وحید
وحید یه چندماهی از من بزرگتره. ولی هر دو ۱۰ ساله محسوب میشیم و کلاس چهارمی. قراره چند روز دیگه خانوادگی بریم مکه. یعنی من و داداشم و مامان و بابام. امشب، همه خونهی مامانبزرگه جمعاند. من و بابام و وحید میریم توی حیاط و بابام با دوربین از من و وحید فیلم میگیره و از ما میخواد که جلوی دوربین حرفهای مسخره بزنیم. مثلاً به وحید میگه «محسن قراره چند روز دیگه بره مکه، بگو که اونجا واسهت دعا کنه». من دوست ندارم از این جور حرفها بزنم. ولی وحید به تبعیت از چیزی که بابا گفته، رو به من میکنه و میگه؛ «محسن، اونجا که رفتی برام دعا میکنی؟» و من به ناچار با علامت سر بهش میگم آره. از وقتی یادمه، وحید همیشه مریض بوده و نمیتونسته با ما بازی کنه. مثلاً همین چندروز پیش که همگی خونهی احسان و اینا بودیم. من و احسان توی حیاط گندهی خونهشون با هم توپ بازی میکردیم اما وحید فقط کنار باباش نشسته بود روی تاب و ما رو نگاه میکرد. گاهی که توپ به سمتشون شوت میشد، عمو ازمون میخواست که آرومتر بازی کنیم. احسان یک سال از من و وحید کوچیکتره و من زیاد دوستش ندارم. با وحید دوستترم.
توی مکه، با همهی وجود دعا میکنم که وحید خوب شه. این اولین باره که یه دعای خیلی جدی و مهم دارم. دعایی که به واسطهی خواستههای بچگانه و الکی نیست. روحم هم خبر نداره که دومین دعای جدی و مهمم قراره شش سال دیگه توی اول دبیرستان اتفاق بیفته. یعنی زمانی که قراره با همهی وجود دعا کنم که زشت بشم و حین سجده، با گریه از خدا بخوام که زودتر به بلوغ برسم تا قیافهم دیگه اینطوری بچهگونه نباشه. که بچهها توی مدرسه دست به بدنم نذارند و بهم حرفای جنسی نزنند. اون زمان خبر ندارم که مستجاب شدن دومین دعایِ جدّی زندگیم با تأخیر و در عین حال تشدید عجیبی همراهه. اما برگردیم به همون اولین دعا. وقتی از مکه برمیگردیم، توی جمعِ فامیل همه هستند، به جز وحید و خانوادهش. مهمونی ما مثل هر مهمونیِ دیگهای با شادی و شوخی و خنده همراهه. من از احسان میپرسم وحید کجاست؟ احسان همونطور که ورجه وُرجه میکنه و از توی جیبهاش جیشش رو فشار میده که شاشیدنش رو به تعویق بندازه، بهم میگه که حال وحید دوباره بد شده و بیمارستانه. فردا صبحش که بیدار میشم، پیش خالههام هستم. بهم میگن که میخوایم بریم بیرون و بعد از نیم ساعت سوار ماشین میشیم به سمت ناکجا. من توی ماشین حدس میزنم که چه اتفاقی افتاده و از خالههام میپرسم «وحید مرده؟» و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، شروع میکنم به گریه کردن. وقتی رسیدیم به غسالخونه، همه «گریه» بودند.
موقع خاکسپاری، کسی که بیل به دست بالای قبر ایستاده و میخواد آداب خاکسپاری رو به جا بیاره، از من در مورد زن یا مرد بودن میت سؤال میکنه. «مَرده یا زن؟» و من با اینکه سؤالش به نظرم عجیب میاد، سریع بهش جواب میدم. بعد از گذاشتن سنگ لحد و پر کردن قبر، شوهر عمهم من و بقیهی بچهها رو جمع میکنه و میبره خونهی خودشون تا هم بزرگترها نگران بچههاشون نباشند، و هم بچهها وسط شیون و گریهی مراسمِ همبازیِ سابقشون نباشند. بعد از ظهر توی چمنهایِ مجتمعشون فوتبال میزنیم. شب هم مشغول درست کردن و پختن پیتزا میشیم تا حسابی سرمون گرم بشه و امروز رو فراموش کنیم. ولی سردردی که من دارم، نمیذاره هیچ چیزی یادم بره. به شوهرعمهم میگم و اون بهم یه آستامینوفن میده و میگه به خاطر اینه که زیاد گریه کردم.