خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Friday, 14 September 2018، 09:57 AM

Platonic love

اسمورودینکا

همیشه فکر می‌کردم اگر روزی عاشق شوم، زیر و روی این عشق را، به همراه تحلیل تمامی لحظاتش برای خودم ثبت و ضبط می‌کنم. اما حالا که عاشقم کرده‌ای، وضعیت به گونه‌ای دیگر رقم خورده. تنهایی‌ام را مختل کرده‌ای و ذهنم را تعطیل. از هیچ فرصت خوبی برای نگاه کردن به تو نخواهم گذشت. از دنبال کردن حرکات روزمره و معمولت. و به همین دلیل است که وقتی به من می‌گویی آن «بشقاب» یا آن «خودکار» یا هر کوفت دیگری را بدهم، من فقط هاج و واج و منگ به تو نگاه می‌کنم و تو خشمگین می‌شوی و نمی‌فهمی که چرا حرف‌های به این سادگی را نمی‌فهمم. اسمورودینکا، نوشتن را از من گرفته‌ای و کلمات در ذهنم، گنگ و بی‌حال، تنها به تو خیره می‌شوند، بی‌اینکه صدا یا معنایی داشته باشند. 

اسمورودینکا، «از تو متنفرم، چون عاشقت هستم. چون گزینه‌ی دیگری جز این‌گونه دوست داشتنِ تو ندارم. از تو متنفرم. چون لذت وابسته بودن به کسی، در مقابل وحشت فلج‌کننده‌ای که این‌گونه وابستگی به وجود می‌آورد، رنگ می‌بازد.» 

اسمورودینکا، «قبلاً چیزهایی داشتم عزیز. تنهایی من بزرگ بود و تنها. حالا با آمدن تو، تنهایی‌ام یتیم‌ شده است. مدتی‌ست تنهایی‌ام را بغل نکرده‌ام، نگاه نکرده‌ام. حضورت بین ما فاصله‌ انداخته است. و من هر چه که دارم، هر چه که هستم، به واسطه‌ی اوست. تنهایی بود که نگاه مرا به تو دوخت.»

اسمورودینکا، بگذار این عشق تا ابد افلاطونی بماند. بگذار محو و مبهوت همین حرکات معمولی‌ات باشم. روی تخت لم می‌دهی و بیخیال دست در دماغت می‌کنی و آن چیزی که اذیتت می‌کرده را بین انگشتانت گِرد می‌کنی تا وقتی که قابلیت پرتاب‌شدن و شلیک را پیدا کند. و من تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه. و شلیک با شکوهت را. در برابر تو، همه چشم می‌شوم. نگذار این تصویر پرشور با وصال کم‌فروغ شود‌. بیا و این حس و حال باشکوه را به ابدیت بسپار. بیا و برای همیشه، برو.






این قسمت٬ با همراهی و هم‌نوایی آقایان آلن دوباتن و صدیق قطبی
موافقین ۲ مخالفین ۰ 18/09/14
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۲

همینطور که داشتم می‌خواندم منتظر بودم بزنی این تصویری که داشتی میساختی را پاره کنی... همینطوری منتظر بودم... بودم ... بودم... داشتم ناامید میشدم که رسیدم به پارگراف آخر و بلند خندیدم. 
شِــیدا:
همینطور منتظر بودم یه چیزی به ذهنم برسه در جواب این کامنت بنویسم. همینطور منتظر بودم٬ بودم٬ دیگه داشتم ناامید می‌شدم٬ تا اینکه بالاخره ناامید شدم. هم عصبانی‌م کردی٬ هم خوشحال.
پس بالاخره این کامنتا رو باز کردی:) 
شِــیدا:
ای ناقلااااااا

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی