خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Wednesday, 12 July 2017، 12:29 PM

پشت‌کوه ۲

صبح ساعت ۷ راه افتادیم واسه سرداب. گفته بودند پیاده یک ساعت راهه. اولش توی جاده حال می‌کردیم. هر ۱۵ دقیقه فقط یه ماشین یا موتور از جاده رد میشد و هوا و منظره دل‌انگیز بود. یک ساعت بعد رسیدیم میدونک اول. یه سوپری اونجا بود. پرسیدیم تا سرداب چقدر راهه پیاده؟ گفت نیم‌ساعت. گفت اگه پیاده‌اید، از جاده خاکی برید، دنبال رودخونه رو بگیرید برید جلو، نزدیک‌تره. ما هم پنیر و حلوا خریدیم و گفتیم صپونه رو توی سرداب می‌خوریم. توی مسیر یه چارتا آدم دیدیم و از هر کدوم که پرسیدیم چقد دیگه مونده، میگفت؛ نیم‌ساعت دیگه. این نیم‌ساعت‌ها روی هم جمع شد و رسید به ۶ ساعت پیاده‌روی. توی این ۶ ساعت به صورت کاملا رسمی و آکادمیک به گا رفتیم. ما واسه کوه‌نوردی نیومده بودیم. یعنی کوله‌ها سنگین بود و برای ۶ ساعت پیاده‌روی و مدام رد شدن از رودخونه بسته نشده بود. 

 توی راه یه چالش پر استرس داشتیم٬ اونم رد شدن از کنار سگ‌های گله‌ بود. ما از بین تپه‌هایی رد می‌شدیم که عشایر چادر زده بودند. چادرها و دام‌ها روی تپه بود و سگ‌هاشون اطراف ول می‌چرخیدند. و سر این چالش هم به صورت متوالی و پی‌در‌پی به گا سفر کردیم. سگ‌ها از گله فاصله می‌گرفتند و چوپونشون نبود آرومشون کنه. ما غریبه بودیم و به حریم اون‌ها وارد شده بودیم. شاید باید یه پست مفصل و در عین حال آموزشی اختصاص بدم به تجربه‌ی مواجهه با این سگ‌ها. پیش‌نیاز این صحبت‌ها اینه که شما بدونید سگ گله یعنی چه یا باهاش رو‌به‌رو شده باشید. ناک‌اوت گونه‌ترین تجربه‌مون مربوط به یه آبادی بود که به محض نزدیک شدن به اولین خونه‌ی آبادی، یکی از سگ‌ها اومد بیرون و شروع کرد داد و بیداد کردن و دویید طرف ما. و بعد هم چهار تا سگ دیگه بهش ملحق شدند. همزمان یه هف‌هش‌تا بچه ریزه میزه هم از خونه ز‌دند بیرون که ببینن سگا چی دیدند که سر و صدا راه انداختند. اینجا ما کاملا ریده بودیم تو خودمون. بدجوری غافگیر شدیم. دیگه نه روش پرتاب سنگ جواب میداد، نه روش موچ‌موچ، نه روش کیش‌کیش. نه میشد بی‌تفاوت از کنارشون رد بشیم. می‌دونستیم که نباید به چشمای سگ نگاه کنیم و نباید بترسیم و عرق کنیم. باید با آرامش از کنارش رد بشیم و اهمیت ندیم که چقدر نزدیک‌مون اومده. ولی اینبار نمیشد. ۴ تا سگ با هم دوئیده بودند طرفمون. زانوهامون شروع کرده بود به لرزیدن. انقدر خسته بودیم که ولو شدن روی زمین تنها واکنشی بود که می‌تونستیم داشته باشیم. اینجا بود که یکی از اون فسقلی‌ها از روی دیوار پرید جلومون و سگاشون رو جمع کرد تا ما بتونیم رد شیم. بعدتر فهمیدیم که روش پرتاب سنگ می‌تونه عواقب خاص خودش رو داشته باشه. ممکنه صاحاب سگ از اینکه به سگش سنگ زدیم، عصبانی بشه و بدتر از خودِ سگه بیاد پاچه‌مون رو بگیره. چون ممکنه این سنگ زدن سگ رو برای همیشه ترسو و ضعیف کنه و دیگه اون کارایی سابق رو نداشته باشه. همچنین فهمیدیم که بعضی سگ‌ها هیچوقت اهلی نمیشن و حتی ممکنه صاحاب خودشون رو هم گاز بگیرند.

