خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Saturday, 28 July 2018، 05:15 PM

تخت فولاد

دیر وقت بود، گفت اول بریم آیینه‌خونه سر اون سوپریه که بازه، تا سیگار بخره. گفتم بعد به جای پارک، بریم توی قبرستون راه بریم؟ گفت می‌گن نصف شب قبرستون‌رفتن اشتباهه. بد چیزیه. بعد یه خورده شوخی کردیم از خوندن کتاب سر‌المستتر شیخ‌بهایی گرفته تا خودارضایی توی قبرستون. وقتی رسیدیم، گفتم بیا بریم تو عمق کار. مجی شروع کرد به جو دادن. از تسخیر روح و ذهن‌خوانی و اینکه اگه کسی جن رو ببینه شونه‌هاش میفته و از اینجور حرف‌ها. حینش هم مدام اطراف رو نگاه می‌کرد. یه کم بحث کردیم که این حرف‌ها کدومش چرته و کدومش چرت نیست. مثلا من گفتم هر حرفی که در مورد دیدن روح و جن باشه، بولشته. از تجربیات شگرف‌مون به هم گفتیم و بعد یه چند دقیقه بحث نجوم و آسمونِ شب مطرح شد و خسوف ۲۷ جولای. ولی دوباره برگشتیم سر موضوع علوم‌غریبه و دوباره با استرس دور و بر رو نگاه می‌کردیم. به خصوص مجی که تحت تأثیر حرفای خودش قرار می‌گرفت. می‌گفتم؛ من نمی‌گم اینا وجود نداره، ولی اولاً دلیلی بر ترسناک بودنش نیست، دوماً این خاصیت شب و تاریکیِ قبرستونه که داره به ترسناک بودن این حرف‌ها فید می‌رسونه. آخرش گفتم بیا دست همو می‌گیریم و می‌ریم توی این تاریکی. رفتیم. ماه کامل بود اما درختا جلوی نور رو گرفته بودند و ظلمات وهم‌انگیزی درست کرده بودند. من جوری وانمود می‌کردم که اصلاً نمی‌ترسم. دست مجی رو گرفته بودم و توی تاریکی درخت‌ها بین قبرها دنبال خودم می‌کشیدمش و می‌گفتم ببین... هیچ خبری نیست، هیچ چیز ترسناکی وجود نداره. هر طرف تاریک‌تر بود، به همون سمت می‌رفتیم. دیدن یه گربه توی این شرایط واقعاً ترسناکه. کلاً دیدن هر چیز جنبنده‌ای تو اون شرایط ترسناکه. حتی سایه‌های خودمون. توی همچین شرایطی، شمایل یه سنگ قبر معمولی توی ذهنت ناخودآگاه به طرز ترسناکی تفسیر می‌شه. ولی چیز جدی‌ای نبود. دست‌هامون توی دست همدیگه عرق کرده بود و داشتیم با شوخی بحث می‌کردیم که دست کیه داره عرق می‌کنه و کیه که بیشتر ترسیده. اون می‌خواست بندازه گردن من‌ و من...

 یهو مجی دستم رو کشید و اونطرف رو نشون داد. شوکه کننده بود. صورتش رو ندیدیم. ولی احتمالاً یه زن بود. یه زن چادری که زودتر از ما توی اون تاریکی ما رو دیده بود و از روی زمین بلند شده بود و وقتی من دیدمش، دیگه برگشته بود و داشت سریع دور می‌شد. یه چادر مشکی‌ داشت. دیگه اینجا واقعاً ترسیده بودیم و دست همدیگه رو محکم فشار می‌دادیم. توی یه مسیر نیم‌دایره‌ی فرضی به مرکز جایی که زن رو دیده بودیم، دورش زدیم و نگاه‌هامون به سمتش خیره بود، اون لحظه جرأت اینکه مستقیم بریم به سمتی که رفته بود رو نداشتیم و همین باعث شد بتونه خودش رو گم و گور کنه و دیگه نبینیمش. و ما هم دیگه بیخیال گشتن توی اون منطقه برگشتیم نزدیک خیابون و روشنایی. ساعت حدود سه نصفه‌شب، توی تاریک‌ترین و پرت‌ترین جای قبرستونِ متروکه‌ی شهر، یه زن تنها، زیر سیاهیِ درخت‌ها و کنار قبرها... واقعاً داشت اونجا چیکار می‌کرد؟ 



پیوست؛ به این فکر می‌کنم که این بشر چه دل و جرأتی داشته. و اینکه در اون لحظه، از دیدن دوتا زامبیِ به هم چسبیده باید خیلی ترسیده باشه. حدس من اینه که واسه یه سحر و جادویی چیزی رفته بوده اونجا، که یه چیزی رو خاک کنه یا برداره. 

پیوست؛ در رابطه‌ با علوم غریبه حرف چرت و پرت و غیرواقعی زیاد هست. اما یه چیزایی وجود داره که بسته به تجربیات‌تون توی زندگی می‌تونید بهش باور داشته باشید یا نداشته باشید. اصراری وجود نداره که بهش باور داشته باشید، ولی توصیه‌ی من به شما دانشگاهیان و فرهیختگان اینه که اگه هیچ تجربه‌‌ای از روبه‌رو شدن با متافیزیک و علوم غریبه ندارید، دهن‌تون رو ببندید و با بلاهتی راسخ انکارش نکنید. نگید حالا سال دو هزار و هیژدئه و عصر تکنولوژی و پیشرفت علمیه و این حرفا چیه. کنترلِ بیشترِ این دنیای مدرنی که ازش حرف می‌زنید دست یهوده و یهودی‌ها هم سرآمد سِحر و جادو و علوم غریبه‌اند. 


موافقین ۴ مخالفین ۰ 18/07/28
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۰

no comment

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی