Sunday, 18 June 2017، 06:11 PM
هوا هم خوب بود
تو ایوون پشتی باغ فقط ما دو نفر نشسته بودیم. شوهرخالهم در مورد طلاقگرفتن از خالهم حرف میزد. من بیشتر گوش میکردم. داشتیم چایی آتیشی درست میکردیم که ببریم برای بقیه. بقیهای که اونطرف ساختمون بودند. توی چند مورد بهش حق دادم و عیب و ایرادهای خانوادگیمون رو گفتم. لبخند زد و گفت؛ «میدونی... من دارم از حرف زدن با تو لذت میبرم. تو کل این فامیل، با هیچکدومشون نمیشه این حرفا رو زد. اما با تو میشه.»
دستم رو به نشونهی تشکر از اینکه عادلانه به این قضیه نگاه میکنم گرفت و مردونه فشار داد. من بدجوری پکر شدم. چون یادم اومد که مدتهاست از حرف زدن با کسی لذت نبردم.
17/06/18