بار روانی سفر بیشتر رو دوش منه. پیتر زنبور هم که می‌بینه، عر میزنه و میترسه. و واسه برخورد با سگ‌ها هم پشت من قایم میشه و هر چی بهش میگم بهشون نگاه نکن و نترس، نمی‌تونه و ترسش رو به منم منتقل می‌کنه. از طرفی، با مردم هم کمتر ارتباط میگیره. فقط منم که باید با این و اون حرف بزنم وگرنه پیتر میتمرگه یه گوشه و هیچی نمیگه. وقتی هم حرف میزنه خیلی ناز و مامانی صحبت می‌کنه. در مواجهه با یه بختیاری باید مثه خودش با صدای بلند و محکم حرف بزنی. این رفتاراش امروز واقعا خسته‌م کرد. منم توی شهر سرم رو میندازم پایین و با هیچکس حرف نمی‌زنم و به هیشکی سلام نمی‌کنم. ولی اینجا فرق میکنه، وقتی میرسی به یه آبادی، مردم مثه آدم فضاییا بهت نگاه می‌کنند و باید باهاشون خوش‌ و بش کنی، رفیق بشی و ازشون کمک بگیری.

دو کیلومترِ آخرِ مسیر پیتر خیلی ازم عقب افتاده بود. از هم فاصله داشتیم و واسه خودمون راه میومدیم. هیچ ماشینی هم رد نمی‌شد. طول مسیر آب خوردن پیدا نکرده‌بودیم ولی مدام توی رودخونه به خودمون آب می‌زدیم. مدام باید از رودخونه رد می‌شدیم و پاهای من دیگه داشت تاول میزد. دیدن یه سگ جدید ما را تا مرز فروپاشی اعصاب پیش‌ میبرد. تقریبا رسیده بودیم. خسته و داغون. ساعت ۱ بعداز ظهر. یه کامیون توی جاده دیدیم و واسش دست تکون دادیم. وایساد و سوارمون کرد.


موافقین ۱ مخالفین ۰ 17/07/12
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۳

13 July 17 ، 10:53 یاسی ترین
:)))) بابای من از هیچی نمیترسه جز آمپول!! وقتی میگم هیچی ینی هیچیا؛ باهاش بری سفر دلت قرص قرصه. ولی خوب گاهی که نفس گرم سگو رو بدنت حس میکنی و بابا کماکان میگه چیزی نیس و با آرامش ازت میخواد به راحت ادامه بدی دلت قرص نیس بلکه شلوارت خیسه
شِــیدا:
فاز همسفر خیلی مهمه. من و پیتر همه جوره علایقمون مشترکه. اما این ترسا بعضی وقتا خسته‌کننده میشه و حوصله‌سر‌بر
آخ آخ منم یه وقتایی شبیه پیتر میشم یه بار همراهمو از ترس سگ پخش زمین کردم یعنی رفتم پشتش قایم بشم چون روی بلندی ایستاده بودیم و حواسم نبود بدجوری کشیدمش اون بیچاره هم پخش زمین شد سگه هم فک کنم دلش به حالمون سوخت چون قبلش پارس می کرد ولی با دیدن این صحنه ساکت شد. البته بیشتر اوقات از سگ نمی ترسم ولی شب بود خلوت هم بود سرد هم بود مخم تعطیل بود 
شِــیدا:
دلش نسوخته. احتمالا ترسیده :))
18 July 17 ، 22:27 صخره .
چه قدر چسبید
درمورد سگا بیشتر بنویس 
شِــیدا:
دلم می‌خواد در موردِ خودِ سگم بنویسم. اما نمیاد، نمی‌تونم، بلد نیستم و ناامید

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی