از مجموعهی صد نامه به اسمورودینکا: نامهی ۲۳۷
اسمورودینکا
دکتر گفته برای فکر نکردن به تو خودم را مجبور به فکر کردنِ به تو کنم. به صورت اغراق آمیز و افراطی، به امید اشباع شدن. برایم برنامهی روزانه نوشته و این دلپذیرترین برنامهایست که در زندگی به آن ملزم شدهام.
نوبت اول، صبحهاست. ساعت ۹ تا ۱۰ وقت فکر کردن به توست.
نوبت دوم، بعد از ظهرهاست. ساعت ۶ تا ۷ وقت نامه نوشتن و حرف زدن با توست.
و نوبت آخر، شبهاست. یک ساعت قبل از خواب، وقت خیره شدن به عکس توست.
و خارج از این وقتهای مقرر، حضور تو در زندگیام ممنوع است. چه خیالی، چه خیالی.
اینها فقط نوبتهای رسمیست. اگر فکرهای گاه و بیگاه را هم حساب کنیم، حضور تو همیشگیست. اکثر شبها نوبت فوقبرنامه داریم. آخر حضور تو در خوابها واقعیتر و شفافتر است. همیشه بهترین نوبتِ دیدار در رویا محقق میشود. لبخند میزنی و بالش من از گریه خیس میشود. وسایل خانه هم در این تماشا همراه مناند. پس از رفتن تو، پرسهزدن من در خانه آغاز میشود. گوش به دیوار میچسبانم و آشوب ذهن دیوار را گوش میدهم. پریشانی پردهها من را مجاب میکند که اینجا بودهای. نه، زوزهی باد هیچ شکی باقی نمیگذارد. پس از رفتن تو، همه اینجا دیوانه میشوند. رفتن تو رستاخیز گلهاست. و چه کس میتواند حجمِ انتظارِ انباشته در این خانه را تا رویایی دیگر تصور کند؟
گاهی برای بازسازی رویای شب قبل از آینهها کمک میگیرم. آنها همه چیز را در چشم خود حفظ میکنند. به همین دلیل است که روز به روز ماتتر از قبل میشوند. اسمورودینکا، مبهوت تصویر توئند.
در طول روز مدام در حال حرف زدن با تو هستم. این را از نگاه خیرهی مردم به لبهایم میفهمم. و هر بار که کسی وحشتزده نگاهم میکند، یعنی در حال بلند حرف زدن با تو بودهام.