باغِ مشحسن
گفت ببین شخصیت سارا مثه یه باغ خیلی قشنگ و بزرگ میمونه. وقتی واردش میشی، اون ورودی باغ شگفتزدهت میکنه. کاراکتر خیلی جذاب و باحالی داره. ولی هر چی میری به سمت مرکز باغ تا به ساختمون مرکزی برسی، هر چی بیشتر به این آدم نزدیک بشی، منظرهی باغ شروع میکنه زشت شدن. و متأسفانه توی مرکز باغ هیچ ساختمون باشکوهی در انتظارت نیست. یه کلبهی خرابهست فقط. درونش هیچی نداره، همهی باغ تظاهره و معطوف به بیرون. از مثالش لذت برده بودم. به شوخی گفتم: باغ من چجوریه؟ یه کم فکر کرد و گفت: توی یه کوچهی تاریکه. نمیشه به راحتی ورودیش رو پیدا کرد. و وقتی واردش میشی، تاریکی بیشتر هم میشه. اگه به مسیر باغ آشنا نباشی، اصلاً نمیتونی پیش بری. انگار صاحب باغ دلش نمیخواسته کسی بدون حضور و همراهی خودش وارد باغ بشه. خندهم گرفته بود. گفتم تو که باید راه رو بلد باشی، این سالها زیاد رفتی تو این باغ. گفت آره زیاد رفتم، ولی صاحب دیوثش هیچوقت نذاشته اون ساختمون اصلی رو ببینم. همیشه بین درختا، روی یه سکو یا زیر یه شیروونی همدیگه رو دیدیم. گفتم لعنتی، و هر دو خندیدیم. گفت به نظرت علت اینکه صاحاب باغ کسی رو به ساختمون اصلی دعوت نمیکنه چیه؟ این نیست که ساختمونش زیادی داغون و مزخرفه؟ شاید حتی یه زیرزمین نمور باشه. هوم؟
بهش گفتم که یاد هادس افتادم. گفت هادس احساساتیه، بیشتر از اونکه منطقی باشه.
و من دوست نداشتم همچین نتیجهای گرفته بشه.
از اول این مجموعه پستهای ظهیر باقری (پژوهشگر فلسفهست) رو دنبال کردم و حدس میزنم چندتاییش رو اینجا هم به اشتراک گذاشته باشم. بعضیهاش خیلی خوب بود. اونقدر که واسه خودم آرشیوش کردم. بعضیهاش هم چیز خاصی نداشت و در این مورد باید تأکید کنم که «چیز خاصی نداشت» صرفاً نظر شخصی منه. حالا همهی این مطالب که در مورد «دوستی» نوشته شده و اون اواخر حتی یه کم به «عشق» متمایل شده بود، توی یه فایل جمعآوری شده و من این پاورقی غیرمرتبط رو نوشتم که پیشنهادش کنم. میتونه ذهنیتتون رو نسبت به ارتباط و دوستی و رفاقت وسیعتر کنه:
https://t.me/philosopherin/1584