خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

خواب شاعری را دیدم که موی پریشان و آشفته نداشت. قامتی نحیف و خمیده نداشت. اتفاقاً بازوها و هیکلش خیلی اوستا بود و مدل موهایش را بُکسری زده بود. در کنارش فیلسوفی بود بی‌نهایت چاق که هرگز انگشت‌های کشیده و لاغری نداشت. دست‌هایش اصلاً رگ‌های برجسته‌ای نداشتند و ابداً هم سیگار نمی‌کشید و متعاقباً هم هیچ عکسی با سیگار یا پیپ و چشمانی نافذ، خیره به دوردست یا لنز دوربین نداشت. می‌گفت که به خاطر مشکل معده‌اش و دائم گوزیدنش فیلسوف شده. که جز فیلسوف شدن راهی نداشته. کسی که دائم می‌گوزد، نمی‌تواند دکتر، آتش‌نشان، مهندس، فضانورد یا پیامبر شود. یک گوزو محکوم به فیلسوف شدن است. بعد از بیدار شدن از این خواب، در جست‌و‌جوی قند بودم و قند نبود و قند می‌خواستم که با آن چایی بخورم و چایی می‌خواستم تا مزه‌ی دهنم عوض شود و مزه‌ی دهنم عوض شود که بتوانم سیگار بکشم. از خانه بیرون زدم و فندک را در خانه پنهان کردم تا در فرصتی دیگر، خوابی دیگر، خانه را آتش بزنم. سیگار به لب از آقایی پرسیدم؛ آتیش داری؟ با نگاه تلخ و تندی گفت نه. رو به آسمان کردم و دردمندانه -آنطور که از یک ضدقهرمان تراژیک انتطار می‌رود- فریاد زدم؛

خدایا،

آتیش داری؟

و او چیزی نگفت. همیشه بعد از چایی و سیگار، شام می‌خورم. خیلی زیاد، طوری که سنگین بشوم و بعد از شام، باد در می‌کنم، به صورت متوالی و پی‌در‌پی، آنچنان که بی‌اختیار به فلسفه کشیده می‌شوم. ببخشید خانم، بله... خودِ شما که موهایتان را در باد رها کرده‌اید، شما بادهایتان را چه می‌کنید؟ رها می‌کنید یا؟ خانم با نگاه تلخ و تندی از کنارم گذشت و من به سمت پسربچه‌‌ای که از آن سوی پیاده‌رو به این سوی پیاده‌رو خیره شده بود، پارس کردم. بچه از دیدن دندان‌های تیز و بزاق روان سگ ترسید و پشت پدرش پنهان شد. مردم عصبی و کلافه‌ بودند و مثل همیشه، به دلایل ناشناخته‌ای، برای رسیدن به نقاطی مهم اما نامعلوم در زندگی که هرگز فکرش را هم نمی‌کرده‌اند، عجله داشتند. کسی در میانه‌ی دعوا فریاد زد؛ «مادرقحبه‌ها». آقایی میان‌سال و خوش‌لباس به او گفت که درست حرف بزند، چرا که اینجا زن و بچه رد می‌شود. من به بحث ورود کردم و گفتم که زن‌ها و بچه‌‌ها هم می‌توانند مادرقحبه باشند و این دو با هم منافاتی ندارند. آقا عصبانی شد و اخم‌ها را در هم کشید، نگاهی تند و تلخ. پیرزنی جلو آمد و به من که به بحث ورود کرده بودم گفت؛ تو انگار حالت زیاد خوب نیست. انکار نمی‌کنم که گاهی حالم زیاد خوب نیست و دچار حالت‌های عجیبی می‌شوم. مثلاً وقت‌هایی که با شنیدنِ نبض اشیاء و زنده بودنِ بیش از حد آن‌ها مضطرب می‌شوم. گاهی سر می‌چسبانم به سینه‌ی تخته‌‌سنگی و ساعت‌ها به صدایی که از دل آن بیرون می‌آید گوش می‌کنم. بارها یک درخت معمولی را در خیابان از ده‌ها زاویه‌ی مختلف نگاه کرده‌ام و در نهایت به این نتیجه رسیده‌ام که هرگز درختی معمولی نیست، درست مثل همه‌ی درخت‌های دیگر. نگاهی تند و تلخ. همیشه با همین تصویر از خواب بیدار می‌شوم. تصویر پیرزنی که احوالم را می‌پرسد و در نهایت با گفتن «ولدالزنا» من را از خواب بیدار می‌کند و من پوزه به پتو می‌مالم از این مالیخولیا و پناه می‌برم به شیطان رجیم یا خدا که هر دو پناهِ بی‌پناهان‌ و دربه‌درها در اوقات تنهایی هستند. 
خودم را به خواب می‌زنم، چرا که شجاعت مواجهه با بیداری و واقعیت زندگی‌ام را ندارم. از آن گذشته، اینطوری هیچکس نمی‌تواند بیدارم کند. اشکالش این است که وانمود کردن به خواب همیشه به خواب منجر می‌شود. بی‌اختیار دوباره خوابم می‌برد و باز در برابر وحشتِ بیداری آسیب‌پذیر می‌شوم. این بار اسمورودینکا به خوابم می‌آید. در خواب از خواب بیدارم می‌کند تا بپرسد چرا انگشت‌های پاهایم انقدر دراز است. من به او لبخند می‌زنم و می‌گویم «خب بقیه‌ی جاهام هم خیلی دراز است» و او اخم‌هایش را در هم می‌کشد، نگاهی تلخ و تند. در خواب نمی‌شود سوءبرداشت‌ها را توضیح داد، من منظورم از بقیه‌ی جاها انگشتِ دست و بینی و این جور چیزها بود. اما نتوانستم توضیح دهم چرا که توجهم به سبزیِ کم‌رنگِ رگِ افقی روی سینه‌اش بود. و البته که قصد نداشتم توجهم توجهش را جلب کند. تصویر اسمورودینکا به سرعت پیر می‌شود، با همان نگاه تلخ و تند، لب‌های چروکید‌ه‌اش را جمع و جور می‌کند تا برای گفتن «ولدالزنا» آماده شود. 
و این یعنی دوباره از خواب بیدار خواهم شد ‌و به خوابی دیگر خواهم رفت.

۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 September 19 ، 21:16
مرحوم شیدا راعی ..

کاترین گفت این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ 
[یارو کور بود]
گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 
اتفاقی باهاش آشنا شدم. سر اون خیابونه... چی بود اسمش... توی توحید میانی ایستاده بود. اسم خیابون رو یادم رفته. دو تا اسم داره. فکر کنم یکیش شهید روغنی باشه. به هر حال، اونجا یه حالت سه‌راهی وجود داره که چراغ عابر پیاده‌ش تقریباً دکوریه. توی پیاده‌رو از کنارش گذشتم و کمی جلوتر برگشتم نگاهش کردم و دیدم همچنان همونجا ایستاده. نمی‌تونست تنهایی از خیابون رد شه. رفتم کنارش و گفتم «من می‌خوام از خیابون رد بشم، می‌شه خواهش کنم دستم رو بگیرید تا با هم رد شیم؟» گفت «خیلی ممنون، ببخشید مزاحم‌تون می‌شم». و بعد دستش رو داد بهم. حین رد شدن بهش گفتم که «من از تنهایی خیلی می‌ترسم، از اولشم بچه‌ی ترسو و ریقویی بودم». خندید. رسیده بودیم اونطرف. باهام دست داد و دوباره تشکر کرد. گفتم حالا کار خاصی ندارم، می‌خوام تا هر جایی که راحت بودی باهات قدم بزنم، مزاحم که نیستم؟ گفت مزاحم که نه، من نمی‌خوام اذیتتون کنم. من آروم راه می‌رم. تا ایستگاه اتوبوس مدنظرش با هم راه رفتیم. هر جوری بود تونستم مخش رو بزنم و شماره‌ش رو بگیرم. کتابخونه‌ی مخصوص نابینایان توی خیابون صغیر سر راه هر روزمه. یه بار هم اونجا همدیگه رو دیدیم. و تمام. اون یادگرفته که دوست این مدلی نداشته باشه و نیازی به ارتباط با من نداره‌. در واقع این نیاز رو «نیست» کرده. منم به قول کاترین آدم یبسی هستم و بیشتر دعوت بقیه رو لبیک می‌گم اما این جور موارد فرق می‌کنه، پسر جالبی بود. همنشینی باهاش تا یه جایی جذابه. اون نمی‌بینه، و هیچوقت نمی‌دیده، و این یعنی درک متفاوتی از دنیا داره و خب برداشت نهایی من این بود که نابینایی خواه‌ناخواه آدم رو دچار یه جور عقب‌موندگی می‌کنه. رشد کردن به عنوان یه آدم نابینا سخت‌تر از یه آدم سالمه‌. اون بار آخر بهش گفتم که می‌خوام یه سؤال تکراری و خسته‌کننده بپرسم ازت؛ تو آدما رو چجوری می‌بینی؟ منظورمو که می‌فهمی؟ گفت آره. مثلاً از صدا، طرز حرف زدن، طرز دست دادن. بدون چشم، تمرکزت روی این چیزا بیشتر می‌شه. گفتم مثلاً منو چه جوری می‌بینی؟ گفت تند حرف می‌زنی، صدات آرومه. فکر کنم لاغر باشی و قد بلند. گفتم یه کم جزئیات بدرد بخورتر رو بگو. گفت یه آدم شوخ و همیشه خندون. گفتم تا حالا همه اینایی که گفتی برعکس بوده. خندید، خندیدیم. گفت که آدما وقتی یه نابینا می‌بینن یا کلاً در مواجهه با معلولیت، خودشون رو عقب می‌کشند، یا غیرعادی رفتار می‌کنند. ولی تو رفتارت از اول عادی که نه، یه جورایی عجیب بود، اما نه از جنس غیرعادی بودن بقیه، در واقع زیادی عادی برخورد کردی، البته به جز این سؤالت که واقعاً تکراری بود. گفتم به خاطر اینه که من خودمم یه معلولم و این حس Exotic بودن رو قبلاً تجربه کردم. گفت چه معلولیتی؟ گفتم چیز خاصی نیست، معلولیت ذهنیه‌. خودم باهاش اوکی‌ام. بقیه گاهی اذیت می‌شن. خندید، خندیدیم و خداحافظی کردیم با این قول که هر وقت اینطوری اتفاقی دیدمش، بیام جلو و بهش سلام کنم. کاترین اومده بود و مثل همیشه فضول، پرسیده بود؛ این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 September 19 ، 15:17
مرحوم شیدا راعی ..

چند هفته‌ای می‌شد که اینجا یه تیکه کاغذ افتاده بود. احتمالاً همراه بیمار می‌خواسته به منشی یا دکتر نشونش بده. نوشته‌ی روی کاغذ این بود؛ «لطفا حرفی در مورد بیماری مادرم به خودشون نزنید. از نظر روحی نمی‌تونند با این موضوع کنار بیان.»
و من به این فکر می‌کردم که چرا یک نفر نباید بتونه از نظر روحی با بیماری و مرگ خودش کنار بیاد؟ منظور اینکه اتفاق خارج از برنامه‌ای نیست. آخر داستان زندگی از همون اول با شفافیت تمام گفته شده؛ مرگ. و چرا باید مواجهه با چنین قطعیتی نیاز به آمادگی داشته باشه؟ و اصلاً این آمادگی چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ آیا لازمه که قبل از مرگ کار خاصی انجام بدیم؟ نه، اهمیت همه چیز در برابر این سیاه‌چاله رنگ می‌بازه. اما واقعاً چرا افراد نمی‌تونند به راحتی با مردن کنار بیان؟ جواب ساده‌ست؛ چون مرگ در طول زندگی مدام پس زده شده، نادیده گرفته شده. 
اون اوایل کولی‌بازی‌های مامان‌بزرگه هنوز از جنس مواجهه با مرگ نبود. طبق Kübler-Ross model، فرایند اند‌وهِ روبه‌رو شدن با مرگ‌ به این ترتیبه؛ انکار، خشم، التماس، افسردگی و پذیرش. و اگرچه این ترتیب قرار نیست برای همه یکسان باشه ولی مامان‌بزرگه دو مرحله‌ی اول رو اصلاً نشون نداده بود. در عوض گریه می‌کرد و می‌گفت «من نمی‌خوام موها و ابروهام بریزه. من که می‌خوام بمیرم، دیگه بذارید همینطوری بمیرم‌. کاری به موها و ابروهام نداشته باشید، ذلیلم نکنید». دخترهاش تهدید کرده بودند که اگه انقدر سختته، همه‌مون موهامون رو می‌زنیم تا بفهمی چیز مهمی نیست. برای شیمی‌درمانی، گفته می‌شه که موها رو قبل از اینکه شروع به ریختن کنه، بزنند. چون دیدن هر روزه‌ی این پاییز، اوضاعِ روحیه‌ی شکننده‌ی بیمار رو وخیم‌تر می‌کنه. و تهدید دخترهاش کارساز بود. 
 بعد از چند هفته‌ که پاییزِ موها جای خودش رو به زمستونِ ضعف داده بود، می‌تونستیم تغییر حالت بیمار رو از مرحله‌ی التماس به سمت افسردگی ببینیم. شیمی‌درمانی معمولاً با ضعف شدید و افسردگی همراهه. دیگه کولی‌بازی‌ای در کار نبود، دیگه ناراحتی‌ بابت ریختن موها معنایی نداشت. احساسِ مردن خیلی آهسته توسط بیمار ادراک می‌شد و کلیدی‌ترین سؤالی که مامان‌بزرگه داشت همین بود که قبل‌تر هم در موردش صحبت کردیم:
من چیکار کردم که حالا خدا اینطور عذابم می‌ده؟
این کنجکاوی به مرور بی‌معنا می‌شد. چون با پیشرفتِ بیماری و ضعف و درد، فرد کنجکاوی خودش رو نسبت به عامل و علت‌ها از دست می‌ده و فقط یک خواسته داره؛ که برگرده به زندگی عادی. به همون روال معمولی که در گذشته چندان هم دلپذیر نبوده ولی نسبت به زمان حال که هر لحظه‌ش با زجر و ضعف عجین شده، دوران فوق‌العاده‌ای محسوب می‌شه.

۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 03 September 19 ، 01:59
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا 
مگر انقدر نمی‌گویند که زمین در حال گرم شدن است؟ پس این چه تابستانی‌ست که ما داریم؟ چرا این تابستان انقدر خنک شده است؟ 
اینجا هیچگاه در مرداد ماه باران نباریده بود. اما این بار دقیقا ۶۵ ثانیه باران بارید و من به آسمان که چندان هم ابری نبود نگاه کردم و فهمیدم که بین سرخوشی و افسون‌گری ابرها با زیبایی تو رابطه‌ای از جنس شباهت وجود دارد. آسمان هم به نگاهم بی‌اعتنا بود، درست مثل تو، که همیشه به من بی‌اعتنایی.
نگرانی این روزهایم بیشتر متوجه سایز آلتم است. همانطور که احتمالاً تو نیز شنیده‌ای، مردهای چاق آلت‌های کوچکتری دارند و از آنجا که بین اندام بدن باید تناسبی کلی برقرار باشد، مردهای قد کوتاه هم باید آلت کوتاه‌تری داشته باشند و من به عنوان مردی که هم چاق و هم کوتاه است، احتمالا کوتاه‌ترین آلتی را دارم که بشر به خود دیده است. و این نگرانی زیادی را در من ایجاد کرده که مبادا تو نسبت به چنین مسئله‌ای دلسرد شوی. که نکند تو از آن‌هایی باشی که تحت تأثیر مدیا و پورنوگرافی، از مردهای گنده خوششان می‌آید. فکر این را نکرده‌ای که وقتی یک لندهورِ دو ایکس لارج رویت می‌افتد، زیرش له می‌شوی؟ 
هرگز فریب حجمِ این مردهای پفکی را نخور. هرگز در میان این‌ها به دنبال آغوشی امن نباش. این‌ها ترس‌هاشان از هیکل‌هاشان خیلی بزرگتر است. اگرچه، اگر صادق باشیم، من هم مرد شجاعی نیستم و هرگز آن ستون مطمئنی نخواهم بود که بتوان به آن تکیه کرد. ولی اسمورودینکا، اصلاً تو را چه نیازی است به‌ تکیه‌کردن به مردی دیگر؟ 
نه اسمورودینکا، هرگز فریب زیبایی اندام ایشان را نخور. تمرکزشان در این بُعد از زیبایی، به ما یادآوری می‌کند که چندان قادر به درکِ زیباییِ قلب تو نخواهند بود. هیچکدام این چنین، چون من، عاشقت نخواهند بود. هیچکدام این چنین با ستایش تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه نخواهند کرد. 

اسمورودینکا، من هر روز در این عشق زندگی کرده‌ام، با آن بزرگ شده‌ام، هر روز فصلی جدید از این فرایند پیچیده بر من گشوده می‌شود. در ابتدا عشق به تو، برای یافتن خوشبختی بود. من که درمانده‌ای در خود فرورفته بودم، در پی یافتن عاملی خارجی بودم که حالم را خوب کند. امروز اما این توهم را رها کرده‌ام، چرا که حال خوش جز از درون ایجاد نمی‌شود. امروز می‌توانم تو را عاشقانه دوست داشته باشم، چرا که تو را برای فرار از خودم نمی‌خواهم. من در این عشق یک طرفه هر روز زلال‌تر می‌شوم. می‌‌دانم که دوست داشتنِ تو چندان ربطی به تو ندارد و مسئولیتی را متوجه تو نخواهد کرد. می‌دانم که این عشق، سوختن و ساختن من است. نیازی به یادآوری نیست که نباید با ابراز مداوم عشقم -با این نامه‌ها- تو را آزرده کنم. 
ولی اسمورودینکا
شوری پشت گوش‌هایت را
در این گرم‌ترین روزهای سال 
دلتنگم.

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 August 19 ، 18:38
مرحوم شیدا راعی ..

تیم داوری بازی سوپرکاپ اروپا مؤنث بودند. برای اولین‌ بار سه داور زن قضاوت یه بازی اروپایی فوتبال آقایان رو به عهده داشتند و خب اگرچه یکی از کمک‌ها با تأخیر آفساید‌ها رو اعلام می‌کرد ولی تیم داوری اشتباه خاصی نداشت. به چهره‌ی این بانوان که نگاه می‌کردم، نشونه‌های اضطراب رو (درست یا غلط) حس می‌کردم ولی این‌ها داشتند کار بزرگی انجام می‌دادند. نه به این خاطر که یه مسابقه‌ی مهم رو توی بالاترین سطح فوتبال دنیا سوت می‌زدند که از نظر من هیچ اهمیتی نداره، صرفاً به این دلیل که صف‌شکن بودند. 
توی علوم اجتماعی چیزی وجود داره به نام Glass ceiling و به طور خلاصه و خودمونی (ینی همون چیزی که از این وبلاگ انتظار می‌ره) به این معنیه که برای پیشرفت گروهی از افراد یک جامعه، یه سری موانع و دشواری‌های بیشتری نسبت به دیگران وجود داره. اگرچه این اصطلاح برای اقلیت‌های نژادی هم استفاده می‌شه، ولی بیشتر در مورد زنان بکار رفته. به این معنی که اگرچه امروزه همه دم از برابری زن و مرد می‌زنند، ولی حتی توی جوامع پیشرفته که این برابری بیشتر نمود داره هم، زن‌ها وقتی تلاش می‌کنند به سطوح بالای اجتماعی و شغلی برسند، موانع غیرمستقیم و نامحسوسی واسه‌شون وجود داره که کار رو برای اون‌ها سخت‌تر می‌کنه. 
اینجا ممکنه تصور بشه که این مسائل توی دنیای غرب حل‌شده‌ست و از افرادی مثل آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان) یا کاندولیزارایس (وزیر خارجه‌ی سابق آمریکا) نام برده بشه که به بالاترین سطوح اجرایی یا مدیریتی رسیدند. در این صورت باید شما رو با یه مفهوم دیگه آشنا کنم؛ Token women یعنی وقتی به تعداد محدودی اجازه داده می‌شه که از این سقف شیشه‌ای عبور کنند. حضور این زن‌ها حاکی از این می‌شه که همه می‌تونند به قله برسند و جنسیت دیگه تعیین‌کننده نیست. در صورتی که این زن‌ها صرفاً یه جور سهمیه بودند برای ایجاد تصور برابری‌ای که هرگز وجود نداره. این موارد هنوز توی کشور ما به اندازه کافی شناخته شده نیست‌. از اون بدتر، یکی دیگه از مسائلی که اینجا وجود داره، عدم آگاهی افراد نسبت به Benevolent sexism هست. همه نسبت به تبعیض‌های خصمانه واکنش منفی نشون می‌دن ولی تبعیض‌های نرم از جمله اینکه زن‌ها موجودات اخلاقی‌تر یا خوش‌سلیقه‌تر یا ... هستند، معمولاً از طرف خود زن‌ها هم تأیید می‌شه. ایراد این تصورات قالبی اینه که اگرچه مثبت و به نفع زن‌ها به نظر می‌رسند، ولی در واقع کارکردشون اینه که زن‌ها رو برای نقش‌هایی آماده می‌کنند که زیر دست مردها باشند. دفعه‌ی بعدی که ناخن‌های بلند، کفش‌ پاشنه بلند، توصیفاتی پوچ از لطافت زنانه و غیره رو دیدید، می‌تونید از این منظر هم این پدیده‌ها رو تفسیر کنید. 

یه زنجیر رو اگه متصور بشیم، حلقه‌ی اول یا اساس این زنجیر Stereotype (تصورات قالبی) نام داره که منجر می‌شه به Prejudice (سوگیری و پیش‌داوری) که خودش منتج می‌شه به آخرین حلقه‌ی این زنجیر که Discrimination (تبعیض) نام داره. و برای جلوگیری از تبعیض، باید روی اون حلقه‌ی اول کار کرد. کار تیم داوری از این جهت مهم بود که داشتند برخلاف یه Stereotype عمل می‌کردند؛ تصویر زنی که بین مردهایی که نیم متر بلندتر از خودش هستند و به وسعت تاریخ بشریت به زن‌ها تسلط داشتند، داوری می‌کنه. 

 

 


1. تصورات قالبی اساس زندگی ماست. اکثر داستان‌هایی که می‌خونیم، فیلم‌ها و سریال‌هایی که می‌بینیم، تبلیغاتی که دائماً در حال فرو رفتن توی کله‌مون هستند و ما از دیدنشون ذوق می‌کنیم، یا هر چیز دیگه‌ای که توی مدیا می‌بینیم و فکر می‌کنیم هیچ اتفاق خاص و مهمی در حال رخ دادن نیست، همه‌ش براساس قواعد Social influence تولید می‌شه و با تصورات قالبی ما بازی می‌کنه.

2. کلمه‌ی Stereotype توی فارسی «کلیشه و تصورات قالبی» ترجمه شده. من به شخصه نمی‌فهمم کلیشه چیه. ولی ترجمه‌ی انگلیسی Stereotype خیلی قابل‌فهم‌تره؛ «conventional and oversimplified concept or image»
ذهن ما دوست داره توی مصرف انرژی صرفه‌جویی کنه. قضاوت کردن در واقع یه جور میان‌بر شناختیه که به ما کمک می‌کنه راحت‌تر و سریع‌تر محیط رو پردازش کنیم. ما براساس کلیشه‌ها قضاوت می‌کنیم. براساس تصورات قالبی‌مون. و این تصورات قالبی هم مولد رفتارهای مختلف هستند. و هم پذیرنده‌ی اثر رفتارهای ما.

۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 August 19 ، 03:03
مرحوم شیدا راعی ..

آقای بغلدستی می‌پرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحه‌‌ی موبایلش خیره می‌شوم و می‌گویم ببخشید تا حالا استفاده نکرده‌ام، و بلد نیستم. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد می‌پرسد که این باسن بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمی‌کنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در کنار قامت کوتاهم (154cm) بزرگتر هم می‌نماید، نمی‌کنم؟ من می‌گویم که باید زندگی را مثل طرح یک فرش دید. خطوط کج و رنگ‌هایی که به نظر ما زیبا نمی‌آیند، جزوی از یک طرح کلی هستند و ما باید آن کل را ببینیم. هر دقتی روی جزئیات به تکثر منجر می‌شود و تکثر به مقایسه می‌انجامد و قیاس به طبقه‌بندی و یعنی همین که شما کون بزرگ مرا زشت می‌پندارید و قد بلند این بانوی زیبا را زیبا. آقای بغلدستی که به نظر فیلسوفی ناکام است، اصلاً تحت تأثیر استدلالم قرار نمی‌گیرد و می‌گوید تا کی می‌خواهم با این حرف‌ها خودم را تسکین دهم؟ 
و شما که غریبه نیستید، این حرف‌ها هیچوقت مرا تسکین نداده‌ است. آقای بغلدستی غافل از تنش‌ها و تلاش‌های من می‌پرسد که چرا یک فکری به حال کون بزرگم نمی‌کنم. و البته این حرفش از روی نیک‌خواهی است اما به خاطر عدم آشنایی با ظرافت‌های بیانی و قدرت کلمات، جملاتش آزارنده و تند و تیز به نظر می‌رسند. و همه‌ی این‌ها مرا وادار می‌کند که هر چه بیشتر به تصمیم بزرگم مبنی بر خاتمه‌ دادنِ این داستان فکر کنم. تا به امروز راه‌های زیادی را امتحان کرده‌ام، تلاش اخیرم عبارت بود از دیدن زندگی به عنوان یک بازی. بازی را نباید زیاد جدی گرفت و از طرفی خیلی هم نباید بیخیال بود. برای لذت بردن از بازی زندگی باید جایی بین جدی گرفتن و بی‌خیالی مقیم شد. این انعطاف باعث می‌شود در برابر شکست‌ها دوام بیاوریم. من تلاش کردم که کون بزرگم را جدی نگیرم. خیلی هم تلاش کردم ولی نتوانستم. زیرا که این بخشی از من است و مستلزم این است که خیلی جاها خودم را هم جدی نگیرم. و من نتوانستم. پس این بازی تماماً باخت بود. فرمولِ زیاد جدی نگرفتنِ زندگی شاید برای یک زندگی عادی مفید باشد، ولی برای من که قرار است همیشه نقش بازنده را بازی کنم، نه. 
تنها راه حل باقی‌مانده، خارج شدن از بازی‌ست.

۷ comment موافقین ۰ مخالفین ۳ 11 August 19 ، 11:52
مرحوم شیدا راعی ..

نمی‌دانم که موهای سرم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. مادربزرگم همین روزها می‌میرد و اگر کچل باشم، توی مراسم‌ و این‌ها باید با کله‌ی کچل ظاهر بشوم و خب مگر چه اهمیتی دارم من و موهایم؟ هیچ. که هیچ اگر سایه پذیرد، من همان سایه‌ی هیچم. اما کچل بودنم باعث جلب توجه دیگران می‌شود. اگر چه من هم مثل دیگر ابنای بشر جنده‌ی توجه دیگرانم اما توجه این قوم به من از جنس آزاردهنده‌ایست که آن‌ را نمی‌خواهم. و این است که نه، کچل نخواهم کرد. علاوه‌بر این‌ها، اینجا و روبه‌روی آینه‌ی توالتِ یک رستوران بین‌ راهی، نه ماشینی برای زدن موها هست و نه مجالی‌. اتوبوس چند دقیقه‌ی دیگر راه می‌افتد و من در انتظار خالی شدن توالت به لکه‌های روی آینه نگاه می‌کنم.
در ردیف کناری [اتوبوس] یک خانم جوان زیبایی هست که چند ساعت پیش با او آشنا شدم. در واقع فقط با ماتحتش آشنا شدم و اصلا‍ً نمی‌دانم که زیبا هست یا نه‌. چرا که ماتحتش را داده بود به سمت راهروی اتوبوس و مشخصاً به سمت من و روی دوتا صندلی خوابیده بود. جدای از اینکه اینطور خوابیدن کمی عجیب (می‌توانست سرش را به طرف راهرو بگذارد) و حتی سخت است، نکته‌اش این بود که مانتواش کوتاه بود و من چندین بار به خشتکش نگاه کردم. اتوبوس تاریک بود و چیز خاصی قابل رویت نبود. متأسفانه اسم لباس‌های زنانه را اصلاً بلد نیستم اما خرقه‌اش یک چیز خیلی نازکی بود. شاید هم ذهن من می‌خواهد آن را نازک تصور کند‌، همانطور که دوست دارد طرف را زیبا یا جوان تصور کند. پیش از آن که بروم در بحرِ ماتحتِ بانو، داشتم یک سری شعر تکراری از سهراب می‌خواندم و بسیار احساساتی و نوستالژیک‌آلود شده بودم. معنویت به شکل گرما و انرژی از من به صندلی نشت می‌کرد. لکن با حواس‌پرتی‌هایی که خانم ایجاد کردند، سهراب دلخور شد و پس از گفتن «خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آن‌هاست» دستِ احساساتم را گرفت و از پنجره بیرون برد. و شیطان همان‌ جا به دسته‌ی صندلی تکیه داده بود و تکرار می‌کرد؛ «نگا کن، نگا کن، نگا کن...». من شیطان را لعنت کردم و گفتم برود درش را بگذارد زیرا که خودم داشتم نگاه می‌کردم و اصلاً نیازی به وسوسه‌ی او نبود و از توی دستشویی همچنان صدای پای آب می‌آید و مشترک مورد نظر هنوز بیرون نیامده. در صندلی جلویی هم یک سرباز دهه‌‌هشتادی هست که دیدنش برایم تکان‌دهنده بود. این‌ روزها هر چیزی که در مورد زمان و سن و سال باشد، برایم تکان‌دهنده‌ است. مثلاً وقتی که چند نفر سراغ پدرم را با لفظ «اون پیرمرده» گرفتند، جا خوردم که آیا واقعاً پدرم پیرمرد شده است؟ بله، گویی زمان تندتر از ذهن من حرکت کرده و همه‌ی اعضای فامیل پیر شده‌اند و بچه‌هاشان بچه‌‌دار شده‌اند و بچه‌های‌ بچه‌هاشان به زودی بچه‌دار می‌شوند و مادربزرگم همین روزها می‌میرد و پدرم دیگر مردی میان‌سال نیست و من دیگر نوجوانی هجده ساله نیستم و هنوز نمی‌دانم که موهایم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. نه، اینطور نمی‌‌شود. نکند هیچکس در توالت نیست و فقط شیر باز است؟

۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 August 19 ، 22:04
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 August 19 ، 15:20
مرحوم شیدا راعی ..

چه چیزی بی‌ارزش‌تر از یک اثر هنری وجود دارد؟ هیچ چیز. 

گفته شده: «اگر هنر نبود حقیقت ما را می‌کشت». پیام قلبیِ من به کسانی که با دیدن این جمله احساس همدلی می‌کنند این است؛ شما بی‌مصرف‌ها زنده‌اید، صرفاً چون زنده بودن غریزه‌ی شماست. آقای راعی می‌گفت پول خرجِ هنر کردن از احمقانه‌ترینِ کارهاست. چه آن مرفه‌ بی‌دردی که برای اثر هنری پول خرج می‌کند و چه آن بی‌مصرفی که اثر ریده‌مالش را می‌فروشد، هر دو به یک اندازه در این حماقت مشارکت دارند. نفر اول با پول چیزی را خریده که ربطی با پول ندارد، که آن را نسبتی با مالکیت نیست. نفر دوم چیزی را (ذوق و درونیات شخصی) با پول معاوضه کرده که فروختنی نیست. ممکن است گفته شود که چون به پول نیاز دارد، مجبور به فروختن اثرش می‌شود. در این صورت خواهیم گفت که فاحشه هم به خاطر نیاز به پول بدنش را می‌فروشد. ایرادی به فاحشه وارد نیست. ایرادی به فروختن اثر هنری هم نیست، البته تا وقتی که آن هنرمند ادعای چیز بیشتری نداشته باشد و بپذیرد که صرفاً با فروختن یک چیز بی‌مصرف (بسیار بی‌ارزش‌تر از بدن) درآمد کسب کرده. ورای این مسئله، این نشان می‌دهد که پول ارزشمندتر از هنر است. پول از عفت و هنر و اخلاق و خدا مهم‌تر است. و از بین تمام این مزخرفاتِ بی‌مصرف، هنر بی‌خاصیت‌ترین‌ است. هنر بهترین شکارگاه احترام و توجه و شخصیت است و گداهای بسیاری را می‌توان در محافل هنری دید‌. آدم‌های مفت‌خورِ تکراری که نمی‌دانستند با زمانی که برای زندگی به ایشان داده شده، چه کنند. مردم عادی مجبور بودند بخش زیادی از این زمان را صرف بقا کنند و گروهی از مفت‌خورها که نیازی به تلاش برای بقا نداشتند، مقیمِ هنر شدند. تا اینجا اشکالی به ایشان وارد نیست. مشکل آنجاست که به خاطر چیزهای تولیدشده توسط این جماعت از ایشان تقدیر به عمل می‌آید. هر جا هنر با ثروت هم‌نشین شود، ملال‌انگیز می‌شود. بر این مبنا، فرسکوهای باشکوه میکل‌ آنژ در سیستین چپل هم بی‌معناست. این کلیساهای غول‌پیکر و عظمت نقاشی‌هایش هیچ نسبتی با مسیح ندارد. بیشتر از مسیح، یادآور قرن‌ها سلطه و قدرت کلیساست. چه کاری متناقض‌تر از نشان دادن مسیح با ثروت وجود دارد؟ 

آقای راعی می‌گفت «ونگوگ برای من قابل اعتناست چون زندگی مردم عادی و فقیر را به تصویر کشیده. روایت چیزهای کوچک به شکلی خاص. و نباید از این نکته غافل شد که اگر برادر ونگوگ شکمش را سیر نمی‌کرد، ونگوگ در محتویاتِ ریده‌مالِ مغز خودش غرق می‌شد. بله، باید به پول احترام گذاشت. پول خداست و ما بندگان ناچیز این خدا». حین گفتن جمله‌ی آخر، انگشتش را پیامبرانه در فضا تکان می‌داد.

 آقای راعی معمولا با یک گونی برنجی (تبرک) بر دوش، خیابان‌ها را برای یافتن موقعیتی ایده‌آل جهت دزدی متر می‌کند. در این بین از هیچ فرصتی برای به حرف گرفتن مردم نمی‌گذرد. اینجا چند دختر جوان و هنردوست را گیر کشیده بود و با این حرف‌ها ایشان را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. یک فلافل دو نان هم توی دستش بود و حین صحبت، رویای خوابیدن با یکی از دخترها که از دیگران زیباتر بود را در سر می‌پرورانید. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 July 19 ، 12:22
مرحوم شیدا راعی ..

اولین باری که مُردم، ۱۸ سالم بود. حدود یک سال طول کشید و این خیلی زیاد بود. مردن به خودی خود پروسه‌ی سنگینی هست و وقتی به اندازه‌ی یک سال کش پیدا کنه واقعاً فرساینده می‌شه. بعد از اون یک سال درگیر چیزی شبیه به برزخ بودم تا دوباره متولد بشم. تصور کِرمی که درگیر خلاص شدن از پیله‌ست و در نهایت به شکل پروانه‌ای زیبا پر می‌کشه به سمت بالا، بیش از حد رویایی و به دور از واقعیته. آدمی که از ۲۰ سالگی متولد بشه، وضعیت ناجوری داره. نداشتن هویت، تجربه‌ی همه چیز برای اولین بار، نداشتن فرایندهای عادی و ضروری رشد که هر شخص از بدو تولد طی می‌کنه تا به بیست سالگی برسه و غیره. توی آینه به خودت نگاه می‌کنی و زیاد با چیزی که می‌بینی راحت نیستی. ابتدایی‌ترین تلاش اینه که به تصویر خودت عادت کنی. از توی آینه به چشم‌های غریبه‌ای که نمی‌شناسی نگاه می‌کنی ‌و می‌گی «این اولین باره که کسی از جهنم برمی‌گرده؟» و این مقدمه‌ای می‌شه برای آشنایی بیشتر. همینجا بود که خودگویی شکل گرفت. متولد شدن در ۲۰ سالگی مثل افتادن از آسمون وسط برهوت می‌مونه. بدون اینکه اطلاعات زیادی در مورد خودت، جایی که ازش اومدی و جایی که وسطش افتادی داشته باشی. موضوعات بدیهی برای تو غریب‌اند.  کسی که تازه به دنیا اومده، هر چیزی رو برای اولین بار تجربه می‌کنه. هر چیز تکراری برای دیگران، برای شخص تازه‌متولد‌شده حکم یک تجربه‌ی هیجان‌انگیز رو داره، یه کشف کوچیک. درست مثل ذوق کردن بچه‌ها که از نظر بزرگ‌ترها بی‌دلیل به نظر می‌رسه. 

در عین حال چیزی که هیچوقت نمی‌شه از دستش خلاص شد این واقعیته که تو قبلاً یک بار مُردی. با نگاه به آینه آثار مرگی دردناک رو توی صورت خودت می‌بینی و خطوطی که یادآور گذشته‌‌ای خیلی دور و فراموش‌شده‌ست. گذشته‌ای که هیچ ربطی به آدم فعلی نداره. دو تا آدم با یک بدن، با یک اسم. دیگران تو رو با آدم قبلی اشتباه می‌گیرند و با گذشت زمان، هم خودت رو می‌شناسی و هم آدم قبلی رو و خواه‌ناخواه با کسی که قبلاً به جای تو بوده، احساس نزدیکی و آشنایی می‌کنی‌. اون گذشته‌ی توئه و تو آینده‌ی اون. دو تا آدم نصفه که با مرگ به هم پیوند خوردند. 


سه سال پیش نوشته شده: شهردار مغرور‌.


نگاه‌ کردن به آجرها یا همون برزخ کمی طولانی شد و پیدا کردن هویت جدید از اون هم طولانی‌تر. همه‌ش رو ریزبه‌ریز برای خودم نوشتم و حالا مدتیه که فصل بعدی شروع شده؛ تکوین. و ویژگی مهم این مرحله؛ تردید و ضعف حتی در مواجهه با چالش‌های کوچیک. هر بار اضطراب و افسردگی، شبیه به یه ضربه به هیپوکامپ و روان می‌مونه. و اون‌ها رو برای آسیب‌های بیشتر Prone می‌کنه و اگه این ضربه به قدری شدید بوده که حافظه‌ رو پاک کرده، یعنی همه چیز به یه مو بنده. حالا بعد از چند سال زنگ تفریح، یه ضعف محسوس می‌بینم و حس یه آدم ناتوان با محدودیت‌های ذهنی عذاب‌آور رو دارم. انگار اون آدم قبلی خیلی باهوش‌تر بود، شجاع‌تر بود، کلاً قشنگ‌تر بود. ولی این احمق همه‌ش توی مالیخولیا سیر می‌کنه. 

 
۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 25 July 19 ، 17:32
مرحوم شیدا راعی ..

دلم برای پیتر تنگ شده. من معمولاً دلم برای کسی تنگ نمی‌شه. معمولاً سراغ کسی رو نمی‌گیرم، از کسی خبر نمی‌گیرم، احوال کسی رو نمی‌پرسم، به کسی نمی‌گم بیا بریم ببینمت. نه که دلیل خاصی داشته باشه، صرفاً چون نمی‌خوام مزاحم کسی بشم. و البته اینم هست که نمی‌خوام با جواب منفی دیگری روبه‌رو بشم، مگر اینکه اون فرد به نظرم خیلی قابل توجه باشه. و به غیر از این موارد، آدمای زیادی نیستند که به نظرم خسته‌کننده نرسند. پس بیشتر سعی می‌کنم پذیرنده باشم، پاسخ‌دهنده باشم. و پیتر تنها کسیه که بیش از یک بار بهش پیشنهادی دادم و اون رد کرده و بعد از اون باز هم پیشنهادم رو تکرار کردم و اون باز هم رد کرده. و این برای من به اندازه کافی پرمخاطره بوده‌ که چندین بار یه چیزی رو به کسی پیشنهاد بدم، دیگه چه برسه به اینکه اونم همه‌شو رد کنه. یا همین که به کسی اینطور ابراز کنم که مشتاق دیدنشم. البته که منظوری نداره. این جواب منفیش فقط به من نیست. مدلش اینطوریه‌. مثل من که وقتی دیگران چندماه یک بار سراغم رو می‌گیرند، با مکث به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم و با تعلل جواب‌شون رو می‌دم و بعد سعی می‌کنم که بهونه بیارم، چون واقعا دلم براشون تنگ نشده و می‌دونم که وقتی می‌بینمشون حوصله‌م رو سر می‌برند. 

و حالا دلم برای پیتر تنگ شده. 

دروغ نگم، دلم برای دیدن یکی دیگه هم تنگ شده. اولین باری که دیدمش، حدس زدم که خیلی زود دلم براش تنگ می‌شه و سه روز نگذشته بود که این دلتنگی به اوج خودش رسید. دلم برای اونم تنگ شده. و فکر هم نمی‌کنم دیدن دوباره‌ش توی این برهه از زندگیم کار درستی باشه. همون بار اول هم یه جورایی اشتباه بود. 

پس دلم برای دوتا تنگ شده، یکی این و یکی هم پیتر.

و البته یه چیز دیگه هم هست؛ دلم برای اینطور ساده بودن و راحت حرف زدن هم تنگ شده. بدون اینکه تحلیل‌های سرسام‌آور همه‌چیز رو سخت و مبهم و پیچیده کنه. 

۷ comment موافقین ۲ مخالفین ۱ 18 July 19 ، 20:56
مرحوم شیدا راعی ..

تمام روز آلبالو خوردم. صبح، ظهر، شب. من متمایل به افراطم، افراط تا جایی که زخم بشه. هیچوقت از آلبالو خوشم نیومده و حالا بیشتر از قبل ازش متنفرم. برای کسی که همیشه فشار خون و قندش پایینه، آلبالو شبیه به تیر خلاص می‌مونه. خوابیده بودیم و هسته‌ها رو به سمت بالا تف می‌کردیم و بعد می‌اومد توی صورت خودمون. یعنی اگر این می‌شد، امتیاز داشت. البته آخرهاش فقط تف می‌کردیم به بالا. در واقع به خودمون و دیگری تف می‌کردیم. همون تف سر بالا‌. من یک ساعت تلاش کردم که یک هسته رو بندازم بالا و بلافاصله یکی دیگه رو بندازم بالا تا توی هوا با هم برخورد کنند. واضحه که هیچ یک از تلاش‌ها به تلاقی منجر نشدند. این دختره از کوهنوردی برگشته بود و مدام حرف می‌زد که کجاها رفته و چیکارها کرده و تک‌تک هم‌سفرهاش چه شکلی بودند و چه چیزهایی گفتند و. عکس‌هایی که گرفته بودند رو به دیگران نشون می‌داد و همه‌شون از همین پخمه‌هایی بودند که از ماجراجویی فقط اطوارهایی مثل دستمال گردن، دستبند و عینک آفتابیِ رنگی رو دارند. خیلی هیجان‌ داشت و من گفتم که زن‌ها موجودات کند و ضعیفی هستند و اون سخت از حرفم عصبانی شد و من برای اینکه آتش بزنم بر خرمنش، گفتم که زن‌ها کلاً موجودات عقب‌مونده‌ای هستند و خودش رو به عنوان مصداق این آرگیومنت معرفی کردم و گفتم که از صبح تاحالا یه ریز داره با حرارت مضحکی در مورد یه سری جزئیاتِ خیلی مسخره صحبت می‌کنه، خرمنش آتیش گرفته بود و دشنام‌های زیادی رو به سمتم روا می‌داشت و من وسط ایوان، مثل تخته‌چوبی افتاده بودم و آلبالو می‌خوردم. تخته‌چوب با فحش شنیدن هیچ آسیبی نمی‌بینه‌. اگر بهش مشت بزنی، فقط دست خودت درد می‌گیره. بعد احساس تهوع شدیدی پیدا کردم چون فقط از بیرون شبیه به تخته‌چوب بودم و از درون دل و باری پر از آلبالو داشتم. دختره نگاه‌های نفرت انگیزی به سمتم پرتاب می‌کرد و من پر از آلبالو بودم، پر از نفرت. البته از اینکه تونسته بودم احساس نفرت شدیدی که نسبت به خودم دارم رو در دیگری هم ایجاد کنم، احساس خوبی داشتم، احساس چوب بودن. نزدیک غروب، تهوع کمی برطرف شده بود اما من همچنان ر‌وی حصیرِ کنارِ استخر دراز بودم. دوست داشتم کسی پیدا می‌شد و تخته سنگ بزرگی رو می‌کوبید توی سرم. یا کسی که با اسلحه، مغزم رو وسط هسته‌آلبالوهای کف ایوون.

۰ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 09 July 19 ، 14:41
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا، یک عاشق تا کجا می‌‌تواند کلمات «نه، به هیچ‌وجه و ابداً» معشوق را بشنود و دلسرد نشود؟ تا کجا می‌تواند با همه چیز کنار بیاید؟ از خود می‌پرسیدم که تا کِی در مقابل اظهار علاقه‌ی من بی‌تفاوت و ساکت خواهی بود؟ و من با چه ترفندی باید دیدن تو را التماس کنم؟ کلمات تو مثل ضربه‌های مرگ‌بار به سرم کوبیده می‌شد و در همین بین احساسِ «فقط تو را و جز تو، هیچکس را» در من کشته می‌شد. اسمورودینکا، من مرگ عشقم را به نظاره بودم و استقبال سرد و تنفرآمیز تو را با خود مرور می‌کردم. بعد از آن گاهی به جای خالیِ عشق در قلبم نگاه می‌کردم. شاید بگویی اگر عشقِ به تو راستین و واقعی بود، عاشق دیگری نمی‌شدم. اما اسمورودینکا، عشق را نهایتی نیست. 

 گفته بودم که دیگر هیچ مردی چنین عشقی را پیشکشت نخواهد کرد و یک روز به خاطر شکستن قلبم افسوس خواهی خورد. اما اسمورودینکا، تلخی‌هایی که به جانم روا داشته بودی را امروز بخشیده‌ام. حفره‌ی خالیِ قلبم امروز لبریزتر از همیشه‌ است. حالا دختری هست که پذیرای عشق حقیقی و بی‌ریای من است. مدام تکرار می‌کند که دوستم دارد، که عاشقم است. از همان بار اولی که دیدمش، چهره‌اش به نظرم آشنا آمد. انگار پیش از این صدها بار دیده بودمش. در رویا بوده یا در واقعیت، صورت گرد و ساده‌اش، چشم‌های گنگ و بی‌حال و خمار، پیشانی تخت و دهان کوچکش آشناترین تصویری بود که در زندگی‌‌ام دیده بودم. 

اسمورودینکا، نمی‌دانی چه حس شگفت‌انگیزی‌ست وقتی کسی اینطور دوستت داشته باشد. زندگی طعم دیگری پیدا می‌کند و تصاویر شفاف‌تر می‌شود. وقتی برای اولین بار گفت دوستم دارد، دنیا پیش چشمم متوقف شد. همه‌ی صداها فیلتر شد -درست مثل وقتی که سر را زیر آب می‌کنی و سکوتِ زیر آب تو را به یاد واژه‌ی خلاء می‌اندازد- زانوهایم سست شد و توان ایستادن نداشتم.

او از من خوشش آمده بود. به من نگاه می‌کرد و می‌خندید. و این یعنی با قد کوتاه و کون بزرگم مشکلی نداشت. و من دیگر از اینکه موقع نشستن روی نیمکت‌ِ پارک کف پاهایم به زمین نمی‌رسد، خجالت نمی‌کشیدم. قرار هر روز ما ساعت ۶ حوالی نیمکت‌های قهوه‌ایِ پارک است. از دیدن من همیشه ذوق می‌کند. نمی‌دانم به بقیه هم همینطور پشت سر هم می‌گوید دوستشان دارد یا نه. یا اینکه به جز گفتن «دوسِت دارم و عاشقتم» چند جمله‌ی دیگر بلد است. همیشه با پدرش به پارک می‌آید. خانه‌شان همین نزدیکی‌ست. پدرش می‌گوید سندرم داون دارد. اما از نظر من که هیچ مشکلی متوجهش نیست.

اسمورودینکا، به خصوص خنده‌هایش از خنده‌های تو صمیمانه‌تر و بی‌ریاتر است.





این نوشته از نامه‌‌ی شماره فلانِ ونگوگ به برادرش تأثیر گرفته.

آیا من باید زیر هر نوشته اشاره کنم که جرقه‌ی اون نوشته به چه طریق توی ذهنم زده شده؟ به هر حال اکثر اوقات جرقه‌ی نوشته‌های اینجا از شنیدن یا خوندن چیزهای دیگه زده می‌شه. ایده‌ی اولیه‌ی یه نوشته می‌تونه از یه پدیده‌ی کاملاً بی‌ربط گرفته بشه. مثلاً نیچه به من می‌گه اخلاقیات اونطوری که عموماً استفاده می‌شه چندان هم پدیده‌ی مبارکی نیست و چرت و پرتیه که آدم‌ها به مقاصد مختلف ازش استفاده می‌کنند و مثلاً ریشه در میل انسان‌ها به قدرت داره و من اینجا با لحنی مسخره می‌نویسم که با «مشارکت در هل دادن ماشین» و «دادن موبایلم به یه پیرزن جهت زنگ‌زدن به پسرش» احساس بدی که به واسطه‌ی «دروغ گفتن» در من ایجاد شده بود رو به میزان ۱۳۰ درصد جبران کردم. 


۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 08 July 19 ، 07:33
مرحوم شیدا راعی ..

+ ببین تو هیچیت معلوم نیست. نه دین داری، نه خدا سرت می‌شه، نه عشق و حال دنیا رو می‌کنی، نه چیزی می‌کِشی، نه مست می‌کنی، نه چایی می‌خوری، نه قهوه‌ دوست داری، نه سیگار می‌کشی، نه نوشابه دوست داری، نه اهل رفیقی، نه اهل خانواده‌ای، نه... اصن معلوم هست تو زندگیت چه گهی می‌خوری؟

- [خیره به دوربین]

۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 July 19 ، 13:17
مرحوم شیدا راعی ..

دوباره پایم پیچیده بود و باید به سراغ دکتر محبوبم می‌رفتم که با یک نگاه مشکل را می‌فهمد و در عرض یک دقیقه زور ورزیدن روی پا و به خود پیچیدن من همه چیز اعم از مچ، عضله، رگ و حتی پوست پا را جا می‌اندازد. سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل مراجعت کرده بودم ولی منشی‌ها نوبت نداده بودند. نوبت‌های دکتر ۶ ماهه است ولی اگر مریض اورژانسی باشی و مثلاً پایت پیچیده باشد، همان روز نوبتت می‌دهند و به من نداده بودند. حالا بعد از سه روز تعطیلی مطب به قدری شلوغ بود که اصلاً تلفن جواب نمی‌دادند. با مادرم تماس گرفتم و گفتم «تلفن جواب نمی‌دن، برم یه جا دیگه؟ چون احتمالا حضوری هم برم، رام نمی‌ده تو. مگر اینکه دروغ بگم که مثلاً دو هفته پیش همین پام پیچیده بوده و خود دکتر جاش انداخته. دروغ بگم تا راهم بده؟ یا برم یه جا دیگه؟»

 مادرم گفت که نه، بروم پیش همین دکتر و تأکید کرد که اخلاق نسبی‌‌ست و دروغ گفتن در این مورد اشکالی ندارد. من خواستم بگویم که ولی کانت و سقراط و افلاطون و غیره قائل به مطلق بودن اخلاق‌اند اما حوصله‌ام نمی‌کشید که چند روز دیگر هم شل باشم. بعد از جا انداختن مچ، تازه دو هفته دوران نقاهتش طول می‌کشد و تأخیر در جا انداختن به مثابه‌ی طولانی شدن این نقاهت است. مادرم به اسلام آمریکایی (و نه انقلابی) پایبند است و همانند هگل و سارتر به نسبی بودن اخلاق معتقد است و این گاهی بهانه‌ای خوب برای توجیه رفتارهایش است. البته من در صورت مشاهده‌ی کوچکترین لغزشی اعم از دروغ، غیبت و تقلب (استفاده از روابط به جای ضوابط که از اصول اساسی و اجتناب‌ناپذیرِ زندگی در ایران است) آن رفتار را گرو می‌کشم و اسلام، خدا، اولیای خدا و تمام مسلمین جهان را به باد فحش و انتقاد می‌گیرم و اینگونه با مجازات مادرم، از عذاب اخروی وی می‌کاهم.

