Limbo (in partnership with Jorge Luis Borges)
صدای کلاغها، نیمکت خلوت پارک، یک ساعت قبل از غروب.
ماجرا مربوط به پاییز سال ۹۲ میشه. تلاش میکنم اون رو به شکل یک داستان معرفی کنم، به این امید که خودم هم بتونم روزی به عنوان یک داستان بپذیرمش. قبل از روایت ماجرا مایلم به این نکته اشاره کنم که هیچوقت در طول زندگیم از دروغ گفتن ابایی نداشتم و اتفاقاً یکی از ویژگیهای اصلی و همچنین از معدود تواناییهام همیشه همین دروغ گفتن بوده و البته این نباید اینطور برداشت بشه که حالا هم در حال دروغ گفتن هستم. بگذریم، اون موقع هنوز پسربچه محسوب میشدم، به خاطر بلوغ دیررس، ریش و سیبیل کاملی نداشتم ولی قد و هیکلم کاملاً رشد کرده بود. اون روز به خاطر مسئلهی آزاردهندهای به دانشکاه نرفته بودم و روی نیمکت پارک به صدای کلاغها گوش میدادم. کتاب قدرت نیروی حال از اکهارت تُل رو (که به امید نجات شروع به خوندنش کرده بودم) بستم و سرم رو به عقب تکیه دادم و با چشمهای بسته، صدای محو ماشینهای خیابون رو همراهی کردم. دیگه داشت سردم میشد و میخواستم راه برم که متوجه شدم شخص دیگهای، درست اون طرف نیمکت نشسته. احتمالاً غرق خیالبافیهای ذهن خودم بودم که متوجه نشستن این آدم کنار خودم نشدم. نیمکتهای کناری خالی بود و این مرد که شمایل قابل اعتمادی هم نداشت همین نیمکت رو برای نشستن انتخاب کرده بود. وانمود میکرد که توجهی به حضور من نداره اما از سمت و سوی نگاهش که تصنعی و اغراق آمیز به جهت مخالف من بود، میشد حدس زد که چندان از حضور من راضی نیست. با خودم فکر کردم که چه احمقهای پررویی پیدا میشن، چرا باید بین این همه نیمکت خالی، نیمکت من رو برای نشستن انتخاب کنه؟ کمی به جلو خم شد و دستهاش رو به پاهاش تکیه داد و رو به پایین، به نقطهای بین کفشهاش خیره شد و من بالاخره جرأت کردم نگاهم رو به سمتش بچرخونم. نیمرخش حالت آشنا و آزاردهندهای داشت. پوست ناصافش توجهم رو جلب کرد و بعد حالت بینی و فرم لبها. ناگهان با صدای خنده، بدون اینکه به من نگاه کنه، سرش رو تکون داد و این کارش من رو ترسوند. خواستم برم که گفت؛ «کار قشنگی نیست که اینطور به کسی زل بزنیم، به علاوه اینکه قبلش با حضورمون خلوتش رو به هم زدیم». بیشتر از اونکه درگیر حرفهاش باشم، از صداش وحشت کرده بودم. من اون صدا رو میشناختم، این صدای من بود، البته کمی دور و ناآشنا، کمی سنگینتر.
«ببخشید ولی من اینجا نشسته بودم و وقتی چشمهام رو بسته بودم، شما اومدی کنارم نشستی». کمرش رو صاف کرد و با لبخند آزاردهندهای به من نگاه کرد. توی نگاهش یه جور تحقیر و بیاعتنایی بود، انگار که همه چیز به جز خودش توی دنیا حوصلهسر بر باشه. به نظر ۵۰ - ۴۰ ساله میرسید، چشمها و ابروهاش مثل من بود، کمی افتادهتر. موهاش رو تراشیده بود و ریشهای نامرتبی هم داشت و به همین دلیل، خیلی هم شبیه من نبود. بهش گفتم شما اهل همینجا هستید؟ گفت که تا ۲۷ سالگی همینجا زندگی کرده و بعد از اون، دیگه اینجا نبوده تا همین ۲ سال پیش که برگشته. ازش پرسیدم که آیا یه برادر بزرگتر داره؟ و اون تأیید کرد، اسم پدر و مادر، شغل اونها و یه سری اطلاعات شخصی دیگه رو حدس زدم و اون همه رو تأیید کرد و در آخر گفتم که «پس اسمتون باید...» اسم خودم رو گفتم و باز هم به نشونهی تأیید سرش رو تکون داد و من تقریباً فریاد زدم «و این وحشتناک نیست؟» و اون مثل قبل بیتفاوت جواب داد که مهم نیست. گفتم این همه اطلاعات درستی که دادم، برای اثبات این موضوع کافی نیست که من و شما، چه میدونم... همه چیزمون مثل همه؟ و اون انگار که خسته شده باشه، گفت «نه، این حرفها هیچ چیزی رو ثابت نمیکنه، اگه من دارم تو رو خواب میبینم، کاملاً طبیعیه که همهی چیزهایی که من میدونم رو تو هم بدونی». نمیدونستم باید چه جوابی بدم. ناگهان با تلخی پرسید «اما اگه این رویا همینطور ادامه پیدا کنه چی؟» صداش جوری گرفته بود که انگار داره با خودش حرف میزنه، به علاوه اینکه اصلاً به من نگاه نمیکرد و این کار باعث میشد احساس کنم که چندان وجود ندارم.
