خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Sunday, 11 February 2018، 02:33 PM

Amnesia

بابابزرگم، یعنی بابای بابام حدود سی سال پیش مُرد. انگار داشته از خیابون رد می‌شده که یه جوون الدنگ با ماشین می‌زنه زیرش. چند روز بعد هم مستِ جمالِ ملک‌الموت می‌شه. مامان‌بزرگم، یعنی مامانِ بابام تا همین چندسال پیش که می‌تونست راه بره و آلزایمر از بند گذشته و آینده رهاش نکرده بود، شوهرش رو نفرین می‌کرد. بابام بهش می‌گفت «این چه حرفیه آخه؟» «چیکار کنم که حلالش کنی؟» اما مامان‌بزرگم کینه‌‌ای بود. تموم این سی سال، مرغش یه پا داشت، یا به تعبیری؛ اصلاً پا نداشت. بابابزرگم آدم باسوادی بوده. به دوره‌ی خودش آدم روشن و اهل مطالعه‌ای محسوب می‌شده. تا اون اواخر رئیس بانک بوده و جایگاه اجتماعی خاصی هم داشته. همچین آدمی براساس استانداردهای ۵۰ سال پیش باید توی خونه هم دیکتاتور قابلی بوده باشه و از شما چه پنهون، دستِ بزنِ خوبی هم داشته.

 مامان‌بزرگم سواد نداشته ولی در عوض زن خوشگلی بوده. در کنار خوشگل بودن، فعالیت دیگه‌‌ای که بهش اشتغال داشته، اقامه‌ی نماز و ذکر خدا بوده. خوب یادمه سالها قبل از اینکه آلزایمر از بندِ بهشت و جهنم رهاش کنه، خودش رو ملزم می‌دونست که برای هر وعده نماز (حتی نماز صبح) به مسجد بره. نماز شبش هم هیچوقت ترک نمی‌شد. چند سال پیش به درجه‌ای از عرفان رسیده بود که به جای ۲ رکعت، ۱۰-۲۰ رکعت نماز صبح می‌خوند؛ نماز می‌خوند، خوابش می‌برد، همه چیز یادش می‌رفت، بیدار می‌شد، دوباره نماز می‌خوند، می‌خوابید، یادش می‌رفت، دوباره نماز می‌خوند و الی آخر. اون چندسال از شب تا صبح nonstop در حال چرت زدن، وضو گرفتن و نماز خوندن بود. حالا اما به کلی خدا رو فراموش کرده و عین خودم تارک‌الصلاة شده. قامتش انقدر خمیده شده که در اولین نگاه شکل حرف U رو به ذهن متبادر می‌کنه. روی ویلچِیر که می‌شینه، سرش کاملاً رو به پایینه و نسبت به افق ۹۰ درجه زاویه داره. مثه یه گل آفتاب‌گردونِ سنگین که ساقه‌‌ی خمیده‌ش منتظر چیده شدن و سبک شدنه.


موافقین ۳ مخالفین ۰ 18/02/11
مرحوم شیدا راعی ..