موردی برای همدلی
برشی از متن:
«... پارسال پدرم یک بقالی خرید. هر چه به او گفتم «آخه پسر خوب، تو بابات بقال بوده؟ ننهت بقال بوده؟ کیت بقال بوده که میخوای بقالی بخری؟» گوش نکرد، بقالی چشم و دلش را کور کرده بود و هوش از سرش ربوده بود. برای خرید بقالی مجبور شد همهی پولهای توی قلک و زیر تشک و اینهاش را روی هم بگذارد و همهی داراییهایمان از جمله آن یکی ماشینمان را بفروشد. در واقع ما دو بار همهی زندگیمان را فروختیم؛ یک بار برای خرید بقالی و یک بار برای پر کردن بقالی با جنس و حالا که بنده در خدمت شما هستم، داراییهایمان برابر است با منفیِ یک زندگی. یارویی که ازش بقالی را خریدیم، خیلی خوب باهامان معامله کرد و ما خیلی خوشحال بودیم که قرار است پولدار شویم لکن...»
به نام خدا
یک همسایه داریم که اسمش آقای هاواییست. من اینطور صدایش میزنم. آقای هاوایی در حال حاضر مدیریت ساختمان را به عهده دارد و من همیشه با او خوش و بش میکنم. آدم قالتاق و خوشمشربیست. دو تا پسر رشید و قلچماق دارد؛ هر دو سبزه و اخمو. توصیف دیگری نمیتوانم ارائه دهم، حتی نمیتوانم از هم تشخیصشان بدهم. برای من فرقی ندارند و فقط میدانم که هر بار من را (و خیلی دیگر از همسایهها را) میبینند مثل طلبکارها با اخم نگاه میکنند و هرگز سلام نمیکنند. چند سال پیش که من موتور داشتم، یکی از همین آقازادهها قفل فرمان موتورم را شکسته بود. احتمالاً میخواسته موتور را جابهجا کند و اعصاب نداشته که آرام این جابهجایی را انجام دهد. ماجرا را به پدرم گفته بودم و پدرم به آقای هاوایی گفته بود و آقای هاوایی من را در پارکینگ دیده بود و گفته بود هزینهاش چقدر میشود. همانجا بود که فهمیدم با آدمهای نازلی روبهرو هستم. گفتم هزینهاش هیچ ارزشی ندارد، ولی عالم همسایگی نیازمند یک سری ملاحظات است، به هر حال همه داریم اینجا کنار هم زندگی میکنیم. روزها گذشتند و من هر بار که آقای هاوایی را میدیدم، با هم سلام و احوالپرسی میکردیم و هر بار که پسرهایش را میدیدم، مثل خودشان فقط توی چشمهاشان خیره میشدم، بدون اینکه به ایشان سلام کنم.
هفتهی گذشته آقای هاوایی به پدرم گفته بود که اگر اجازه دهید، ما یکی از ماشینهایمان را بگذاریم در پارکینگ شما و در عوض نصف شارژ ماهیانهتان را تقبل کنیم. این را قبلاً هم گفته بود و پدرم محل نداده بود. پارکینگ ما از همه بزرگتر است و چندماهیست که به خاطر فقیر شدنمان ماشین گندههه را فروختهایم و حالا فقط یک ماشین کوچولو (ریو) داریم. پارسال پدرم یک بقالی خرید. هر چه به او گفتم «آخه پسر خوب، تو بابات بقال بوده؟ ننهت بقال بوده؟ کیت بقال بوده که میخوای بقالی بخری؟» گوش نکرد، بقالی چشم و دلش را کور کرده بود و هوش از سرش ربوده بود. برای خرید بقالی مجبور شد همهی پولهای توی قلک و زیر تشک و اینهاش را روی هم بگذارد و همهی داراییهایمان از جمله آن یکی ماشینمان را بفروشد. در واقع ما دو بار همهی زندگیمان را فروختیم؛ یک بار برای خرید بقالی و یک بار برای پر کردن بقالی با جنس و حالا که بنده در خدمت شما هستم، داراییهایمان برابر است با منفیِ یک زندگی. یارویی که ازش بقالی را خریدیم، خیلی خوب باهامان معامله کرد و ما خیلی خوشحال بودیم که قرار است پولدار شویم لکن چندماه که گذشت فهمیدیم ۱۰۰ متر آن طرفتر یک هایپرمارکت زده. آن هم چه هایپرمارکتی، از نانوایی و قصابی گرفته تا میوهفروشی و غیره همه چیز داشت و آن هم با چه قیمتهای خوبی. نوشابه را ما میخریم ۳۸۰۰ تومان و باید ۴۵۰۰ تومان بفروشیم. لکن در هایپر همان ۳۸۰۰ به فروش میرسد. شیر پاکتی را میخریم ۳۱۰۰ و میفروشیم ۳۵۰۰. لکن در هایپر همان ۳۱۰۰ به فروش میرسد. یک همچو هایپرمارکتی است خلاصه. حتماً تشریف بیاورید با خانواده یک سر خرید کنید. ۱۰۰ متر قبل از هایپر بقالی ما را هم میتوانید ببینید؛ من و پدر و برادرم با چشمهایی همچون کاسهی خون، پشت شیشههای بقالی ایستادهایم و داریم عزیمت شما به هایپرمارکت (دشمن) را تماشا میکنیم. احتمالا این دفعهی آخری خواهد بود که برای خرید به هایپر مراجعت میکنید چرا که وقتی وارد شوید بهتان گفته میشود که اینجا پیک رایگان هم دارد و این یعنی وقتی در منزل هوس شام خوردن داشتید و نان نداشتید، با هایپر تماس میگیرید و با گفتن کد اشتراکتان، دو عدد نان تازه و داغ سفارش میدهید یا یک کیلو گوجه یا هر کوفت دیگری که میل داشته باشید. و چند دقیقه بعد پیک رایگان محصول شما را به درب منزلتان خواهد رسانید و همانجا در حالی که ست شلوارک و زیرپوش رکابی آبی به تن دارید، پولش را حساب خواهید کرد.
