 09:10
مرحوم شیدا راعی ..

۱. فرض کنید قراره به یه مسافرت برید. وسیله‌ی نقلیه‌ی مورد استفاده، صندلی‌های دوتایی داره. از شما می‌خوان که از بین دو نفر، یکی‌شون رو به عنوان بغل‌دستی انتخاب کنید. سفر نسبتاً طولانیه و با همراه‌تون چندساعتی رو تنها خواهید بود. نشستن و همراهی با کدوم رو ترجیح می‌دید؟ 

الف. یه آدم بی‌خانمان و بدبخت که بدنش بوی لاشه‌ی سگ مرده می‌ده و در حالت عادی حاضر نیستید حتی از ۳ متری‌ش هم رد بشید.

ب. یه سیاستمدار خوشتیپ که عطر فوق‌العاده‌ای هم به لباسش زده ولی جنایات زیادی رو مرتکب شده. 

من امروز توی اتوبوس گزینه‌ی دوم رو انتخاب کردم. یه موجود متعفن نشست کنارم. دلم می‌خواست بهش بگم وجود کثافتش رو از من دور کنه. ولی بعد با خودم گفتم پس کرامت انسان‌ها چی می‌شه؟ این که یه آدم به این روز افتاده، چقدر تحت تأثیر اراده‌ی خودش بوده؟ چقدر محیط و جامعه، من، مسئول این زوال هستیم؟ فکرهام خیلی زود قطع شد. بوی گندش داشت حالم رو به هم می‌زد. به خصوص که هوس کرده بود ازم سؤال هم بپرسه. 


۲. این‌روزها به لطف دسترسی گسترده به شبکه‌های اجتماعی چیزهای زیادی به اشتراک گذاشته می‌شه. فرض کنید با پروفایل یا پیج یا کانالی روبه‌رو می‌شید که صاحبش کارهای خوب و داوطلبانه‌ی زیادی انجام می‌ده و شما با خودتون می‌گید؛ «چه آدم فوق‌العاده‌ای». مثلاً اینکه به «کودکانِ کار» آموزش می‌ده. یا مثلاً به سگ‌های ولگرد غذا می‌ده. یا شروع می‌کنه آشغال‌هایی که مردم ریختند رو جمع می‌کنه. یا مثلاً کلیه‌ش رو به یه بچه‌ی نیازمند می‌بخشه و غیره. غیره یعنی مثال‌های مختلف از کارهای خوب زیادی که می‌بینید آدم‌ها انجام می‌دن و من چون چندان در پی کمک به دیگران نیستم، کمتر ازش خبر دارم. به فرض اینکه این کارهای خوب و داوطلبانه واقعاً انجام شده باشه، این به اشتراک‌ گذاشتنش چی به ذهن شما متبادر می‌کنه؟ این به تصویرکشیدن برای شما چطور معنی می‌شه؟ تصویر فردی رو تصور کنید که کلیه‌ش رو به یه کودک فقیر و نیازمندِ کلیه بخشیده. و بچه‌ای که کنارش روی ویلچیر نشسته و به سمت دوربین لبخند می‌زنه.


۳. اربعین نزدیکه و افراد زیادی در پیاده‌روی بزرگ اربعین شرکت می‌کنند. فرض کنید دعای شما در این مورد خاص قطعاً مستجاب بشه. نظرتون در مورد اینکه خطاب به زائران حسینی بگید؛ «انشالله برید اونجا شهید (کشته) بشید» چیه؟ و فکر می‌کنید نظر خودشون در مورد این دعا، که (بنا به فرض) تحققش قطعیه، چیه؟ نظرشون درست قبل از اینکه کشته بشن؟

۸ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 16 October 18 ، 21:44
مرحوم شیدا راعی ..

 دستشویی مخروبه و عجیب غریب بود. عجیب از نظر کوچیک بودن و تنگ بودن و ناهموار بودن. توش اصلا نمی‌شد تعادل داشت. از یه طرف باید دستم رو می‌ذاشتم رو زمین و در و دیوار کثیفش رو می‌گرفتم و از طرف دیگه، به شدت نیاز به جیش‌کردن احساس می‌شد و در عین حال چیزی ازش نمی‌اومد. با کوله پشتی به پشت خوابیده بودم کف دستشویی، دقیقا روی سطح کاسه توالتِ کثیف و ناهموار. و دودولم رو به سمت بالا و درِ دستشویی نشونه گرفته بودم. دستشویی خیلی ارتفاع کوتاهی داشت و حتی نمی‌شد توش نشست. البته یادمه قبل از اینکه واردش بشم، تا این حد کوچیک و تنگ به نظر نمی‌رسید. زور می‌زدم و درد می‌کشیدم تا اینکه دیدم یه چیز تیره از سر دودولم زد بیرون. فضای توالت تاریک بود و اول فکر کردم که داره خون میاد. ولی بعد دیدم اون ماده‌ی تیره داره صاف و راست میاد بیرون. بیشتر که بیرون اومد، فهمیدم یه میله‌ست. یه میله‌ی باریک و تیره. بلافاصله پشت سرش یه میله‌ی آلومینیومی هم اومد بیرون. میله‌های باریک شبیه دل و روده‌ی اِتود بودند. اما هر قدر فکر کردم، یادم نیومد که جایی اتود خورده باشم. فرصت فکر کردن نبود، تخلیه ادامه داشت؛ محتویات داخل اتود و چیزهای متفرقه‌ای مثل سوزنِ توپ، میخ، کبریت یا هر چیز دیگه‌ای که بتونه از اون مجرا عبور کنه. دیگه به اینکه کف دستشویی خوابیده بودم، توجهی نداشتم. فقط چیزایی که بیرون می‌اومد رو جمع می‌کردم یه گوشه. انگار کسی هم بیرون دستشویی منتظرم بود.

این روزها، هر وقت که فرصت خوبی دست می‌ده، دستم رو توی شرتم می‌کنم. مادرم برای چندمین بار بهم هشدار داده که حق ندارم دست توی شرتم ببرم و با دودولم بازی‌بازی کنم. اما من دوست دارم برم توی اتاق‌ها و با خودم بازی کنم. چندباری هم دست به دودول خواهرم گذاشتم و مادرم خیلی عصبانی شده. می‌گن دودول خواهرم با مال من فرق داره. اون دودول نداره. دوست دارم تنها باشم و به دودول خودم نگاه کنم، ور برم، فشارش بدم. باید بفهمم چرا خواهرم دودول نداره. به خاطر کوچولو بودنشه؟ اونم وقتی مثه من بزرگ بشه، دودول در میاره؟ مامانم خیلی از دستم عصبانیه. من دودولم رو دوست دارم. کاش خواهر کوچولوم هم زودتر دودول در بیاره. 

۳ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 11 October 18 ، 22:49
مرحوم شیدا راعی ..

حالا که بیکار شده‌ام، روزهای زوج با پدرم به پیلاتس می‌روم. پیلاتس ورزش مورد علاقه‌ی جوان‌ها نیست. راستش من هم آنقدرها که شناسنامه‌ا‌م نشان می‌دهد، جوان نیستم. گاهی هوس می‌کنم این نقاب را از سرم بردارم تا همه بتوانند روح چروک و کهن‌سالم را ببینند، ولی از عواقب این آشکارگی هراسانم. دایی و عمو و پسرعمه‌‌ام هم توی باشگاه هستند. هر سه میانسال‌اند و پای همه‌شان را پدرم به باشگاه باز کرده. پدرم مرد خیلی ورزشکاری‌ست. صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب هم می‌رود توی پارک ورزش می‌کند. ما کلاً خانواده‌ی ورزشکاری هستیم. زن و مرد، پیر و جوان، مُرده و زنده، همه اهل ورزش‌ایم. بعد از شش سال این اولین تجربه‌ی ورزش گروهی‌ا‌م است. تمام این شش سال با خودارضایی ورزشی (کوهنوردی و دویدن انفرادی) سر شده. شش سال. همین است که می‌گویم احساس پیری می‌کنم. پدرم هم دیگر واقعاً پیر شده. روزی ده بار هم که ورزش کند، نمی‌توان خمودگی بدنش را نادیده‌ گرفت. پیر بودنش را می‌شود از حرف‌های تکراری‌ای که به صورت روزانه و هفتگی مرور می‌کند هم تشخیص داد. مثل همه‌ی پیرها، یک سری خاطره‌ی محدود دارد که در مورد هر موضوعی قرائت می‌کند و خب اغلب هم بی‌ربط و بی‌مزه‌ از آب در می‌آیند.

 

پدرم زیادی سر و صدا می‌کند. صدای حرف زدنش، صدای تلویزیون دیدنش، صدای سرفه کردنش، صدای خلط کردنش توی دستشویی، صدای صداهای بی‌معنی‌ای که به جای آواز از خودش در می‌آورد، صدای راه‌ رفتنش، صدای بلند گوشی‌ا‌ش وقتی مدیا پلی می‌کند و... همه‌اش عصبی‌ا‌م می‌کند. اصلاً حساسیتی به صداها، بوها، طعم‌ها، رنگ‌ها و شکل‌ها ندارد. موقع رانندگی کمربندش را نمی‌بندد و ماشین مدام بوق هشدار می‌زند و روان من از صدای بوق‌بوق ماشین در معرض فروپاشی قرار می‌گیرد. در این لحظات دلم می‌خواهد یک خنجری چیزی فرو کنم توی گردنش یا خودم را از پنجره پرت کنم، یا کله‌ام را بکوبم توی داشبورد یا. اما خودش با این صدای بوقِ منقطع هیچ مشکلی ندارد‌. احتمالاً سیناپس‌هایش کم‌کاری دارند. تلویزیون می‌تواند تا بوق سگ عر بزند و پدرم بی‌توجه به آشفتگی صوتی، به راحتی مشغول انجام کارهای خودش با‌شد. با این حال حساسیت مخوفی به ترافیک دارد. موقع رفتن به کلاس، برای اینکه پنج دقیقه در ترافیک خیابان‌ها نباشیم، بیست دقیقه توی کوچه‌ها دور خودمان تاب می‌خوریم تا برسیم به باشگاه. و هر شب این بحث مهم را تکرار می‌کنیم که مسیر پیشنهادی من بهتر است یا مسیر او. امروز پیش خودم فکر می‌کردم که مثل پدرم، همه‌ی حرف‌هایم تکراری‌ست. پدر پیرم دارد از چشم‌هایم می‌زند بیرون. 

 

 جلسه‌ی قبل همسایه‌ی طبقه‌ بالایی‌مان را هم به باشگاه بردیم. برای پدرم درد و دل کرده بوده از اینکه طلاق گرفته و دلش می‌خواهد برود یک جا ورزش تا خلقیاتش عوض شود. پدرم هم دم رفتن خبرش کرده بود. مرد خیلی مؤدبی‌ست. گاهی از توی آیینه‌ی باشگاه نگاهش می‌کردم. از طرز انجام دادن حرکاتش مشخص بود که از این مردهای پخمه‌ است که سرشان با کانشان پنالتی می‌زند. قوز می‌کرد و حرکات را مثل اسکل‌ها انجام می‌داد. ولی آدم خیلی مؤدبی‌ست. به احتمال زیاد زودانزالی هم دارد. هر چند اصلاً شک دارم که Erection‍ی در کار باشد‌. شاید به خاطر فقدان همین صفات مردانگی بوده که کارش به طلاق کشیده. اصلاً چه دلیلی دارد که یک زن چنین softcock‍ی را تحمل کند؟ آه که چقدر حرف‌هایم پست و زننده است. رها کنم این متن کثافت را.

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 04 October 18 ، 11:54
مرحوم شیدا راعی ..

این روزها حسین‌بن علی -امام سوم شیعیان- تصویری دیگرگونه دارد. او این روزها جوانی‌ست ۲۸ ساله‌، با ۱۸۷ سانتی‌متر قامت، ابروهایی مرتب‌شده، چشمانی نافذ و صورتی جذاب که خوراک تبلیغات و مدلینگ است. وقت‌هایی که تی‌شرت چسبان می‌پوشد، بازوها و بدن خوش‌فرمش بیشتر به چشم می‌آید. همه از هر مرام و مسلک و طبقه‌ای که باشند، او را دوست می‌دارند. برخلاف سال شهادتش، پیروان بسیار زیادی دارد. عاشقانی که همواره نام او را بر لب دارند و همه‌شان حاضرند جان خود را برای او فدا کنند. این روزها حسین‌بن‌علی تصویری تکراری و ساده دارد. تصویر جنگجویی قدرتمند که با وجود جنگاوری بسیار بالا، به شکل ناجوانمردانه‌ای کشته شده. مثل هزاران جنگجوی دیگری که در طول تاریخ کشته ‌شده‌اند. 

این روزها عمرسعد برای حسین روضه‌های باشکوه می‌گیرد. شمر نوحه‌های جان‌سوز می‌خواند و یزید‌بن معاویه برای حکومتش از شعارهای واقعه‌ی عاشورا وام می‌گیرد. سرداران سپاهش آزادگی و شرافتی که حسین به خاطرش کشته شد را به مردم گوشزد می‌کنند. کوفیان این بار در سراسر جهان پراکنده‌اند. در حمایت از حسین لباس‌های مشکی می‌پوشند و خیابان‌ها را با صدای عزاداری‌شان کر می‌کنند. همه با قیام حسین و آرمان‌هایش همدلی می‌کنند. همه چیز در این سیرک بزرگ طبق روال در حال انجام است. 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 20 September 18 ، 20:00
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا

همیشه فکر می‌کردم اگر روزی عاشق شوم، زیر و روی این عشق را، به همراه تحلیل تمامی لحظاتش برای خودم ثبت و ضبط می‌کنم. اما حالا که عاشقم کرده‌ای، وضعیت به گونه‌ای دیگر رقم خورده. تنهایی‌ام را مختل کرده‌ای و ذهنم را تعطیل. از هیچ فرصت خوبی برای نگاه کردن به تو نخواهم گذشت. از دنبال کردن حرکات روزمره و معمولت. و به همین دلیل است که وقتی به من می‌گویی آن «بشقاب» یا آن «خودکار» یا هر کوفت دیگری را بدهم، من فقط هاج و واج و منگ به تو نگاه می‌کنم و تو خشمگین می‌شوی و نمی‌فهمی که چرا حرف‌های به این سادگی را نمی‌فهمم. اسمورودینکا، نوشتن را از من گرفته‌ای و کلمات در ذهنم، گنگ و بی‌حال، تنها به تو خیره می‌شوند، بی‌اینکه صدا یا معنایی داشته باشند. 

اسمورودینکا، «از تو متنفرم، چون عاشقت هستم. چون گزینه‌ی دیگری جز این‌گونه دوست داشتنِ تو ندارم. از تو متنفرم. چون لذت وابسته بودن به کسی، در مقابل وحشت فلج‌کننده‌ای که این‌گونه وابستگی به وجود می‌آورد، رنگ می‌بازد.» 

اسمورودینکا، «قبلاً چیزهایی داشتم عزیز. تنهایی من بزرگ بود و تنها. حالا با آمدن تو، تنهایی‌ام یتیم‌ شده است. مدتی‌ست تنهایی‌ام را بغل نکرده‌ام، نگاه نکرده‌ام. حضورت بین ما فاصله‌ انداخته است. و من هر چه که دارم، هر چه که هستم، به واسطه‌ی اوست. تنهایی بود که نگاه مرا به تو دوخت.»

اسمورودینکا، بگذار این عشق تا ابد افلاطونی بماند. بگذار محو و مبهوت همین حرکات معمولی‌ات باشم. روی تخت لم می‌دهی و بیخیال دست در دماغت می‌کنی و آن چیزی که اذیتت می‌کرده را بین انگشتانت گِرد می‌کنی تا وقتی که قابلیت پرتاب‌شدن و شلیک را پیدا کند. و من تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه. و شلیک با شکوهت را. در برابر تو، همه چشم می‌شوم. نگذار این تصویر پرشور با وصال کم‌فروغ شود‌. بیا و این حس و حال باشکوه را به ابدیت بسپار. بیا و برای همیشه، برو.






این قسمت٬ با همراهی و هم‌نوایی آقایان آلن دوباتن و صدیق قطبی
۲ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 14 September 18 ، 09:57
مرحوم شیدا راعی ..

اینجا تمرکز کار مشکلیه. می‌خوام در مورد ایرنئو فونس (Ireneo funes) بنویسم.

 «... به یاد می‌آورم چهره‌ی اخموی سرخ‌پوستی‌اش را که پشت سیگارش به طور غریبی در دوردست‌ها بود. ایرنئو تا قبل از آن شب بارانی که یک اسب ابلق واژگونش کند، همان چیزی بود که تمام مؤمنان دیگر هستند: کور، کر، بی‌عقل و فراموشکار. وقتی به هوش آمد٬ زمان حال و پیش‌ پا افتاده‌ترین خاطرات برایش آنقدر غنی و آشکار شده بودند که نمی‌شد تحملشان کرد. او می‌توانست تمام رویاها را بازسازی کند. دو یا سه بار یک روز کامل را بازسازی کرده بود. هرگز تردید نکرده بود ولی هر بازسازی یک روز کامل وقت گرفته بود. او از تصور مُثل کلی افلاطون تقریباً عاجز بود. حتی این مسئله آزارش می‌داد که سگِ ساعت سه و چهارده دقیقه همان اسمِ سگ ساعت سه و ربع را داشته باشد. چهره‌ی خودش در آینه و دست‌های خودش هر دفعه متعجبش می‌کرد. فونس دائماً پیشرفت آرام فساد، پوسیدگی و خستگی را تشخیص می‌داد. متوجه پیشرفت مرگ و رطوبت می‌شد. خوابیدن برای او بسیار مشکل بود. خوابیدن، جداشدن از دنیاست. بی‌هیچ زحمتی انگلیسی و فرانسه و پرتغالی و لاتینی را یادگرفته بود. با این حال شک دارم که او قادر به اندیشیدن بوده باشد. اندیشیدن فراموش کردن تفاوت‌هاست و کلی کردن و تجرید. در دنیای‌ انباشته‌ی فونس فقط جزئیات تقریباً آنی وجود داشتند». 

اینجا تمرکز کار مشکلیه. چهارتا دندون عقلِ نهفته و بی‌عقل دارم که نیاز به جراحی داره. دوتاش کاملا عمود به ردیف دندون‌ها قرار داره. علت این پدیده، کوچیک بودن فک آدمه. به عبارتی، اگه دهن گشادی داشته باشید، این اتفاق واسه‌تون رخ نمی‌ده. البته جراحی مهم و خاصی نیست و حیوانات زیادی به این مشکل دچارند. حالا منتظرم که نوبتم بشه. این قسمت از کلینیک، مربوط به کودکانه و دقیقاً نمی‌دونم که دکترِ من (جراح فک و دهان) توی این بخش چیکار می‌کنه. به هر حال، در و دیوار پر از رنگ و نقاشی و گل و بلبل و ستاره‌ست و فضا٬ مالامال از مامان و بچه. عدم توانایی من برای تمرکز، به خاطر وجود بچه‌ها نیست. انقدر که مامان‌ها سر و صدا می‌کنند، بچه‌ها شلوغ نمی‌کنند. به عنوان یه نمونه‌ی جامع و بزرگ، می‌شه خانم بغل‌دستی رو توصیف کرد. این بانوی محترم، پشتش رو کرده به من و با باسن عظیمش به حریم صندلی من تجاوز کرده. در کل تاریخ بشریت، این اولین مورده که «باسن» نقش فاعل رو در یک تجاوز ایفا می‌کنه و امیدوارم مورخان این اتفاق نادر رو برای آیندگان ثبت کنند. بانوی متجاوز تا حالا هزارتا خاطره از دندونپزشکی‌رفتن تعریف کرده و بیوگرافی و سوابق پزشکی تمام افراد قبیله‌ش رو با دیگر همتایان خودش به اشتراک گذاشته و یگانه پرسش من در این لحظه اینه که چرا خسته نمی‌شه؟ چرا برای رضای خدا هم که شده، یه‌ کم دهنش رو نمی‌بنده؟

 البته بانوان دیگه‌ای هم هستند که درگیر فعالیت‌های گروهی نشدند و آلودگی صوتی و دی‌اکسیدکربن ایجاد نمی‌کنند. همچنین یه پدر و پسر تنها هم درست رو‌به‌روی من حضور دارند که توصیف‌شون خالی از لطف نیست. من از دیدن حوصله‌ی این پدرِ جوان سخت شگفت‌ زده‌ام. بدون اینکه هیچ خستگی و بی‌حوصلگی‌ای از جفتک‌پرونی‌های پسرش نشون بده، با مهربونی تمام باهاش بازی می‌کنه. توی این راهروی باریک و بین این همه زن پر حرف، رفتارش فوق‌العاده‌ست. از طرز نشستنش گرفته تا طرز نگاهش به اطراف، همه‌ش باعث می‌شه من توی کتگوری مردهای جذاب قرارش بدم. توی این بیست دقیقه حداقل ده تا بازی مختلف انجام دادند. بازی‌های ساده با انگشت‌های دست، بدون سر و صدا یا تحرک خاصی. فقط واسه اینکه بچه‌ی پرانرژی‌ش رو سرگرم کنه تا حوصله‌ش سر نره و آروم باشه. محیط شلوغ اینجا نمی‌ذاره با تمرکز داستانم رو بخونم. به خصوص که مثل ایرنئو٬ حافظه‌م دوست داره همه چیز رو زنده و غلیظ٬ به دقیق‌ترین شکل ممکن ثبت کنه. بارها شده که زمان زیادی رو صرف نگاه کردن به یه جمله یا متن ساده کنم و نفهممش. تصاویر شلوغ ذهنم رو آزار می‌ده٬ چون نمی‌تونه مثل ذهن بقیه‌ی افراد نسبت به تکثر جزئیات بی‌تفاوت باشه. تمرکز ناخواسته و بیمارگونه به جزئیات٬ فکر و اندیشیدن رو مخدوش می‌کنه. و همینه که خیلی وقت‌ها از فهم چیزهای ساده عاجزم می‌کنه و به واسطه‌ش احساس احمق بودن می‌کنم. همینه که می‌تونم ساعت‌ها به یه منظره یا حتی یه دیوار خیره بشم و هرگز حوصله‌م سر نره. هر نقطه‌ی دیوار با بقیه‌ی نقاطش فرق داره. هر لحظه با لحظه‌ی قبل.

«... روشنایی بی‌رمق سپیده‌دم از حیاط خاکی به درون آمد. آنگاه چهره‌ی صدایی را دیدم که سراسر شب حرف زده بود. ایرنئو نوزده سال داشت. در سال 1868 به دنیا امده بود. در نظرم همچون پیکره‌ای برنزی باشکوه جلوه کرد٬ قدیم‌تر از مصر و مقدم‌تر از پیامبران و اهرام. فکر می‌کردم هر یک از کلمات من (هر یک از حالات من) در حافظه‌ی سرسخت او ثبت خواهد شد. از ترس افزایش حرکات بیهوده‌‌ام سست شدم. 

ایرنئو فونس در سال 1889 بر اثر احتقان ریوی درگذشت.»

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 10 September 18 ، 08:38
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 September 18 ، 06:15
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 26 August 18 ، 15:25
مرحوم شیدا راعی ..

این جا یه دختر حدوداً ۱۷ ساله هست که به شدت از من متنفره. عجیبه که یه نفر چندین و چندبار این مقدار تنفر رو از یه «غریبه» ابراز کرده باشه، اونم در غیاب اون غریبه. و ظاهراً -با توجه به عباراتی که برای اشاره به این بنده‌ی گردن‌شکسته استفاده کرده بود- بیشتر از همه هم از قیافه‌م خوشش نمیاد. و اصلاً این تنفر نمی‌تونه به چیزی جز ظاهر مربوط باشه، چون ارتباطی به جز ارتباط چشمی وجود نداشته تاحالا. اونم ارتباطی یک طرفه. چون فقط اونه که من رو دیده، نه من. این‌ها رو وقتی فهمیدم که امروز صبحِ زود توی گروه تلگرامی‌ای که هفته‌ی پیش درست کرده بودند و یکیشون واسه‌م لینک داده بود، عضو شدم و یه نگاه سرسری به پیام‌های قبل از خودم انداختم. در وهله‌ی اول شوکه شدم. در وهله‌ی دوم خنده‌م گرفت. حالا توی وهله‌ی سوم هستیم و با اینکه مسئله‌ی مهمی نیست٬ ولی انگار واقعاً ذهنم رو درگیر کرده. به خصوص اینکه ۴-۵ نفرند که از من خوششون نمیاد. و فان قضیه اینه که اصلاً نمی‌شه از دست‌شون ناراحت شد چون با بزرگترین‌شون حداقل ۶ سال اختلاف سنی دارم، دیگه چه برسه به بقیه. در عین حال امروز صبح نشستم و با کنجکاوی ویرانگری کل چت‌هاشون رو توی گروه خوندم و این مسائلی که عرض شد رو به دقت کشف کردم. تا حالا همچین تجربه‌ی نابی نداشتم. و البته اینطور نیست که بهشون حق ندم. منم گاهی با دیدن چهره‌ی یه آدم حالم بد شده و از دیدنش بیزار شدم. فردا به جای اینکه برم اون جلو بشینم٬ می‌رم اون عقب و حسابی به همه‌شون نگاه می‌کنم. پریسا، هانیه، محمد و غیره. باید ببینم صاحبان این اسم‌ها چه کسانی هستند. فردا روز شناخت دشمنه. روز آشنایی بیشتر. محبوب قلب‌ها، وارد می‌شود. 





از کلیه‌ی هم‌پیمانان، رفقا، عشاق، هم‌پیاله‌های سابق و خراباتی‌های حاضر در این مکان دعوت به عمل می‌آید جهت بهبود اعتماد به نفس‌ این جانب برای‌مان استیکر و ‌ایموجی‌ بوس و قلب و بغل بفرستید. امید است که این بنده‌ی گردن‌شکسته فردا از این طوفان نفرت سربلند و پیروز گذر کند.
۱ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 23 August 18 ، 16:21
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 22 August 18 ، 19:47
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا

ای اعجاب لحظه‌های من. مرا دریاب که غرق زیبایی دلهره‌آور تو هستم. اسمورودینکا، دیشب که در پیاده‌رو تنهایی‌ام را گام می‌زدم و به مردهای قدبلند نگاه می‌کردم، لحظه به لحظه کوتاه‌تر می‌شدم. آب می‌شدم، هیچ می‌شدم، نیست می‌شدم. اسمورودینکا، برای مردی با قامت کوتاه و وزن زیاد، راه‌رفتن‌های طولانی چندان دلنشین و بی‌مخاطره نیست. درست برعکس مردهایی با قامت رعنا و بدن‌هایی ورزیده که هرگز از راه رفتن با قدم‌های بلندشان خسته نمی‌شوند. هنگام قدم زدن، با سایش پاهای چاق و کوتاهم به همدیگر، آسایشم سلب می‌شود. اصطکاک ران‌ها لباس‌ها را در آن ناحیه‌ی خاص، نازک می‌کند و تار و پود خشتک شلوارهایم همیشه در حال فروپاشی‌ست. اسموردینکا، دردهایی هست که از شدت کوچک بودن و تهی بودن، نمی‌توان با سری بالا و با افتخار از آن‌ها سخن گفت. دردهای این چنینی، آدم را تحقیر می‌کنند و تعریف کردنشان برای دیگران لاجرم با خنده‌ی ایشان همراه است. در عین حال، ابتدایی بودن و تهی بودن این دردها هرگز از شدت ناراحت‌کننده بودن‌شان نمی‌کاهد. اسموردینکا، برای مردی به قامت من، با این شکم و باسن و پهلوهای بیرون‌زده، لباس خریدن هرگز پروسه‌ی جذابی نیست. به سختی می‌توان لباس مناسبی برای یک مرد ۱۵۴ سانتی و در عین حال ۹۰ کیلوئی پیدا کرد. برعکس مردهایی با هیکل‌های متناسب، که هر چه بپوشند، به تن‌شان زیبا می‌آید‌.

 

اسموردینکا، از پیاده‌روی دیشب همه‌ی استخوان‌های تنم درد می‌کند. پاهایم عرق‌سوز شده و قلبم، در اشتیاق خواستنت می‌سوزد.

 

 

 


+ کسی می‌تونه نقاشیِ قامت ۱۵۴ سانتی و ۹۰ کیلوئی من رو بکشه و واسه‌م بفرسته؟ خوشال می‌شم.

۰ comment موافقین ۸ مخالفین ۰ 14 August 18 ، 07:45
مرحوم شیدا راعی ..