دروغ هوشمندانه‌ام کارساز شد و منشی‌ها با نوشتن اسمم موافقت کردند و نوبتم حدود نیم ساعت بعد شد و در این بین رفتم چیزی از ماشین بردارم و در راه به دو مرد جهت هل دادن ماشین‌شان برای گذر از سربالایی کمک کردم و همچنین به پیرزنی که می‌خواست با پسرش تماس بگیرد و موبایلش شارژ نداشت کمک کردم و با این‌ کارهای نیک تا ۱۳۰ درصد از دروغ خود را جبران کرده بودم‌ و علاوه بر اینکه دیگر احساس بدی نسبت به خودم نداشتم، ۳۰ درصد هم طلبکار شده بودم. 


موزیک مرتبط با حال و هوای پست: کلیک

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 July 19 ، 15:15
مرحوم شیدا راعی ..

واسه‌شون قصه تعریف کردم. من همیشه قصه تعریف می‌کنم. تفت می‌دم. حتی گاهی برای خودم هم قصه تعریف می‌کنم. گفتم که یه بار ما می‌خواستیم خودکشی کنیم... انگار که یه بار مثلا یکی بخواد بره نون بگیره، یا یکی بخواد بره زیارت، یا هر چیزی. منظورم اینه که خودکشی کردن ما هم یه چیزی توی همین مایه‌ها بود. یعنی مسئله‌ی خاص و مهمی نبود. خیلی معمولی، تو یه روز عادی. خب؟

بعد یه رفیقی هم داشتیم، نشستیم مغزهامون رو ریختیم رو هم و گفتیم به چه رو‌ش‌هایی می‌شه خودمون رو بکشیم؟ خودمون رو که نه، فقط من رو. با اینکه مغزهامون روی هم چیز زیادی نشده بود، ولی تصمیم گرفتیم خودمون رو از بالای یه صخره بندازیم پایین. بعد سر تابوندیم ببینیم دور و برمون کجا کوه هست. بعد رفتیم سمتش. یعنی رفتم سمتش، تنهایی. رسیدم و یه کم نگاش کردم و دیدم خیلی پیاده‌روی داره ولی چاره‌ای نبود. به هر حال خودکشی سخته دیگه. هر طوری بود، یه صخره‌-دره‌ی کُشنده پیدا کردیم و ازش رفتیم بالا. خیلی خسته شدیم‌. خسته شدیم همون خسته شدمه. برای اینکه احساس تنهایی نکنم، از ضمایر جمع استفاده می‌کنم. وگرنه هیچ وقت احساس اتحاد و همبستگی بین خودم و دیگران حس نکردم که بتونم از «ما» استفاده کنم. رها کنم، بالا که رسیدیم دیدیم اصلاً حس و حال خودکشی‌مون نمیاد. گفتیم لابد به خاطر اینه که زیاد راه رفتیم، خسته شدیم. با خودمون گفتیم فردا میایم کارو تموم می‌کنیم. برگشتیم و ماجرا رو واسه رفیق‌مون تعریف کردیم. فردا صبح دوباره خداحافظی کردیم و عازم صخره- دره شدیم که کارو واسه همیشه تموم کنیم. ولی باز وقتی رسیدیم بالا دیدیم اصلاً حس و حال کشتن‌مون نمیاد. هر چی می‌رفتیم لبه‌ی صخره که بپریم، می‌دیدیم نمی‌شه. نه که بترسیما. نه، ترس واسه کسیه که چیزی داشته باشه. ما چیزی واسه از دست دادن نداشتیم. ولی نمی‌شد. گفتیم شاید عیب از صخره‌ست. شروع کردیم به پیدا کردن صخره‌های بلندتر و بهتر و کُشنده‌تر، دره‌های عمیق‌تر. اما هر بار می‌رسیدیم لب پرتگاه، می‌دیدیم حس و حال پریدن نداریم. اومدیم پیش رفیق‌مون گفتیم قضیه‌ اینطوریاست. یه نگاه کرد و گفت اخیرا خودت رو تو آینه دیدی؟ نگاه تو آینه کردیم و دیدیم بز شدیم، بز کوهی. 

رفیق‌مون گفت توی ارتفاع و طبیعت یه چیزی هست به اسم پرانا. توی بدن هم یه چیزی هست به اسم اندورفین که موقع بالارفتن از شیب توی مغزت ترشح می‌شه. این دوتا باعث می‌شن نتونی خودتو بندازی پایین. بهش گفتیم تو می‌دونستی اینارو؟ تو یعنی رفیقی؟ چرا این کارو با من کردی؟ من به تو اعتماد کرده بودم. سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. از در خونه‌ش اومدیم بیرون و خواستیم بریم خودمون رو بندازیم زیر تریلی. اما یادمون افتاد که دیگه بز شدیم و بزها خودکشی نمی‌کنند. در عوض توی کوه با چرا کردن سؤال درست می‌کنند. 

قصه‌گفتنم که به اینجا رسید، یکی‌شون که کنجکاوتر از بقیه بود گفت: عجب رفیقی. الان هنوزم با هم دوستید؟ گفتم نه. چندسال پیش خودکشی کرد. با چشم‌های وق‌زده پرسیدند چرا؟ چجوری؟ گفتم که خودم بردم یه دره‌ عمیق نشونش دادم که هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته باشه. انقدر عمیق که حتی تا دو هفته هیچکس نتونه جنازه‌ش رو پیداش کنه.

گفتند آخه چطوری؟ پس پرانا و اندورفین چی شد؟ گفتم آره، اون نمی‌تونست بپره. ولی منم باهاش رفته بودم، خودم هلش دادم پایین. 

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 June 19 ، 01:00
مرحوم شیدا راعی ..

آروم درِ گوشم گفت که از سال ۱۴۰۷ اومده. خواستم ذهنی حساب کنم ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۷ چند سال فاصله داره که دستم رو گرفت و گفت که آیا حرفش رو باور می‌‌کنم؟ گفتم معلومه که باور می‌کنم. با خوشحالی گفت که من سومین نفری هستم که حرفش رو باور کردم. و من بیش‌ از اونکه نسبت به دو نفر قبلی کنجکاو باشم، واسه‌م عجیبه که چرا بقیه‌ی آدم‌ها نسبت به چنین ادعایی انقدر جبهه می‌گیرند. گاهی جای آدم احمق و آدم سالم عوض می‌شه. آدمی که نِروس باشه رو بستری می‌کنند و می‌گن بیماره. سوال اینجاست که چه کسی دیوونه نمی‌شه اگه واقعاً به زندگی نگاه کنه؟ چرا هیچکس این مشنگ‌هایی که صبح به صبح با لبخندهای احمقانه‌ از خونه می‌زنند بیرون رو ‌بستری نمی‌کنه؟

 زندگی چیز تحقیرکننده‌ایه و خیلی منطقی نیست اگه با موقعیتی که دچار استهزاء شدیم، به صورت جدی برخورد کنیم. به خصوص که این استهزاء واقعیت محض باشه و نه صرفاً یه اغراق یا استعاره یا شوخی. در برابر این موقعیت، بهترین واکنش جدی نگرفتنه. شوخی کردن با تاریک‌ترین و تلخ‌ترین موضوعات زندگی. انسانی رو تصور کن که به خاطر مواجهه با مسائل دردناک زندگیِ خودش از پا درمیاد، تعادل روانی و فکری خودش رو از دست می‌ده و اندک دارایی‌ای که تحت عنوان مغز بهش داده شده رو تضعیف و بی‌اعتبار می‌کنه. چنین موجود نگونبختی باید خودش و مسائل اساسی زندگی خودش رو در پس‌زمینه‌ی مفاهیم بزرگتری مثل بشریت و انسان ببینه. اونجا می‌فهمه که اساس داستان زندگی طنزی تلخ و زننده‌ست و در این بین تنها باید لحظات کوتاه و ناپایداری از رضایت و لذت عمیق رو غنیمت شمرد. 


پی‌یر بِرتو (کی هس؟) توی پیش‌گفتار کتاب گوته چندتا تا ترجمه از اشعار لاتین آورده که من اینجا پشت سر هم می‌نویسم: 

. تمسخر کردن همه چیز، تمسخر نکردن هیچ کس، تمسخر کردن خویشتن، تمسخر کردن این واقعیت که انسان مورد تمسخر قرار گرفته است. 

. انسان نباید نه چیزهای اطراف خود را و نه خویشتن خویش را جدی بپندارد. و باید بداند علی‌رغم هر آنچه روی دهد، هرگز نباید تسلیم ناراحتی گردد.

. و آیا لبخند بودا، به نشانه‌ی خردِ بی‌پایان او نیست؟

 

۴ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 June 19 ، 10:05
مرحوم شیدا راعی ..

احسان یه پسر لاغر و سبزه بود که نمی‌دونست با زندگیش چیکار کنه. وضعیت مالی خانواده‌ش اصلاً خوب نبود. تازه توی مصاحبه‌ی دکترا رد شده بود و وضعیت جامعه‌ش هم اصلاً طوری نبود که بتونه دلش رو به چیزی خوش کنه. با چشمای خودش می‌دید کسایی که اصلاً استحقاق ندارند از پله‌های موفقیت بالا می‌رن و توی جامعه‌ش روابط بیش از ضوابط تعیین‌کننده‌ست و به طور خلاصه، آینده‌ی روشنی پیش روی خودش نمی‌دید. دکتری که توی آزمایشگاهش احسان رو پذیرفته بود، بهش پیشنهاد کرد که حاضره معرفیش کنه به یکی از همکاراش توی مونیخ و احسان هم اگرچه که می‌دونست مهاجرت کار آسونی نیست، ولی از این پیشنهاد استقبال کرد. همزمان به خاطر نیاز مالی مجبور بود توی یه پمپ بنزین هم کار حسابداری انجام بده. صاحب پمپ بنزنین یه دختر داشت که گاهی اونجا کارای دفتری رو انجام می‌داد. اتفاقات زیاد و عجیبی افتاد و احسان و این دختره تصمیم گرفتند با همدیگه ازدواج کنند. خانواده‌ی دختر که هم از نظر فرهنگی و هم از نظر اقتصادی فاصله‌ی زیادی با خانوده‌ی فلک‌زده‌ی احسان داشتند، مخالف این ازدواج بودند. اما دختر انتخاب خودش رو کرده بود. احسان رو پسندیده بود و حاضر بود به خاطرش حتی از خانواده‌ش بگذره. هر طوری بود با کمک‌های مالی خانواده‌ی دختر تونستند هر دو برن آلمان و اونجا زندگی خوبی رو با همدیگه شروع کنند. 

[۶ سال بعد] 

امروز ۶ سال از اون روزها گذشته. احسان حالا دیگه پروفسور شده و اصلاً توی یه فاز و دنیای دیگه نسبت به ۶ سال پیش زندگی می‌کنه. خیلی وقته که رابطه‌ش با زنش خوب نیست. احسان توی ۳۴ سالگی به خودش و جایگاه اجتماعی- حرفه‌ای خودش نگاه می‌کنه و نمی‌تونه خودش رو متقاعد کنه که باقی عمرش رو با یه زن معمولی که هیچ ویژگی خاصی نداره سر کنه. زنی که نه تنها جایگاه اجتماعی- علمی- شغلی خاصی نداره، که جذابیت ظاهری خاصی هم نداره. زنی که تازه دو سال هم از خودش بزرگ‌تره. دیگه مهم نیست که ۶ سال پیش این زن به خاطر رسیدن به احسان، از خانواده‌ش گذشته و هزینه‌های زیادی برای این وصلت کرده. دیگه احسان نمی‌تونه خودش رو با این حرف‌ها متقاعد کنه. مگه چندسال دیگه اینطور سرحال و شادابه؟ چرا نباید یکی از همین دانشجوهای باهوش و جذابِ بیست و چندساله‌ای که زیر دستش کار می‌کنند رو به عنوان همراه خودش داشته باشه؟ اون استحقاق زن‌های جذاب‌تری رو داره. چرا باید کنار همچین زنی بمونه؟ زنی که دیگه وقتی بهش نگاه می‌کنه، نه تنها نمی‌تونه دوستش داشته باشه، که به نظرش نفرت‌انگیز هم می‌رسه. 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 20 June 19 ، 18:41
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا 

دکتر گفته برای فکر نکردن به تو خودم را مجبور به فکر کردنِ به تو کنم. به صورت اغراق آمیز و افراطی، به امید اشباع شدن. برایم برنامه‌‌ی روزانه نوشته و این دلپذیرترین برنامه‌ایست که در زندگی به آن ملزم شده‌ام. 

نوبت اول، صبح‌هاست. ساعت ۹ تا ۱۰ وقت فکر کردن به توست. 

نوبت دوم، بعد از ظهرهاست. ساعت ۶ تا ۷ وقت نامه‌ نوشتن و حرف زدن با توست. 

و نوبت آخر، شب‌هاست. یک ساعت قبل از خواب، وقت خیره شدن به عکس توست. 

و خارج از این وقت‌های مقرر، حضور تو در زندگی‌ام ممنوع است. چه خیالی، چه خیالی.

این‌ها فقط نوبت‌های رسمی‌ست. اگر فکرهای گاه و بی‌گاه را هم حساب کنیم، حضور تو همیشگی‌ست. اکثر شب‌ها نوبت فوق‌برنامه داریم. آخر حضور تو در خواب‌ها واقعی‌تر و شفاف‌تر است. همیشه بهترین نوبتِ دیدار در رویا محقق می‌شود. لبخند می‌زنی و بالش من از گریه خیس می‌شود. وسایل خانه هم در این تماشا همراه من‌اند. پس از رفتن تو، پرسه‌زدن من در خانه آغاز می‌شود. گوش به دیوار می‌چسبانم و آشوب ذهن دیوار را گوش می‌دهم. پریشانی پرده‌ها من را مجاب می‌کند که اینجا بوده‌ای. نه، زوزه‌ی باد هیچ شکی باقی نمی‌گذارد. پس از رفتن تو، همه اینجا دیوانه می‌شوند. رفتن تو رستاخیز گل‌هاست. و چه کس می‌تواند حجمِ انتظارِ انباشته در این خانه را تا رویایی دیگر تصور کند؟

گاهی برای بازسازی رویای شب قبل از آینه‌ها کمک می‌گیرم. آن‌ها همه چیز را در چشم خود حفظ می‌کنند. به همین دلیل است که روز به روز مات‌تر از قبل می‌شوند. اسمورودینکا، مبهوت تصویر توئند.

در طول روز مدام در حال حرف زدن با تو هستم. این را از نگاه‌ خیره‌ی مردم به لب‌هایم می‌فهمم. و هر بار که کسی وحشت‌زده نگاهم می‌کند، یعنی در حال بلند حرف زدن با تو بوده‌ام. 

۱ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 12 June 19 ، 20:45
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 11 June 19 ، 22:51
مرحوم شیدا راعی ..

یکی از پیامدها یا پس‌آمدهای منجیِ بشریت بودن، مظلوم بودن و احساساتی بودنه. 

سال چهارم دبستان، یه هم‌کلاسی داشتم که هم‌سرویسی هم بود. علاوه بر اینکه من جثه‌ی ریزه‌میزه‌ای داشتم، اون هم هیکل درشتی داشت و اختلاف زورمون زیاد بود. ولی ما با هم دوست بودیم. یعنی ذهنیت اون اینطور بود که ما با هم دوست هستیم. البته که من دوستش نداشتم. چون توی سرویس کلاس اولی‌ها و کلاس دومی‌ها رو اذیت می‌کرد. و من از اینکه اون‌ها رو اذیت می‌کرد و بهشون زور می‌گفت ناراحت بودم. هرگز به عنوان دوست بهش نگاه نکردم. امکان هیچ پیوندی بین منجی بشریت و مراجع قدرت‌ وجود نداره.

توی خونه بداخلاق و پرخاشگر شده بودم. آخرش یه روز که اومدم خونه، داد کشیدم و گفتم «من دیییییگه نمی‌خوام برم مدرسه». بعد هم رفتم توی اتاق و در رو کوفتم به هم و انقدر گریه کردم تا خوابم برد. هیچوقت از این بچه‌ها نبودم که همه چیز رو توی خونه گزارش بدم ولی دیگه نمی‌تونستم این فشار عصبی رو تحمل کنم. 

فردا صبحش علاوه بر خودم، مامانم هم منتظر سرویس ایستاده بود. وقتی سرویس اومد مثل این مامانای طلبکار که بچه‌شون رو کتک زدند صداش رو برد بالا و همه رو تهدید کرد: «نبینم دیگه کسی اینجا بقیه رو اذیت کنه‌ها». 

موقعیت طنز و مسخره‌ای بود. هیچکس من رو اذیت نکرده بود. و مامان من دستور داده بود که کسی حق نداره دیگری رو اذیت کنه. چون بچه‌ی من -خیلی مسیح‌طور- تحمل دیدن اذیت کردن دیگران رو نداره. برای هم‌ذات‌پنداری بیشتر با این موقعیت تصور کنید که شما همچین بچه‌ی حساس و شکننده‌ای دارید و نگرانید که چطور باید همچین pussy‌ای رو... ببخشید، همچین منجی‌ای رو بین توله‌گرگ‌های مردم رها کنید. 


۴ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 10 June 19 ، 18:21
مرحوم شیدا راعی ..

مامان‌بزرگه بعد از ۶۰ سال دیگه هیچ passion‍ی به نماز نداره. علاوه‌ بر تارک‌الصلاة شدن، به کفرگویی هم افتاده. با خنده و شوخی بهش می‌گن چرا دیگه نمازهاتو نمی‌خونی و بعد به کیسه‌هایی که بهش وصله اشاره می‌کنه و می‌گه: با این وضعیت؟ می‌گن آخه چه ربطی داره؟ بعد از ۲ هفته بالاخره دیشب زورکی واسه‌ش سنگ تیمم آوردند و تخت بیمارستانش رو، رو به قبله کردند تا با دلی چرکین نماز بخونه. بهش گفتند لاپورتت رو به حسینیه‌ای که قبلاً توش جانماز آب می‌کشیدی، می‌دیم. و دیگه خودش هم خنده‌ش گرفته‌. 

 نظام فکری فرد (به فرض که اصلاً نظام و ساختار فکری‌ای وجود داشته باشه) بعد از روبه‌رو‌ شدن با یه تضاد جدی (مثلا اینکه از خدا درخواست شِفا داره و خدا ابداً تخمش نیست و هیچ اقدامی نمی‌کنه) فرو می‌ریزه. برای آدمی بی‌سواد و با این سن و سال نمی‌شه کار فکری خاصی کرد. البته افراد دیگه‌ اعم از دکترها، مهندس‌ها و غیره هم معمولاً چنین تصوری از مفهوم خدا دارند. تطابق رحمانیت خدا با موقعیتی که دچارش هستند واسه‌شون ممکن نیست. از طرفی معتقدند که گناه بزرگی مرتکب نشدند که حالا با چنین عقوبتی روبه‌رو بشن. توی این موقعیت‌های بحرانی، معمولاً توان فکر کردن به این فرضیه وجود نداره که طبیعت برای خودش قوانین نسبتاً مشخص و تثبیت‌شده‌ای داره و این هرج و مرج‌‌های جزئی در دایره‌ی یک کل باثبات به نام هستی جریان داره. که گرگ گوسفند‌ رو به شکلی وحشیانه شکار می‌کنه. که تیغ دست رو به شکلی دردناک پاره می‌کنه، که بارندگی باعث سیلی ویرانگر می‌شه، که آدم‌ها باید بر اثر بیماری، جنگ، افزایش سن، خودکشی و غیره بمیرند و همچنین توجیه منطقی‌ای وجود نداره که درخواستی به خدا ارائه بشه تا یک موردِ به خصوص رو -چون ما دوستش داریم- از این قاعده فاکتور بگیره. و اگه بتونیم موقعیت رو با Bird's eye ببینیم، متوجه می‌شیم که در این کلِ بزرگ، انگار چندان اهمیتی نداره که کدوم گوسفند توسط گرگ شکار می‌شه یا اینکه کدوم یکی از این چند میلیون آدم قراره رأس ساعت ۸:۲۴ دقیقه‌ی فردا صبح ریق رحمت رو سر بکشه. 

و در نهایت فرد با این سؤال روبه‌رو می‌شه که اگه کار خدا این نیست که به درخواست‌های این چنینی پاسخ بده، پس دقیقاً کارکردش چیه؟ و ذهنی که تصوری انسانی از خدا داشته (مثلاً اینکه خدا پیرمردی با ردا و گیسوانی سپید است یا نظام احساسی و ادارکی مشابه انسان دارد و گاه خشمگین و گاه خوشحال و گاه در صدد انتقام و گاه در پی تشویق است) اینجا با بن‌بستی ذهنی رو‌به‌رو خواهد شد که وات د فاک؟ 

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 08 June 19 ، 18:27
مرحوم شیدا راعی ..

زیپ سوئیشرت رو می‌کشم تا زیر چونه. هدفون‌ها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم می‌شه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست می‌ده. علاوه بر آدم‌ها، سر و کله‌ی انواع حشره‌ و جک و جونور هم پیدا می‌شه و برای خوابیدن مجبوری سوراخ‌هات رو بپوشونی تا جک و جونور بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدم‌ها. امشب نور ماه چشم رو آزار می‌ده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشم‌ها رو می‌بندم. پلک‌ها سنگین و سنگین‌تر.

تصویر مردی که با دست زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های عرق روی خاک. صدای جر و بحث که چرا کفش پاره می‌پوشی؟ چرا بی‌ملاحظه حرف می‌زنی؟ چرا همه‌ش مایه‌ی آبروریزی؟ چرا همه‌ش گنگ و مبهم و آشفته‌؟ چرا باید از پوشیدن کفش و لباس ‌پاره یا کهنه بین آدم‌های پولدار و شیک‌پوش احساس بدی داشت؟ با دیدن فقر حالم بد می‌شه. دیدن ثروت حالم رو به هم می‌زنه. تصویر مردی که برای رسیدن به چیزی زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های اشک روی خاک. چرا سر و‌ وضع آقای دکتر هیچ‌فرقی با یه کارگر ساده یا کارمند خدماتی بیمارستان نداره؟ ماشینش هم یه پیکان قراضه‌ست. کمرش یه قوز عجیب داره، طوری که گردنش به سمت شونه‌ی راستش متمایل شده. منو ول کن، بیخیال من شو، من نمی‌تونم به کسی نزدیک بشم. از نزدیک که ببینیش، حس می‌کنی در محضر چیز بزرگ و مهمی هستی‌. پیرمرد ریقو ابهت زیادی داره. وجودش حضور چشمگیری داره. ویزیت یه متخصص ۴۰ هزار تومنه و این فقط ۱۵ هزار تومن می‌گیره. پیرمرد ریقو روزی ۱۰-۲۰ تا عمل انجام می‌ده و همه‌ی درآمدش رو وقف بیمارستان و مریض‌ها می‌کنه. کندن زمین با دست، ناخن‌هایی که خاک رو چنگ می‌زنه، اشک‌ها و عرق‌هایی که هر از گاه روی خاک می‌شینه. دیدن فقر حالم رو به هم می‌زنه‌. دیدن ثروت حالم رو بیشتر به هم می‌زنه. چطور می‌شه از این چرخه و طیف باطل خارج شد؟ هر دو کارکرد مشابهی دارند. هیچکس به ما زندگی کردن رو یاد نداده. به آدم‌ها نگاه نمی‌کنم. یا خیره به زمین، یا خیره به بالا. تا حالا ابرها رو اونطور که باید دیدی؟ آقای دکتر وقتی می‌ره بالاسر مریض‌هایی که عمل کرده، انگار اومده به بچه‌های خودش سر بزنه، با لبخند. کارش یه جور مراقبه‌ست. روزی ۱۲ ساعت مراقبه. چه روح خرسندی. پیرمرد قوزی فهمیده زندگی کردن یعنی چه. تو که کفش داری، پس چرا این‌ کفش‌های پاره رو می‌پوشی؟ کفش پاره می‌پوشم که شبیه این جماعت نباشم. ما مثل سگ‌ها زندگی می‌کنیم. با دهن‌های باز به دنبال هیچ هستیم. در حال بلعیدن هیچ، هضم هیچ، دفع هیچ. و وقتی به کرانه‌ی مرگ نزدیک می‌شیم، مثل سگ‌ها از ترس زوزه می‌کشیم. چنگ می‌زنیم به کثافتی که هستیم، به کثافتی که زندگی می‌کنیم و صدای ناله، قطره‌های اشک، عرق، وحشت، بیدار شدن از خواب، با داد. دوباره نور ماه.

آشفتگیِ روان خودش رو توی خواب‌ها نشون می‌ده. داد می‌زنی و از ‌صدای خودت بیدار می‌شی، چه وحشت زننده‌ای. بیدار می‌شی اما دلیلی برای این بیدار شدن نداری. مثل مسافری که کسی منتظر بازگشتش نیست. که لازمه‌ی برگشتن شوقِ حضور و دلبستگیه. سرده. سنگ‌هایی که روش خوابیدم یخ کرده. ساعت ۲:۵۰ دقیقه‌ی صبح رو نشون می‌ده و من اینجام. ته این دره‌ی تاریک، قبل از سیل‌بند آخر. غلت می‌زنم و پیشونی‌ رو می‌چسبونم روی سنگ‌های صیقلی. بوی خاک می‌پیچه توی سرم. بوی خاک، یادآور حس دلتنگی، دلتنگِ «دلتنگِ چیزی بودن»، احساس غربت، بیگانگی از خاک. صدای جیرجیرک‌ها صدای سکوت رو با اختلاف شکست داده. جیرجیرک‌ها هم بدبخت‌اند؟ با این همه سر و صدا، باید موجودات احمقی باشند. چرا من اینجام؟ این چه شکل از تنهاییه؟ چرا انقدر غلیظه؟

 از پشت سر صدای پا میاد. یه لحظه برمی‌گردم و سوسوی نوری که در حال نزدیک شدنه رو می‌بینم و وقتی قدم‌هاش رو کُند می‌کنه، کامل برمی‌گردم تا صورتم رو ببینه. می‌گه ترسیدم. می‌گم نترس عزیزم. میاد نزدیک و باهام دست می‌ده، سلام. کمی دیر اما بالاخره می‌فهمه که نور هدلایت‌ش تو چشم منه و برعکس اون که منو می‌بینه، من دارم کور می‌شم و هیچی نمی‌بینم. عذرخواهی می‌کنه و هدلایتش رو خاموش. یه آدم ۳۰-۳۵ ساله‌، مذکر، کمی چاق، کمی کچل، با دو تا باتوم و یه کوله‌ی بزرگ و یه لبخند تصنعیِ غیر ارادی برای مخفی کردن حالتِ تعجب و شوکی که توی صورتش دویده. از یه جاش داره قرآن پخش می‌شه، لابد به خاطر حضور خداست که از تنهایی به دلِ تاریکی زدن نمی‌ترسه. این عتیقه‌ها رو فقط چند سال یه بار می‌شه دید. اطرافم رو نگاه می‌کنه و به خنده می‌گه چرا هیچی همراهت نیست؟ زورکی می‌خندم و می‌گم نیاز به چیزی نیست. می‌گه چای و بیسکوئیت توی کوله‌ش داره. می‌گم نه، ممنون. عذرخواهی می‌کنه از اینکه خلوتم رو به هم زده و منم از اینکه با حضورم باعث ترسیدنش شدم عذرخواهی می‌کنم. تعارف الکی. به سمت سیل‌بند حرکت می‌کنه و من به خلوت احمقانه‌م ادامه می‌دم و از اینکه این جا آدمیزاد دیدم، اصلاً راضی نیستم. گویی کسی به حریم و زمینِ شخصیم تجاوز کرده.

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۱ 02 June 19 ، 17:45
مرحوم شیدا راعی ..

پیرها به خودی خود خسته‌کننده هستند و مامان‌بزرگه، برعکس بابابزرگم که پیرمرد خوش‌‌محضر و قابل تحملیه، از اون پیرزناست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچه‌هاش هم تأیید می‌کنند. چندسالی هست که به من به جای «تو» می‌گه «شما»، به جای «خودت» می‌گه «خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بی‌معنایی می‌ذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصله‌ی من رو‌ سر می‌بره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو می‌بینیم.‌

 چند سال پیش یه سریال از تی‌وی پخش می‌شد به نام وضعیت سفید. بازیگر اصلی یه پسره‌ی خل و چل بود به اسم امیرمحمد گلکار که یه مامان‌بزرگ نورانی داشت که گاهی نوه‌ش رو با لفظ «طفل دیوانه‌ی من» صدا می‌کرد. همین موضوع باعث شده بود این سریال توی فامیل ما مورد توجه و محبوبیت خاصی قرار بگیره. چون اون موقع منم هم‌سن و سال شخصیت امیر بودم و اتفاقاً مامان‌بزرگم هم گاهی با لفظ «طفل دیوانه‌ی من» صدام می‌کرد. علاوه بر این موارد، به خاطر شباهت‌های دیگه‌ای که من و این پسره داشتیم، گاهی توی فامیل مادری من رو به شوخی «امیر» یا «گل‌کار» صدا می‌زدند. 

مامان‌بزرگه دچار بحران پیریه، به این معنی که از مردن وحشت زیادی داره. پیرزن خیلی تیز و هوشیاریه ولی هوشیاریش بیشتر از جنس خاله‌زنک بازیه. روزی یک بار زنگ می‌زنه خونه‌ی ما و از مامانم چندتا سؤال تکراری مثل «محسن کجاست؟»، «محسن می‌ره کمک باباش؟»، «محسن هم روزه می‌گیره؟» می‌پرسه و با اینکه مامانم همیشه واقعیت رو جعل می‌کنه و می‌گه آره -تا حساسیتش به این مسائل رو کم کنه- باز فردا این سؤالات رو‌ تکرار ‌می‌کنه. یه دغدغه‌ی مهم دیگه‌ش از دیرباز سربازی من بوده و همیشه به والدینم توصیه می‌کرده که سربازیش رو بخرید: «نذارین این بِچه رو بِبِرَن سربازی». و طی چندسال اخیر هزار بار گوشزد کرده که ۵-۶ تومن توی بانک پس‌انداز داره و حاضره این سرمایه‌ی عظیم رو واسه خرید سربازی من اهدا کنه. طبق گفته‌ی شاهدان عینی این دغدغه‌ی سربازی از دیرباز وجود داشته و زمانی که پسرهاش (تو همین شهر) رفتند سربازی، بابت رفتن‌شون ماه‌ها به حرفه‌ی آبغوره‌گیری مشغول بوده.

خانواده‌ی ما به طور کلی مستعد کولی‌بازی و گریه و مویه‌ست. به جز مامان من، هیچ کدوم از خواهر برادرا نمی‌دونند که بابابزرگم چندسال سرطان داشته و حالا هم که مامان بزرگه سرطان گرفته، باز به جز مامانم و دایی بزرگه، بقیه‌شون از این مسئله بی‌خبرند. چون اگه بفهمند می‌خوان طبق معمول بر طبل کولی‌بازی بکوبند و 24/7 گریه و مویه راه بندازند. قبلاً که مامان‌بزرگه سالم بود، هزار بار به انحاء مختلف گفته بود که آخه چرا آدم باید بمیره؟ چرا باید نوه‌ها و بچه‌هاش رو‌ بذاره و بره؟ و به وضوح اذعان کرده بود که علاقه‌ی چندانی به ملکوت اعلی و آغوش خدا نداره و بیشتر تمایل داره توی همین دنیا از معیت پروردگار بهره‌مند بشه. 

مامان‌بزرگه امروز صبح رفته اتاق عمل تا بدنش از رحم و تخمدان و دستگاه‌های ذی‌ربط تخلیه بشه. با اینکه هزار بار با جعل واقعیت بهش گفتند که این فقط یه عمل ساده‌ست و چیز مهمی نیست، اما روز به روز ترسش بیشتر می‌شد. دیروز پشت تلفن به عنوان آخرین وصیتِ معطوف به من، حین آبغوره گرفتن به مامانم گفته که اگه من دیگه بهوش نیومدم، با این پول (همون ۵-۶ تومن که از چند سال پیش دست‌نخورده باقی مونده) سربازی این بچه رو بخرین. 

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 25 May 19 ، 12:20
مرحوم شیدا راعی ..

بدترین اِشکال انزوا اینه که ریسک تبدیل شدن به یه آدم متوهم رو به طرز عجیبی زیاد می‌کنه. آدم منزوی هر قدر هم که سعی کنه از ابعاد مختلف مسائل رو نگاه کنه، خودبه‌خود همه چیز رو از یک زاویه می‌بینه. بدتر از همه اینه که خودش رو فقط از زاویه‌ی دید خودش می‌بینه. این باعث می‌شه که حق زیادی به خودش بده. اعتماد زیادی به تصویری که از خودش در انزوای خودش نقش کرده پیدا کنه و چون این تصویر با هیچ نقدی روبه‌ر‌و نیست، با هیچ اینتراکشن و تقابل بیرونی‌ای مواجه نیست، همیشه خوب و سالم به نظر می‌رسه. و اینجاست که توهم آغاز می‌شه.

من معتقدم که در سطحی متفاوت با دیگر آدم‌ها زندگی می‌کنم و ذهن برتری نسبت به اون‌ها دارم. «اون‌ها» رو با لفظ «توده‌ها» خطاب می‌کنم و خودم رو جدای از این توده در نظر می‌گیرم. یه چیزهایی بلدم، با یه چیزهایی آشنام، ولی شما که آدم ریزبین و روشنی هستید، این بلد بودن و آشنایی رو (و به درستی) یه آشنایی کاملاً سطحی تشخیص می‌دید: بلد بودن یه سری اسم و ایسم، حفظ بودن یه سری جمله‌ی کوتاه که هیچ مفهوم و خاصیتی ازش استنباط نمی‌شه، بدون هیچ قدرت تحلیل و استدلالی. علاوه بر ذکر این موارد، خیلی واضح می‌بینید که عادت‌های کلامی، رفتاری و علایقم به شدت شبیه به همین توده‌هاییه که خودم رو ازشون جدا می‌دونم. ممکنه سعی کنید این حرف‌ها رو بهم بفهمونید. و هیچ چیز برای ما آدم‌ها نفرت‌انگیزتر از این نیست که دیگری احمق بودن‌مون رو واسه‌مون اثبات کنه. بنابراین من خیلی زود از شما متنفر می‌شم. از شمایی که در واقع بهترین راهنمای من هستید. 

 فیلم، سریال، بازی، شبکه‌های اجتماعی و غیره‌ نقش پررنگی در متوهم کردن آدم‌ها ایفا می‌کنند. هر چقدر بیشتر اهل این چیزها باشیم (حفظ بودن اسم هزارتا کارگردان و آرتیست و غیره) احتمالاً بیشتر از واقعیتِ زندگی فاصله داریم و فردیت خودمون رو از دست دادیم. غم‌انگیزترین دستاوردی که می‌شه داشت، از دست دادن اصالت فکریه. این اختگی باعث می‌شه ادراک ما (مثلا درک زیباشناختی) به شدت تحت تأثیرِ تماس‌‌مون با این رسانه‌ها باشه. باعث می‌شه علایق، سلایق و حتی قیافه‌های شبیه به هم داشته باشیم. البته این conformity صددرصد نیست و نیاز به منحصر به فرد بودن باعث می‌شه به متفاوت بودن تظاهر کنیم. ما طالب شباهتیم ولی نه شباهت صددرصد. شباهتی که موجب پذیرش ما توسط گروه‌هایی که دوست‌شون داریم بشه. 

من (از نظر خودم) وسواس خاصی نسبت به نظافت شخصی دارم. اگه بهم بگید یه لحظه روی جدول کنار خیابون بشین، از این کار خودداری می‌کنم و معتقدم که خاکی و کثیف می‌شم. در عین حال شما که دقیق و ریزبین و روشن هستید، می‌بینید همین من که انقدر نسبت به خاکی شدن حساسم، دو هفته یه سوئیشرت مشکی رو هر روز می‌پوشم در حالی که زیر بغل‌هام منقش به حاله‌ی سفیدی از عرق‌ خشک‌شده‌ست. و در کمال شگفتی می‌بینید که من هرگز متوجه این بُعد از نظافت نیستم. دهن و لباس‌ نابغه‌ی این داستان که من باشم، همیشه (با توجه به اضطراب پیوسته‌ای که دارم و عرقی که پیوسته در حال کردنش هستم) بوی آزاردهنده‌ای می‌ده. توجه داشته باشید که از دید خودم آدم واقعاً تمیزی بودم. چون من یک نگاه خطی و مشخص به خودم دارم و به این محدوده‌ی دیدِ باریک اطمینان کامل دارم. و این اطمینان چیزیه که به توهم منجر می‌شه.

 ممکنه اینطور تصور بشه که من چون موجود خیلی گاگولی هستم، درگیر این تناقضات بدیهی شدم و شما که نگاه دقیق و ریزبینی دارید، درگیر چنین تناقضات و اشکالات فاحشی نخواهید شد. هر کس بنا به مسیری که توی زندگی طی می‌کنه، از یه سری جنبه‌های بدیهی غافل می‌شه و خودش نمی‌تونه تک‌بعدی بودن و نواقص ادراکی خودش رو متوجه بشه. حتی آدم‌های بزرگی که به خاطر دستاوردهاشون در زمینه‌ای خاص به موفقیت رسیدند، شامل این داستان هستند. هر قدر زندگی تک‌بعدی‌تری داشته باشیم، اگرچه توی اون بعد می‌تونیم موفق‌تر بشیم و پیشرفت‌ کنیم، ولی به همون اندازه بقیه‌ی ابعاد زندگی رو از دست می‌دیم و توی بقیه‌ی زمینه‌ها تبدیل به موجود احمق‌تری می‌شیم. 

منظور از انزوا صرفاً تنهایی اجتماعی نیست. گاهی ما عضو یه گروه اجتماعی هستیم و نسبت به اون گروه احساس تعلق می‌کنیم ولی همچنان زندگی ایزوله‌‌ای داریم. به این معنی که به اندازه‌ی کافی با چیزهای متنوعی روبه‌رو نیستیم. گاهی دایره‌ی این انزوا به قدری وسیعه که اصلاً شبیه به انزوا نیست. میلیون‌ها نفر سریال گات رو می‌بینند و با هیجان در موردش صحبت می‌کنند. و افرادی مثل من که در این جمع نبوغ بیشتری در بلاهت دارند، جزئیات این سریال رو برای همدیگه نقد می‌کنند. من و میلیون‌ها نفر از هم‌وطنانم برنامه‌ی عصر جدید رو هر شب دنبال می‌کنیم و نظرات داوران و جزئیات این مسابقه‌ی تلویزیونی رو مورد نقد و بررسی قرار می‌دیم بدون اینکه هیچ ایده‌ای در مورد کلیت ماجرا داشته باشیم. من شیدا راعی هستم، ترکیب غم‌انگیزی از توهم و انزوا، معطر به بوی خوشِ بلاهت، آغشته به نفرت. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 May 19 ، 16:43
مرحوم شیدا راعی ..

روبه‌روی در ایستاده بودم و پیراشکی می‌خوردم. رو به خیابون. ارزون‌ترین چیزیه که می‌تونم بخورم تا هم قند بدنم تأمین بشه و هم معده‌م پُر. شاید داشتم زشت می‌خوردم که گاهی آدم‌های توی پیاده‌رو بهم خیره می‌شدند. شاید هم بین خوردن پیراشکی و هیکل چاق و کون بزرگم تناقضی می‌دیدند. ذهنیتی وجود داره که نمی‌تونه خوردن پیراشکی توسط یه آدم قد کوتاهِ چاق رو مجاز و موجه و زیبا بدونه. من به مردها و زن‌های زیبا و شیک‌پوشی خیره می‌شدم که شونه‌ به شونه‌‌ی هم راه می‌رفتند. واقعاً باشکوه بودند. همزمان به این فکر کردم که اگه یه بار دیگه jerk off داشته باشم، می‌شه چهارمین بار در یک روز. خورده‌های پیراشکی رو از روی لباسم می‌تکونم و به این فکر می‌کنم که ای کاش یه اسلحه داشتم و این آدم‌های قدبلند و شیک‌پوش رو به گوله‌ می‌بستم. به چهره‌هاشون که نگاه می‌کنی، خیلی مصمم و هدفمند به نظر می‌رسند و این باعث می‌شه احساس بدتری نسبت به خودم داشته باشم. دوست دارم قبل از اینکه بمیرم، یه عده‌شون رو بفرستم بهشت. راه جهنم از کنار بهشت می‌گذره و می‌تونم تا یه جایی همراهی‌شون کنم. جامعه باعث شده من به یه عقده‌ای تبدیل بشم و در برابر هر نوع عقده‌گشایی و ابراز تنفر از طرف من، جامعه آماده‌ست تا من رو به سخت‌ترین شکل مجازات کنه. حتی گاهی قبل از عقده‌گشایی هم این مجازات اتفاق می‌افته. نگاه طولانی به قامت یک مرد کوتاه‌قامت خودبه‌خود نوعی مجازاته. بودن من به منزله‌ی محکوم بودنمه. من محکوم هستم چون کون بزرگ و هیکل مضحکی دارم. چون شما نمی‌تونید یه آدم کوتوله و چاق رو به عنوان قهرمان داستان بپذیرید. می‌تونید؟

۹ comment موافقین ۲ مخالفین ۴ 03 May 19 ، 11:34
مرحوم شیدا راعی ..

با مجی رفته بودم یزد. اون برای پروژه‌ش توی دانشگاه چندساعتی کار داشت و منم برای خودم تاب خورده بودم. مسیر رفت رو من رانندگی کرده بودم و مسیر برگشت رو، روی صندلی عقب خوابیده بودم. مجی گفته بود که داریم می‌رسیم به شهر... ببرمت خونه‌ی خودتون یا میای خونه‌ی ما؟ من خیلی خواب بودم، بهش جواب نداده بودم. بعد دیدم یه جا ایستاد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن. یه پیرمرد بود که آدرس می‌خواست. من هنوز زیر ملافه خواب بودم. از صدای در فهمیدم که پیرمرد سوار ماشین شده. به مجی اصرار کرده بود که مسیرت هست تا یه جایی من رو برسونی؟ و مجی با اینکه مسیرش نبود، سوارش کرده بود. از زیر ملافه‌ی نازک ‌پیرمرد رو می‌دیدم که نشسته صندلی جلو. به حرف‌هاشون توجه نمی‌کردم. خیلی خواب بودم. یهو مجی کوفت روی ترمز و صداش رو برد بالا و گفت: «دستتو... نذار اینجا». انگار پیرمرد بهش یه پیشنهاد داده بوده و دستش رو گذاشته بوده روی خشتک مجی. و مجی دست پیرمرد رو از روی خشتک خودش برداشته بوده و محکم کوبیده بوده روی پای خودش و گفته بوده دستش رو بکشه. صدای مجی خیلی بلند بود و من رو اون عقب از جا پروند. پیرمرد از اینکه فهمیده بود یکی دیگه هم توی ماشین هست، حسابی به خودش ریده بود و صدای خنده‌ی تصنعی و بلند من بعد از فهمیدن ماجرا، باعث تشدید این ترس شده بود. برای ایجاد وحشتِ بیشتر به مجی گفتم سریع در ماشین رو قفل کنه و دستم رو از پشت دور گردن و سینه‌‌ی پیرمرد قلاب کردم و چسبیده به گوشش گفتم: «می‌خوای همینجا کونت بذاریم پیری؟» 

همزمان به این فکر می‌کردم که نکنه یهو سکته کنه و پیری داشت با عجز معصومانه‌ای التماس می‌کرد که ولش کنیم و ببخشیم و غلط کرده و ما جای پسرش هستیم و غیره. وحشت پیرمرد بر شهوت پیرمرد غلبه کرده بود و صورتش مثل گچ نورانی بود و سفیدی موهاش شمایل پیامبرگونه‌ای به خود گرفته بود و به طور کلی، فوق‌العاده دوست‌داشتنی‌ و ناز به نظر می‌رسید. زیبایی و مظلومیتش توأمان دل هر ظالمی رو به درد میاورد. مجی هم در رو براش باز کرد و با عبارت «بدو گمشو پایین» به بیرون بدرقه‌ش کرد. 

۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 26 April 19 ، 00:29
مرحوم شیدا راعی ..

توی اون سن و سالی که همه‌ی پسربچه‌ها می‌خواستند در آینده سوپرمن و بت‌من و فضانورد بشند، من فکر می‌کردم، یا به عبارت دقیق‌تر باور داشتم که اون مهدی موعود، اون ناجی‌ای که قراره در آینده‌ ظهور کنه، خودِ منم. این تصور که من همون منجی احتمالی هستم، تا اواسط دوره‌ی راهنمایی در من به صورت یک انگاره‌ی سرّی و حتمی وجود داشت. و من هرگز این راز رو بر کسی فاش نکردم. خوب می‌دونستم که مسئله‌ چقدر جدی و حساسه و موضوعی تا این حد کلان، نباید با هیچ کس به اشتراک گذاشته بشه. خوب یادمه که همیشه منتظر پیام و ندا و اشاره‌ای از طرف خدا بودم. حتی یک بار -حدود ۷ سالگی- شیطان رو روی طاقچه‌ی خونه‌مون دیدم. خیلی بزرگ و ترسناک و رجیم بود اما من می‌دونستم که نباید مقهور و فریفته‌ی جلال و عظمتش بشم. به همین دلیل سریع خودم رو زیر پتو قایم کردم و از اون به بعد، شب‌ها -برای احتیاط و امنیت بیشتر- به جای اینکه ‌بالش رو زیر سرم بذارم، روی سرم می‌ذاشتم و می‌خوابیدم. من منجی بشریت بودم و باید از خودم خوب مراقبت می‌کردم. احساس مسئولیت ناشی از این رسالت همواره در طول دوران کودکی بر دوشم سنگینی می‌کرد. با گذشت زمان اما، به مرور ارتباطم با خدا شکراب شد. تقصیر از خودش بود. من مدت‌ خیلی زیادی رو منتظر پیام و ندا و وحی مونده بودم، اما هیچ خبری از اون بالا نشده بود. 

اینکه یک بچه‌ی ۱۰ ساله فکر کنه امام زمانه، فارغ از مسائل تربیتی و زمینه‌ی فرهنگی‌ای که توش بزرگ شده، نشونه‌ی خیال‌باف بودنشه. خیالاتی بسیار وسیع و غلیظ که می‌تونه سال‌ها بدون تغییر ادامه پیدا کنه و موجب تأثیرات قابل توجهی در شکل‌گیری شخصیت و شاکله‌ی فکری‌ فرد بشه. حالا که بزرگتر شدم، دیگه این خیال‌بافی‌ها رو کاملاً گذاشتم کنار. دیگه هرگز فکر نمی‌کنم که مهدی موعود یا نجات دهنده‌ی دنیا هستم. اصلاً هم مشتاق شنیدن پیام‌هایی که از عرش به زمین مخابره می‌شه نیستم. کلاً دیگه کاری به این قضایا ندارم. حتی اگر آخرالزمان بشه و نجات‌دهنده‌ی واقعی ظهور کنه، فقط خودم رو توی یه بشکه قایم می‌کنم تا نیروهای خیر و شر دهان و دندان همدیگه رو حسابی سرویس کنند‌ و بعد که قائله فروکش کرد، میام و بی‌دردسر مالک و پادشاه دنیا می‌شم. انتقام اون بی‌وفایی رو از خدا می‌‌گیرم و با شیطان پیمان برادری و برابری می‌بندم و لشکری متشکل از جن و انس فراهم می‌کنم و برای جنگ به سمت کهکشان‌های اطراف حرکت می‌کنم و...

آره، دیگه خیلی وقته که خیال‌بافی‌هام رو گذاشتم کنار. 


۵ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 24 April 19 ، 06:49
مرحوم شیدا راعی ..

صبح زود، از روستا که گذشتیم، خودش راه افتاد دنبال‌مون. مسیر رو بهمون نشون می‌داد. هر چند که ما نیاز نداشتیم کسی راه رو بهمون نشون‌ بده. اما به هر حال همه واسه‌ش ذوق می‌کردند و متعاقباً اینم هی خودش رو می‌مالید بهشون تا اونا نوازشش کنند. نزدیک من که می‌شد، کف کفشم رو مانع می‌کردم که بیشتر از این بهم نزدیک نشه. تو چشماش نگاه می‌کردم و بهش می‌گفتم که ازش خوشم نمیاد. حتی یه چندباری هم پارس کردم تا بفهمه چه سگی هستم. بعد از ظهر بارون قطع شده بود و گروه توی منطقه پخش شده بودند، هر یک به کاری.

من کمی رفتم بالا نزدیک آبشار تا جدا از هیاهوی گروه یه کم بخوابم. برعکس من که توان خوابیدن توی باس و میدباس رو ندارم، همه‌شون شب گذشته رو توی راه خوابیده بودند و حالا از شدت فوران انرژی، به هِرهر و کِرکر و خنده و بازی مشغول بودند. پشت به هیاهو، به یه صخره تکیه دادم و خوابیدم. نیم ساعت بعد که بیدار شدم، دیدم روبه‌روم خوابیده. همه رو ول کرده و اومده جلوی تنها کسی که ازش خوشش نمیاد خوابیده. دلم به حال حماقت آشناش سوخت.

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 12 April 19 ، 10:42
مرحوم شیدا راعی ..

تازه برگشته بود از گلستان، می‌گفت چرا نمی‌رید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمی‌ری؟ حالت خیلی خوب می‌شه. تو زیادی توی آسمون سیر می‌کنی، برو و بدبختی‌های واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمی‌ری؟

گفت که زلزله‌ی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگ‌تر، یه کم کوچیکتر. گفت که برای زلزله‌ی بم جزو اولین نفرات اعزامی از حلال اهمر بوده. بدترین چیزی که از زلزله‌ی بم دیده بود رو اینطور تعریف کرد: 

«چندتا بچه پیدا کرده بودیم که حرف نمی‌زدند. فقط گاهی گریه می‌کردند. بعد دیدیم مددکار اجتماعی گروه که یه زن جوونی هم بود، از چادر اومد بیرون و گریه پشت گریه. رفته بود اون بچه‌ها رو به حرف بیاره، بچه‌هایی که خانواده‌شون رو توی زلزله از دست داده بودند. حالا خودش هم نمی‌تونست حرف بزنه. خودش هم گریه می‌کرد. وقتی آروم شد، بهمون گفت که به بچه‌ها تجاوز شده. فکرشو بکن. یه زلزله‌ی گنده اومده یه شهر رو صاف کرده. شهر خرابه‌ زیاد داره. بی‌در و پیکر شده. یه عده آدم اومده‌ بودند اونجا فقط واسه دزدی، گوش خیلی از زن‌ها و دختربچه‌ها زخم بود، چون گوشواره‌هاشون رو کشیده بودند. دم‌شون گرم، دزدی طوری نیست. ولی چجوری می‌شه جایی که روزی ۱۰۰ تا لاشه از زیر آوار می‌کشن بیرون، به چارتا بچه‌ی ۱۳-۱۴ ساله تجاوز کنی؟ و فکر نکن که این چندتا بچه، تنها تجاوزهایی بودند که تو شلوغی‌های بعد از زلزله‌ی بم اتفاق افتادند. 

۶ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 08 April 19 ، 04:18
مرحوم شیدا راعی ..