عیال نامه(این قسمت؛ خواستگاری)
با کت و شلوار زردی که از دوماد عباسآقا قرض گرفته بودم، رفتم خواستگاری. دسته گل رو هم خواهرِ حسندستطلا با گلهای وسط میدون و شمشادای کنار خیابون واسم پیچیده بود. دمِ آخر هم، سعید موقشنگ یه مقدار کتیرا مالیده بود بهکلهم. بعد از سلام و احوالپرسی، سریع رفتیم سر اصل مطلب.
پدر عروس رو به من کرد و گفت؛ شما اصلا قصدت از ازدواج چیه؟
من آب دهنم رو قورت دادم، چشمم رو انداختم به گل قالی و خیلی محجوب گفتم؛ رفیقِ مهربان و یارِ همدم، همهکس دوست میدارند و من هم
گفت؛ تا به حال تجربهی ارتباط عاطفی با دختری رو داشتی؟
اشک تو چشام جمع شد و گفتم؛ همه مرغان هم اواز پراکنده شدند/ آه از این باد بلاخیز که زد بر چمنم
گفت؛ چیکار میکنی حالا؟ شغلت چیه؟
گفتم؛ گه چرخزنان همچون فلکم/ گه بالزنان همچون ملکم/ یأجوج منم مأجوج منم/ حد نیست مرا هر چند یکم
گفت؛ اگه یه روز بیای خونه ببینی همسرت غذا رو سوزونده و چیزی برای خوردن نداری، چیکار میکنی؟
قاطعانه گفتم؛ فداسرش.
گفت؛ اگه هر روز که بر میگردی ببینی غذا رو سوزونده چطور؟
تردیدناک گفتم؛ وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن
مادر عروس گفت؛ شما هم اگه سوالی از عروسخانم دارید، میتونید همین حالا مطرح کنید.
من یهو هیجانزده شدم و پرسیدم؛ دلاراما، چنین زیبا چرایی؟/ چنین چُست و چنین رعنا چرایی؟
[عروس پا شد، دویید، رفت تو اتاق]
پدر عروس با انگشت شست و سبابه دور لبهاش رو دست کشید و اندیشناک گفت؛ فکر نمیکنی یه کم واست زوده، شاید چندسال دیگه بتونی انتخاب بهتری داشته باشی.
گفتم؛ غنیمت دان اگر دانی که هر روز، ز عمرِ مانده روزی میشود کم
برادر عروس که جورابای صورتی خوشرنگی پوشیده بود، گفت؛ ترجیح میدی چجوری عشقی که به همسرت داری رو ابراز کنی؟
گفتم؛ عشق یعنی بیگلایه، لب فروبستن، سکوت.
پدر عروس گفت؛ نظر شما در خصوص سالهای آیندهی زندگی و رابطهتون با همسر و فرزندان چیه؟
گفتم؛ چون پیر شدی برون ز باغت بکشند /دوران خوشی را ز دماغت بکشند
در زندگی دل بر زن و فرزند مده/ کاین بیصفتان به سیخ داغت بکشند
و نمیدونم چه سرّی تو این بیت آخر بود که یهو جلسه دچار تشنج شد و ما رو با الفاظ رکیکی که اصلا در شأن دوستداران شعر و ادب نیست، به بیرون بدرقه نمودیــــــــدند.
چنانچه بیکار یا علاقهمندید میتونید قسمت قبلیِ «عیالنامه» رو اینجا بخونید.