البته شاید هم بخواهید از بقالی ما خرید کنید؛ اگر چه که همهی جنسهایمان مانده و تاریخگذشته است، اما اگر هم هنوز مهلت انقضا داشته باشد، احتمالا دفعهی آخری خواهد بود که به بقالی ما مراجعت میکنید، نه به این خاطر که ما هم پیک رایگان داشته باشیم، که هرگز اینطور نیست. تنها به این دلیل ساده که پدرم برای خوشآمد گفتن به همه میگوید «نوش جان» و فرقی ندارد که چه چیزی خریده باشید. تخممرغ یا شکر یا وایتکس، هر چه که باشد، پدرم برای خوشامدگویی به مشتری از همین عبارت استفاده میکند و هر بار که پدرم این را میگوید، من کلهام را میکوبم در همان شیشهای که آن موقع من و پدر و برادرم را با چشمهایی همچون کاسهی خون پشتش دیدید. یک همچو زندگیای داریم خلاصه. گم شدم... کجا بودیم؟ آها، کنار ماشین کوچولوی ما بودیم که یک جای خالی کنارش دارد و در نتیجه آقای هاوایی و اینها که سه تا ماشین دارند، هوس کردهاند که از این فضای خالی استفاده کنند. پدرم در برابر اصرارهای آقای هاوایی تسلیم شد و قبول کرد که ماشین سومشان را در پارکینگ ما بگذارند. و این یعنی من باید هر بار بدون هیچ لبخند و سلامی به پسرهای آقای هاوایی نگاه کنم در حالی که از پارکینگ ما استفاده میکنند. من نگران پسرهای آقای هاوایی هستم، چرا که از آزاردهنده بودن نگاههایم آگاهی دارم. چند وقت پیش قرار بود بهترین تواناییهایمان را روی کاغذ بنویسیم و مورد اول من عبارت بود از: «من میتونم توی یک اتاق با ۴۰ - ۵۰ نفر مخالف روبهرو بشم، آدمهایی که از من متنفر هستند و در عین حال کنترل خودم رو از دست ندم و بهتر از اکثریت افراد در مقابل چنین شرایطی روحیهی خودم رو حفظ کنم».
بعدتر که بیشتر فکر کردم فهمیدم که من شیفتهی مورد تنفر قرار گرفتن هستم. از من متنفر باشید و من با خنده شما را در هم خواهم شکست؛ هیچ چیز مثل یک تنفر درست و حسابی سر حالم نمیکند. نیازی نیست از من تعریف کنید یا بگویید چقدر دوستم دارید، من همهی عمر در برابر مورد تنفر قرار گرفتن تمرین کردهام و حالا کاری راحتتر از این به نظرم وجود ندارد. مهمترین مسئله شاید این باشد که در حال حاضر افراد زیادی نیستند که از من متنفر باشند و این باعث میشود که قدرت و مهارتم بلااستفاده بماند و انرژیام بگندد. پسرهای آقای هاوایی من را به شدت کیفور میکنند؛ البته اگر بتوانم همهی مشکلات احتمالی زندگی آنها را چه در حال حاضر و چه در گذشته نادیده بگیرم. مشکلاتی که باعث میشود آدمها غیرعادی شوند و با اخم (بیدلیل) در چشمان شما خیره شوند و من باید انتخاب کنم که چطور با این احتمالات روبهرو شوم؛ همدلانه یا کوردلانه. تا این لحظه حالت کوردلانه را انتخاب کردهام، چرا که من چندان آدم محترم و روشنفکری نیستم، به علاوه زندگی خودم سرشار از گند و کثافت است و حال و حوصلهی توجه به مشکلات احتمالی دیگران را ندارم و دلم میخواهد دفعهی بعدی فحش را بکشم به پسرهای قلچماق و اخموی آقای هاوایی و بگویم به تخمم که طلاق گرفتهاید و مهریه میدهید و زندگیتان با گه رنگآمیزی شده کثافتهای بیریخت. از گردنهای کلفتتان نمیترسم و دلم میخواهد دک و پوزتان را پایین بیاورم که دیگر اینطوری به کسی خیره نشوید، حرامزادههای مادرقحبهی قهوهای.
میبینید؟ من یک همچو آدمی هستم؛ عصبانی، بیعفت و کوردل. ممنون از تنفر محتملتان.
سلام.
آخ خدا. چه خوب بود نوشتهتون.