گفت «اگر تو واقعاً من باشی، چرا باید خاطرهی دیدن یه آدم ۴۷ ساله رو، که میانسالیِ من بوده، توی... گفتی چندسالته؟»، «۱۸ سال..»، «آره چطور ممکنه کسی همچین خاطرهی غریبی رو از ۱۸ سالگی خودش فراموش کنه؟» گفتم «شاید این واقعه به قدری عجیب بوده که سعی کردین فراموشش کنید». کمی پررویی به خرج دادم و آروم پرسیدم «به طور کلی وضع حافظهتون چطوره؟» خندید و گفت «تازه یادم اومد که یه بچهی ۱۸ ساله، آدمهای توی سن و سال من رو پیر و خرفت تصور میکنه». خواستم توضیح بدم که همچین منظوری نداشتم ولی ادامه داد «به طور کلی چیزهای مهم رو زیاد فراموش میکنم و چیزهای بیارزش رو مدام با خودم مرور میکنم». گفتم من به معجزه و اینجور چیزها علاقهای ندارم، ولی به نظرم این اتفاق شبیه به یه معجزه میمونه. گفت چیزهای معجزهآسا آدم رو میترسونند. کسایی که زنده شدن لازاروس رو دیدند، حتماً از این واقعه وحشت کردند. من نمیدونستم لازاروس کیه و این مرد داره از چی حرف میزنه ولی گفتم یه اتفاق مافوق طبیعی اگر دوبار رخ بده، دیگه وحشتناک نیست. بهش پیشنهاد کردم که فردا همین ساعت که در واقع برای هر کدوم از ما دو ساعت متفاوت محسوب میشد، روی همین نیمکت همدیگه رو دوباره ببینیم. فوراً قبول کرد. بدون نگاه کردن به ساعتش گفت که داره دیر میشه.
هر دوی ما دروغ میگفتیم و هر دو میدونستیم که دیگری داره دروغ میگه. نمیتونستم بیخیال کنجکاوی راجع به میانسالی خودم بشم و در عین حال از شنیدن هر چیزی در مورد آینده وحشت داشتم. بهش گفتم قبل از اینکه بره، بهم یه چیزی بگه. اینکه حالا اوضاعش چطوره؟ حتی شده یه چیز کوچیک، مثلاً اینکه چرا اومده روی این نیمکت نشسته و توی این مدت توی ذهنش چه خبر بوده؟
یه دفترچه از جیبش در آورد و گفت درست قبل از اینکه من بیام روی نیمکت بشینم و خلوتش رو خراب کنم، این چند خط رو نوشته؛ «برای غمگین بودن و شکسته بودن، همیشه به تراژدی نیاز نداریم. گاهی با چیزهای مسخرهای روبهرو هستیم که بیشتر از اونکه شبیه تراژدی باشه، شبیه به یک کمدی تهوعآوره و این همیشه، همهی عمر آزارم داده. زندگی من در عین تلخ بودن، هیچوقت استعداد تبدیل شدن به تراژدی رو نداشته. دلم یه فاجعه میخواد، اینطوری شاید بتونم یه کم، فقط یه کم گریه کنم».
وضعیت غیرطبیعیتر از اون بود که بتونه بیشتر از این دوام بیاره. ما خیلی متفاوت و در عین حال شبیه بودیم. هر کدوم از ما تقریباً کاریکاتور دیگری بود. از هم جدا شدیم، بدون اینکه حتی همدیگه رو لمس کرده باشیم. روز بعد سراغ اون پارک و نیمکت نرفتم. احتمالاً اون مرد هم سر قرارمون نرفته. دربارهی این برخورد که هرگز برای کسی تعریفش نکرده بودم، خیلی فکر کردم. احساس میکنم کلید حل این معما رو پیدا کردم. این برخورد واقعی بود، اما اون مرد توی خواب با من حرف زده بود و به همین دلیل هم تونسته بود فراموشم کنه. من توی بیداری باهاش حرف زده بودم و به همین دلیل هم هنوز خاطرهش آزارم میده.
با همکاری دوست عزیزم خورخه لوئیس بورخس (آنِ دیگری).
و به تأثیر از https://soundcloud.com/fluidaudio/christoph-berg-interlude