کوری
کاترین گفت این یارو رو از کجا میشناسی؟
[یارو کور بود]
گفتم با هم دوست شدیم. گفت انگیزهش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزهی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند.
اتفاقی باهاش آشنا شدم. سر اون خیابونه... چی بود اسمش... توی توحید میانی ایستاده بود. اسم خیابون رو یادم رفته. دو تا اسم داره. فکر کنم یکیش شهید روغنی باشه. به هر حال، اونجا یه حالت سهراهی وجود داره که چراغ عابر پیادهش تقریباً دکوریه. توی پیادهرو از کنارش گذشتم و کمی جلوتر برگشتم نگاهش کردم و دیدم همچنان همونجا ایستاده. نمیتونست تنهایی از خیابون رد شه. رفتم کنارش و گفتم «من میخوام از خیابون رد بشم، میشه خواهش کنم دستم رو بگیرید تا با هم رد شیم؟» گفت «خیلی ممنون، ببخشید مزاحمتون میشم». و بعد دستش رو داد بهم. حین رد شدن بهش گفتم که «من از تنهایی خیلی میترسم، از اولشم بچهی ترسو و ریقویی بودم». خندید. رسیده بودیم اونطرف. باهام دست داد و دوباره تشکر کرد. گفتم حالا کار خاصی ندارم، میخوام تا هر جایی که راحت بودی باهات قدم بزنم، مزاحم که نیستم؟ گفت مزاحم که نه، من نمیخوام اذیتتون کنم. من آروم راه میرم. تا ایستگاه اتوبوس مدنظرش با هم راه رفتیم. هر جوری بود تونستم مخش رو بزنم و شمارهش رو بگیرم. کتابخونهی مخصوص نابینایان توی خیابون صغیر سر راه هر روزمه. یه بار هم اونجا همدیگه رو دیدیم. و تمام. اون یادگرفته که دوست این مدلی نداشته باشه و نیازی به ارتباط با من نداره. در واقع این نیاز رو «نیست» کرده. منم به قول کاترین آدم یبسی هستم و بیشتر دعوت بقیه رو لبیک میگم اما این جور موارد فرق میکنه، پسر جالبی بود. همنشینی باهاش تا یه جایی جذابه. اون نمیبینه، و هیچوقت نمیدیده، و این یعنی درک متفاوتی از دنیا داره و خب برداشت نهایی من این بود که نابینایی خواهناخواه آدم رو دچار یه جور عقبموندگی میکنه. رشد کردن به عنوان یه آدم نابینا سختتر از یه آدم سالمه. اون بار آخر بهش گفتم که میخوام یه سؤال تکراری و خستهکننده بپرسم ازت؛ تو آدما رو چجوری میبینی؟ منظورمو که میفهمی؟ گفت آره. مثلاً از صدا، طرز حرف زدن، طرز دست دادن. بدون چشم، تمرکزت روی این چیزا بیشتر میشه. گفتم مثلاً منو چه جوری میبینی؟ گفت تند حرف میزنی، صدات آرومه. فکر کنم لاغر باشی و قد بلند. گفتم یه کم جزئیات بدرد بخورتر رو بگو. گفت یه آدم شوخ و همیشه خندون. گفتم تا حالا همه اینایی که گفتی برعکس بوده. خندید، خندیدیم. گفت که آدما وقتی یه نابینا میبینن یا کلاً در مواجهه با معلولیت، خودشون رو عقب میکشند، یا غیرعادی رفتار میکنند. ولی تو رفتارت از اول عادی که نه، یه جورایی عجیب بود، اما نه از جنس غیرعادی بودن بقیه، در واقع زیادی عادی برخورد کردی، البته به جز این سؤالت که واقعاً تکراری بود. گفتم به خاطر اینه که من خودمم یه معلولم و این حس Exotic بودن رو قبلاً تجربه کردم. گفت چه معلولیتی؟ گفتم چیز خاصی نیست، معلولیت ذهنیه. خودم باهاش اوکیام. بقیه گاهی اذیت میشن. خندید، خندیدیم و خداحافظی کردیم با این قول که هر وقت اینطوری اتفاقی دیدمش، بیام جلو و بهش سلام کنم. کاترین اومده بود و مثل همیشه فضول، پرسیده بود؛ این یارو رو از کجا میشناسی؟ گفتم با هم دوست شدیم. گفت انگیزهش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزهی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند.
بیا خوشحال باشیم مرحوم راعی ! ظاهرا ادمایی هستن که درگیر قد ۱۵۸ (!؟!) سانتیت نباشن!